Advertisement

Select Page

یک شعر از سینا سنجری

یک شعر از سینا سنجری

پایانی بر پرسش‌ها

عصر پاییزی
در میانه‌ی اکتبر
میانه‌ی باران‌های سنگین
چندان بدم نمی‌آید
یک بار دیگر
به دیدار نویسنده‌ی گوشه‌گیر وست‌وود بروم
استیفن کراس

بر مبل همیشگی‌اش لم داده
کتاب می‌خواند

دوست گرامی
این کتاب بالینی من است
نثر خوش‌خوانی دارد
بی‌دست‌انداز
سر‌راست و بی‌رمز و راز
مردم بیهوده پی کشف رمز و رازند
هیچ رازی نیست
نمی‌دانم تا کنون چند‌بار آن را خوانده‌ام
اما هر بار که می‌خوانم
گمان می‌کنم که برای نخستین بار است
که می‌خوانمش
اشتباه نکنید
نه از این جهت که هر بار
رازی دیگر دارد
یا سخن تازه‌ای
بلکه هر بار که می‌خوانم
گمان می‌کنم
مثل آن است که از خواب بیدار می‌شوم و روز روز دیگری ست
که البته فرقی با روزهای پیش و پیشین ندارد
بگذریم
راستی شما هم کتاب می‌خوانید؟

بله بله گاهی اوقات
دزدکی به صفحات کتاب نگاهی انداختم
سفید بود تمامی سفید بی واژه‌ای

می‌بینم حوصله‌تان سر رفته
ولی خیالتان راحت باشد
بزودی یکی از دوستان سر می‌رسد
برای من و شما قهوه دم می‌کند

دقایقی بعد
مردی در آستانه‌ی در است
سلام می‌کند
ایگناسیو‌ست

به من خیره می‌شود

سلام دوست قدیمی
گمان می‌کردم کم کم سر و کله‌ات پیدا شود
جای چندان بدی نیست
بهتر از چرخ زدن در پارکینگ لیندا ویستاست
حتما تازگی‌ها آن‌جا رفته‌ای
خیلی فرق کرده

لابد استیفن از کتابی که می‌خواند
به تو هم چیزهایی گفته
من با استیفن موافق نیستم
نثر مشکلی دارد پر از دست‌انداز و
باید هر آن رمزیابی کنی که مراد نویسنده چیست

هی استیفن
قهوه‌ات را با شیر و شکر بیاورم؟
آنگاه بی‌آنکه منتظر پاسخ بماند

اوه عجب پرسش مسخره‌ای
با شیر و شکر یا بدون شیر و شکر
دیگر چه فرقی می‌کند

استیفن لبخند کمرنگی بر لب دارد
از جایم بر می‌خیزم
روبروی ایگناسیو می‌ایستم
پرسشی دارم که گمان می‌کنم چندان بی‌پایه نباشد

اما تو مرده‌ای نمرده‌ای؟

البته که مرده‌ام دوست من
از صخره‌های بیابان سونورا پرت شدم پایین
تجربه‌ی منحصر بفردی بود
خوشبختانه همه‌ی دقایق پیش و پس سقوط بیادم مانده
استیفن قول داده در یکی از کتاب‌هایش ماجرای مرا بنویسد
هر چند چه فرقی دارد
بنویسد یا ننویسد

تو اهل مطالعه‌ای؟
کتاب می‌خوانی؟

این پرسش‌های بی‌پایه پایانی ندارد

هی استیفن
کمک کن
زیاد اهل فلسفه‌بافی نیستم
بگو این ماجرا کی به پایان می‌رسد؟

من، ایگناسیو و استیفن کراس
قهوه‌ می‌نوشیم
در سکوت عصر پاییزی
تنها صدای چرق چروق مبل فرسوده‌ای را می‌شنوم
که نویسنده‌ی پیر
گاه‌گاهی
روی آن جابجا می‌شود
چرق چروقی بی‌پایان
#سینا_سنجری

*از کتاب وست وود

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights