
«نازکای فردو» شعری از فتانه فیروزی

«نازکای فردو»
هیچکس نمیداند آنجا کجاست،
اما من هرشب به آنجا باز میگردم،
جایی که دیوارها نفس میکشند،
و سکوت روی سینهام سنگینی میکند.
نورهای لرزان، مثل چشمهای خوابزده،
میرقصند و میپرند،
اما هرگز نور آفتاب آنجا نمیتابد.
صدای انفجارهای دور،
شبیه خندههای خاموش کابوسهاست که در تاریکی پیچیدهاند.
بوی فلز روی زبانم مانده،
و صدای آهسته و مبهمی میشنوم،
شاید تهویه بود، شاید فقط تپش قلبم.
راهروها مثل رودههای زمین پیچ میخورند،
سرد، تنگ و بیانتها.
دیوارها، انگار گوش داشتند و صدای فکرهایم را میبلعیدند.
هیچکس نمیگفت کجاییم.
فقط اشاره میکردند به پایین، پایینتر،
جایی که دیگر هوا هم پیر شده بود.
سقف کوتاه، چشمها خسته،
نوری نبود، فقط زردی خستهی اضطراری
که روی پوستمان مینشست
مثل غبار ساعتهای بیزمانی.
یکی از آنها گفت:
«اگر صدایی شنیدی، ساکت بمان. اینجا صدا حافظه دارد.»
و من یادم نمیرود که در آن خواب،
حتی تپش قلبم را هم با تأخیر شنیدم،
مثل پژواکی از آینده.
من فقط خواب دیدم.
خواب دیدم راهروها نفس میکشند.
دیدم در دل کوه، کودکانی بیصدا خوابیدهاند.
خواب دیدم بوی نفت، خاک، و لبخند،
همگی در یک قوطی سربی نگه داشته شدهاند.
آنجا دیگر نه ما بودیم، نه کسی دیگر؛ فقط حافظه مانده بود: «فردو.»
اگر بترکد، رشتهی نازک امید، در گلوی آینده پاره میشود، وخوابهایشان بوی دود میدهد.
این فقط خواب بود،
بعضی خوابها باید خواب بمانند، تا خاکستری بهجا نماند.