
چهار شعر از حسن فرخی

ظهر جنگ است
و خورشیدهای سوخته
در کوچه و
خیابان!
یک)
و بهار ۱۴۰۴ خاکستر می شود
و دود می شود.
و شعر نزدیک است، به چه فکر می کنید؟
و کلمه روشن تا وقتی که شب ادامه دارد.
و مرگ نزدیک است جلو تر بیا
و جنگی دیگر وتن را به اسارت گرفته
و مرا گروگان
و ابر همین نزدیکی تلو تلومی خورد
و باران حدس و گمان است
و کشته شدن من جدی تر از این حرف ها!
و هراس دختر آفتاب بعد از هجوم تجاوز
و توفان نزدیک است بالای سر
و خشمی دیگر در نافرمانی پسر
و همین طور مرده می برند
و گودال ها را پر می کنند
و خیابان آزادی مسدود است
و حتا خاکسپاریمخفی ست در گورستان ها
و ما سر نترسی داشتیم
و های های باد ادامه داشت
و درخت زخم کشنده ای خورده
و گلوله ی ساچمه ای در چشمهای جوان
و رقص درد ناک جوان
و کوزه ی آب دور از دسترس جوان
و شعر ادامه دارد
و شعار مرده باد در خیابان ها
و تمام ِ روز انگار شبی دیگر بود بی خورشید
و لب ها خاکستر شده بوسه بر خاک می ریزد
و دوزخ همین نزدیکی ست
و مرگ فرصت از دست نمی دهد
و مرا لمس می کند
و چند تکه ی یخ روی تن تب زده ی من یگذارید
و بگذرید.
دو)
تهران متفاوط شده!
پاره های تن تهران را به دهان گرفته مرگ
در خیابان ها زوزه می کشد
و میدود
این لقمه ها حرامتان باد!
حاا که رگ های لجن گرفته ای باقی مانده است
آفرین تان!
تکههای شبانه هایم را چه کنم؟
چطور می توانم
تهران را از دهان مرگ بیرون بکشم
در خیابان ها
عفونت جاری شده است
استخوانهای تهران بیرون زده از خاک
در این دوزخ
آمده ام که بخوانم ات
فقط یکمرده را تحویل می دهند
تهران عزیزم!
شعری
به مرده یا زنده ی تو اضافه می کنم
حالا که دریاچه و چشمه هایت کور شده اند
تو زنده بمان!
و به همشهریانت که از دست دادهای فکر کن
به شب های بمباران فکر کن
و به دختری که به شمایل پدر پاره سنگی پرتاب می کند
من از دماوند پایین میآیم
تهران اما سکوت کرده است
به زن فکر کن و به عشق های معمولی
و به من فکر کن
به این که در تهران مانده ام
تنها مرگ است که سراغ مرا می گیرد
و هیچ کس نمی تواند جنازهام را پیدا کند
به همین سادگی!
تهران من!
به خیابان های خلوت فکر کن
به جنازههایی که زیر آوار مانده اند
به ماه نحیف که زنده بیرون آمده
چند ساعت به صبح مانده است؟
-معلوم نیست.
تهران زیر دست سلاخ افتاده
و این که میترس ام
سادهترین حرف من است
مگر قرار نبود که امشب عروسی باشد
ماه مهربان اما گلوله خورده است.
تهران را ای کاش می توانستم
در کیف اضطراری ام بگذارم
و از راه مخفی بیرون ببرم.
سه)
چه شعرهای جنگ زده ای دارم.
صلح نزدیک است
و آواز پرنده ها بغل گوشم
پچپچه هنوز اعتبار دارد میان صنوبرها
نقش زن کار من بود بین دو جنگ
فوق العاده است،نه؟
[باید این شعر را از لبه ی پرتگاه عقب بکشم.]
عربده کار من بود وسط جنگ
ببین چه شعرهای جنگ زده ای دارم
کلمات زخم خورده را ترمیم می کنم.
[زیر ساخت های زبان آسیب دیده است.]
غزل کار من بود
تو وسط جنگ به دنیاآمدی آری
از صلح طرفی نبستی
و رفتی.
چهار)
امروز یاد تو افتادم
و شهر را جارو میکنم از اندام های پوسیده!
[به من بگو
با چند تکه دلواپسی چه کنم؟]
اینجا همه چیز مشکوک است
آن موتور سوار شرم زده
و این دختر که در کافه تنها نشسته
مقصد اینجنگ فرصت طلب هم نامعلوم است
گلوله ها را در آشیان کدام پرنده ذخیره کرده اید؟
[حالا که مرگ می آید
آرام آرام
و تن مرا لمس ام کند.]
خرداد ۱۴۰۴