
چند شعر از مجید سنجری

۱
خانهها سوخته
پشت پنجره نیست نگاه منتظر
بوی خاکستر، بوی استخوان
در کوچههایی که اسم نداشتند، اما مادران آنجا منتظر ماندند.
کودکی
با تکهنانی در دست
به جسدی سلام کرد
و رفت.
هیچ پرچمی
بر خاک نیفراشتند
هیچ قهرمانی
از دهانِ گلوله بیرون نیامد.
صدای صلح
گم شد میان عربدهی فرماندهها
و
آرزوها لگدمال زیر چکمه ها .
چه کسی گفت جنگ، افتخار است؟
وقتی تنها بازماندهاش
سگ ولگردیست که میان ویرانهها
به دنبال سایهی صاحبش میگردد…
خانهها سوخته
پشت پنجره نیست نگاه منتظر
بوی خاکستر، بوی استخوان
در کوچههایی که اسم نداشتند، اما مادران آنجا منتظر ماندند.
کودکی
با تکهنانی در دست
به جسدی سلام کرد
و رفت.
هیچ پرچمی
بر خاک نیفراشتند
هیچ قهرمانی
از دهانِ گلوله بیرون نیامد.
صدای صلح
گم شد میان عربدهی فرماندهها
و
آرزوها لگدمال زیر چکمه ها .
چه کسی گفت جنگ، افتخار است؟
وقتی تنها بازماندهاش
سگ ولگردیست که میان ویرانهها
به دنبال سایهی صاحبش میگردد…
۲
جنگ،
نه آغاز دارد
نه پایان
تنها لحظهایست
نفسها بند
دیوار
خاطره ای فراموش شده
از جاده گذرکن
درختانی
که نیست سایهای
در زیرشان
بنگر
خانههایی
کودکی نمیخندد
پنجره
با ترس باز میشود
و
دیواری
حک شده
«اینجا کسی نیست
جز آوار و اشک.»
جنگ
نام دیگرِ فراموشیست
فراموشیِ آغوش
فراموشیِ تاب
فراموشیِ نان داغ تنور
از این راه بگذر
پیش از آنکه
تو را نیز
به سنگ بدل کند
بگذر
و اگر توانستی
با خودت
اندکی انسان
به خانه بیاور
۳
آغاز ستیز، نعرهی فریاد است
پایانِ ستم، سکوتِ بیداد است
هر جنگ به نام صلح، آغازیست
اما ته آن، همیشه فریاد است
۴
با مرگ چه حاصل از جدال شمشیر؟
جز خاک، چه ماند از غرور و تدبیر؟
در گوش جهان اگر صدایی هست
نفرینِ دلِ مادران داغدار شبگیر
#مجیدسنجری