Advertisement

Select Page

یک شعر از بهار الماسی

یک شعر از بهار الماسی

از هم گذر کردیم و از درخت نارون خانه‌
که بی‌پوستی بر تنه
سر قبر ریشه‌اش ایستاده
و کرم‌های ریشه‌خوارش را می‌پاید
هاج و واج

– نرم‌ تنانی بد طمع
که تمام عمر
فقط تنگنای گودال را نوردیده‌اند
و تاریخ بی‌پرسششان
شاید فردا
خوراک قریه‌ی قحطی زده‌ای باشد
بعد از جنگ –

از هم گذر کردیم و از حوضی خشک
که فیروزه‌گیش را با بغض
روزی از ذهن ماهی‌های سرخ
شست و رُفت
– به وقت اجرای «عدالت»،
دم صبح –

از هم گذر کردیم‌ و از واعظان خیراندیش
که خاشعانه، به سبزترین تصویر
(و بعدها به بنفش‌ترین «تدبیر»)
اتفاقی امن را مژده می‌دادند:
اتفاقِ واقعه‌ی تغییر

از هم گذر کردیم و از تاج طلای امید
که سوار بر اسب سه پای سپید
سایه‌ی شَلش را بر خاک می‌کشید

از شرم
که‌ خواهی‌ نخواهی شده بود
سهم هر که عرقش بر خاکی
طبله کرده بود

از وهم
و هر که خیس خون
رو به قبله کرده بود

گذر کردیم

بی‌آنکه صدایمان
با یکدیگر که هیچ،
با خود میزان باشد

در اوج بی‌صدایی
از بی‌نوایی خویش
گذر کردیم و از تاریخ
که فقط صدای عقربه‌اش‌ کافیست ‌
تا صدها سال آرزو‌‌ی سر ‌به دار را‌
بر ساق ‌بگرداند

گذر کردیم
بی‌آنکه همیشه‌مان شبیه هم‌ باشد
بی‌آنکه حتی از پشت شیشه
برای نسیمی که
درخت گل ابریشم را
خواهی نخواهی می‌جنباند
تعریفی یکسان داشته باشیم

گذر کردیم
از چینش تثبیت شده‌ی مَشک‌های خالی
که حتی در اوج بی‌آبی
هزاران چشم
بر بازوی شهر
آن را می‌پایید

پیش از آنکه زیست بی‌حرکتمان
تیغی شود
بر شکاف‌ خاک بی‌برکتمان
گذر کردیم

تا که بیش از این
کرسی‌های پایه بلند
فرو نروند
بر فرقِ این زمین رنگارنگ

و بیگانگی و راندگی
نشود آخرین نخ مانده از پیوند

‎جای ماندن نبود
گذر کردیم

تو با انبوهی از قدم‌های سست
که وعده‌ای هنگفت
به خورد شلوارشان رفته بود
و تاریخی
که گاه شمار تاریکی

من با صدایی سرخ
که از همسرایانِ پشت سرم
کام می‌گرفت و موج بر می‌داشت

-شیونی از تلنبار‌ زمزمه‌های درد
که دره‌ را پر می‌کرد-

چون نبردهای بزرگ دوگانه
که از یک سو به ساحت اسطوره می‌افتند و
از یک سو به ترس

گذر کردیم

تو با خیل خد‌ایان خود آفرین
و تاریخ گزارن قلم به حکم

و من فقط با یک مشت فریاد
که در رگ‌‌هایم ذوب

هر یک به نفع خویش
‎گذر کردیم

آنقدر که برای تشخیص جاپاها
باید کسی خون روی خاک را می‌چشید

جای ماندن نبود
و سایه‌ها می‌بایست
آنقدر به هم می‌سایید
‎ ‎تا این جرقه‌ی ‎غیر مترقبه
که حالا هر دو آتشش می‌نامیم
واقع شود

که شد:
اخگری که تو بی‌درنگ
بردیش به حفره‌های قبر
و من
سینه به سینه رساندمش به قلب

من شدم فرزند عشق و در عشق بالیدم
تو‌ شدی فرزند مرگ

و بالیدی

در ریزش جان از تن که می‌رقصید
بالیدی
در خیزش نور از چشم ‌ها
در خشم

در باتلاقی
که عاقبت از اشک
اول لیزابه شد
و بعد دریا شد.

و من در این میان
هزاران بار زاییدم
نسل اندر نسل

و موهایم بادبان رسیدن به تمام آب‌های دنیا شد

بادبانی که هر جا لازم بود
بر می‌کشیدم
و هر جا که نه
می‌چیدم
می‌کردمش پرچمی در دست
که هنوز هم هر جا لازم است
ببرم بالا
بگویم:
»مرا به نَبَطی مرئه گویند،
یعنی زن«*
تو بخوان »شکست«

—————-
*در تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌۱، ص: ۶۵ آمده:
از مجاهد آورده‌اند که خدا حوا را از دنده آدم آفرید و چون بیدار شد به او گفت: «مرا به نبطی مرئه گویند» یعنی زن.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights