
دو شعر از عابدین پاپی (آرام)

شعریک:
«هجرت من از خانهی گیاه»
چشماندازی از
رنگها / سنگها و آهنگهائیم
که
مدام در خودکشی باد شرکت میکنیم!
و پوستاندازی از اندازهی نقطهها
که
در پوست خود نمیگنجند
آنگاهکه در خانهی کلمات شراب مینوشند
هجرت من از خانهی گیاه
به کاشانهی درخت تماشایی ست
مثلِ هجرتِ تو و تمامِ اندوههایی که
شادی خیابان را با موسیقی برگ جشن میگیرند!
همهچیز عادی ست
اما باید خیلی از چیزها را از دست داد
تا که چیزی را به دست آورد!
همهچیز عالی ست
مثلِ عبور رنگها در کنار اردی بهشت سنگها
مثلِ رنگهایی که «زنگ» میخورند!
چه میخواهم از من
از منیت تمامِ موشکهایی که برسرِ گلها فرود میآیند
چه میخواهی تو
از حضورِ اینهمه بی داد که برسرِ «داد» داد میزنند
خدا چشمانش را باز و بسته میکند
وقتی خون در کنار خیابان کُشته میشود
او وارثِ خونهایی ست
که در شریانهای تفکری انقلابی جریان دارند
و ما به اتهامِ تبلیغ خود
تبلیغِ اینهمه
حروفِ تنها به چند سال حبس محکوم شدیم
بیا و هرگز به نزدیکها فکر نکن
که من وارثِ تمامدورهای جهانم
وارثِ دورهایی که
باران را در روزی آفتابی در چشم شهر منتشر میکنند
چه کسی به فمینیسمِ چشمانِ شهر توجه میکند
آنگاهکه
روسری خود را به سبکِ پائیز میبندد
آنسان که خودکارش را
به مدادی میبخشد که همیشه در ذهن کاغذ پاک است
امروز بزرگداشت صلحِ رنگهاست
و هجرتِ اینهمه غم به غمخانهی شادی تماشایی ست
و دیروز چه بی فردا جان میسپارد
ای عشق؟
بگذار عینِ عابدین خودم را فدای عینِ تو کنم
تا که شاید هرمنوتیک چشمانِ شاخه، به عرفان رسید
ای عقل
سیگارت را با اجاقِ برف روشن کن
و به کابارهی لبخند هجرت نما
دیرگاهی ست گریه، لباسِ جنگ بر تن دارد
و میخواهد
درنبردی دیگر هماورد واژهها را به نمایش بگذارد
نمایش
شاید نامِ مستعار شعر است
وقتی دریک آیرونی موقعیّت
به دست خودش به شهادت میرسد!
نمایش نامِ خانوادگی خودکاری مشکی ست
که بهار را
بارنگ قرمز و پائیز را بارنگ سبز نقاشی میکند!
نمایش نامِ دیرینهی قطرهای است
که سالهاست از بارانش دور است!
26/۲/۱۴۰۴ کرج
شعر دو:
« همین واژهی لبخند که گریه بر لب دارد»
هنوز در پیراهنِ برف تمام نشدهایم؟
اینهمه سپیده به تماشا چرا؟
اینهمه
همهمه¬ی شب که در تاریکی خود منتشر میشود
اینهمه آفتاب که چراغ به دست
خیابانهای عرفان را میپیمایند
اینهمه باران که در ناخودآگاه خود به آگاهی میرسند
چقدر باید زیست
در روزگاری که نفس نای حرکت ندارد
و ساعت لکنتِ زبانگرفته است
اینهمه سمینار که کلمات نقشِ مونولوگ خود را
بازی نمیکنند
موبایلم را روشن میکنم
و به همهی حروف افسردهی جهان زنگ میزنم
خاموش، خاموش در جهانی که آزادی در دسترس نیست
من نامِ خانوادگی رنگ را میدانم
نامِ همین پائیز که
مثل خیابانِ خود نقاشی میشود
نقاشی
چه قدر واژهای زیبایی است
وقتی صورتِ بهار را بر تن دارد
چه قدر واژهای زشتی ست
برای کسی که راه مدرسه تا خانه را
با بارانِ شوق نقاشی میکند
نه مثلِ من و تو
و تمامِ درختانی که بی جنگل یتیم شدند
نه مثلِ کفشهای من که هرگز
در «دومیدانی» جایزهی نگرفتند
فکر میکنم
حالِ این واژه خوب نیست
همین واژهی لبخند که گریه بر لب دارد
همین واژهی امید که در ناامیدی خود پرسه میزند
بگذار تا هستم
به گریهها بیندیشم
بر تنِ تمامِ واژگان لباس مشکی بپوشانم
مشکی نامِ مستعار روز است!
فکر میکنم
به احترام فقر برخاستن
بهتر از آن است که برای خنده کف بزنیم؟!
وای چقدر دلتنگ این خیابانم
وقتی نمیتوانم
برای نوروزِ چشمانش لباسی نو بخرم!
من و تو سالهاست
یک گام جلوتر ازجمله ایستادهایم!