
دو شعر از سحر قاسمی

————-
۱
تصویر کدام چهرهایم
در این هوای کثیف
بیرنگ
خاکستری
سیاه
همهی کلونها را کشیدهایم
آفتاب مهمان اتاقِ به رنگ نشسته
میبافد فرش
میفروشد مرد
بهره را اغیار میبرد
کسی با تکرار لمپنیزم
نهیلیسم
سوفیسم
رادیکالیسم و همهی ایسمها
جامه میدرد به فحش و ناسزا
ما
ابلهانه مینگریم و
به منگی زمانه
تحقیر را
در تار تار این «پینک پارهی*» تن
میدوزیم
چگونه قدرتی ست
این ردای نامرئی
که صورتکها را
به اشاره رنگ میکند
میخ میزند
به قاب درهم شکسته
ما همه بردهوار
اهرام ثلاثهای جدید میسازیم
در این دهشتسرای مدرن
۱۴۰۳/۱۱/۲۲
*پینکپاره: شندرهی وصله پینهدار
————-
۲
عاشقانهها
در آغوش باروت
با تبی که
از آتشی کولی وار
در سیاهی
سرخ سرخ
دهان مرگ را با طنازی
میبوسد و
به رقص وامیدارد
در گفتگوی بدن با بدن
بمبها پشت درها گوش خوابانده
با اولین لمس و بوسه
صدای هلهله و کِل کشیدن آژیرها
از پنجرهیباز
به گوش میرسد
زمان میایستد و
سقف بیاختیار
در پایکوبیِ خمپاره و بمب
از خستگیِ مقاومت
با درد و نکبت مینشیند
ذره ذره به خوابی ابدی فرو میرود
و
سیاهی…ی
در گوشهایی که دیگر نمیشنوند
فریاد میزند
چشمها باز باز
نابینا
صورتهای ماُیوس رو به در
انگشتانی نیمه بسته
روبه جلو آمادهی فرار
بیحرکت
مرگ پوزخند بر لب
در را میبندد وُ
باروت شادمانه
در بزمی کثیف
گوشه گوشههای زمین را
درمینوردد
شرابی سرخ از پاتیل زندگی
مینوشد
۱۴۰۴/۴/۳
#سحر_قاسمی