
وطن؛ زخمی بر تن زبان

——–
نگاهی به تازهترین سرودهی هادی ابراهیمی رودبارکی
—————–
اندوه بزرگات
در تبسمِ ایستادگیات
پنهان شده
چه بر سرت آمده
بگذار نامت را دوباره بنویسم
با یکرنگیِ کودکانه
بیپیرایه بنویسم
«طای» معرّبات
نشانِ ناسوری است بر تن
بگذار دوباره کودکی کنم
با «تا»ی دو نقطه
بر تنات بپیچم و تو را
«وتن»!
با تن بنویسم.
چه بر سرت آمده؟
لبهای شاعرت
نیمی در خواب
نیمی در شعر
سرخ
«وتن»
مینویسد.
بیتو
شعر در کدام تن
آرام گیرد
شاعر!
و…
تن
«وتن»
– «هادی الف. رودبارکی» –
این شعر از «هادی الف. رودبارکی» با زبانی ساده و بیواسطه، سراغ واژهای میرود که در عمق جان ما ریشه دارد: وطن. اما شاعر آن را نمیخواهد آنگونه که همیشه نوشتهایم؛ با «طا»ی تحمیلشده، با آن هویتِ «معرّب». او میخواهد دوباره کودک شود، دوباره وطن را بنویسد؛ اینبار نه با «ط»، که با «ت»ی دو نقطهدار، و بیپیرایه:
«بگذار دوباره کودکی کنم
با «تا»ی دو نقطه
بر تنات بپیچم و تو را
«وتن»!
با تن بنویسم.»
در اینجا، شاعر با یک بازی زبانی هوشمندانه، واژهی «وطن» را میشکند: از دل آن، «و» و «تن» بیرون میآیند؛ گویی وطن چیزی جز تن زخمی یک ملت نیست. و «ط»، این حرف عربیشده، دیگر فقط یک نشانهی نوشتاری نیست؛ نشان ناسوری است بر تنات:
«”طای” معرّبات
نشانِ ناسوری است بر تن.»
شاعر نمیخواهد با واژهای عربی و تحمیلشده، وطن را صدا بزند؛ دلش میخواهد به آن، با زبان کودکانهی خودش نزدیک شود. آنگونه که وقتی هنوز زبان، زخمی از تاریخ نخورده بود. آنگونه که صدای «ت» برایش آشناتر بود، صمیمیتر، انسانیتر.
در بخشهای دیگر شعر، شاعر وطن را با تن یکی میبیند؛ و این وحدت واژگانی، چیزی فراتر از بازی زبانیست. اینجا «تن»، نه استعارهای تهی، که پیکر واقعی وطن است؛ زخمی، پنهانکار، ایستاده در برابر اندوه:
«اندوه بزرگات
در تبسمِ ایستادگیات
پنهان شده»
شاعر در پایان، بار دیگر واژه را میشکند و از دل آن تن را بیرون میکشد؛ گویی باقیماندهی وطن فقط همین تن است، و واژهای که با رنج و سرخی شعر، زنده مانده:
«و
تن
“وتن”»
در اینجا «شعر»، نه ابزار زیبایی، که فریادیست از درون. فریادی که لبهای شاعر را در مرز بیداری و خواب، سرخ کرده است:
« چه بر سرت آمده؟
لبهای شاعرت
نیمی در خواب
نیمی در شعر
سرخ
“وتن” مینویسد»
گویی وطن، در همین واژهی ساده، جاریست: هم تن است، هم رنج است، هم معنا. و این «وتن» — این «و» که وصل میشود به «تن» — چکیدهی تمام چیزیست که از وطن برای شاعر باقی مانده: بدنی در آستانهی فراموشی، اما همچنان ایستاده در تبسمِ درد.