Advertisement

Select Page

از مجتبی عبدالله‌نژاد چه می‌دانیم

از مجتبی عبدالله‌نژاد چه می‌دانیم

«خیال می‌کردم قهرمان داستان که بمیرد، من هم می‌میرم»
با نوشتن نام مجتبی‌عبدالله‌نژاد در تارنمای گوگل و کلیک جستجو، اولین صفحه یافته شده، ویکی پدیا است که مشخص می‌کند؛ مجتبی عبدالله‌نژاد زاده‌ی ۱۳۴۸ – درگذشته‌ی ۱۵ آذر ۱۳۹۶ نویسنده و مترجم ایرانی بود که کتاب‌هایی از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه می‌کرد. در سال ۱۳۶۸ نخستین ترجمه‌اش را با عنوان «تاریخچه مختصر نقد ادبی» منتشر کرد.
در ادامه می‌دانیم که او همان کسی است که تحصیلات خود را در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته ریاضی، نیمه‌تمام رها کرده و به یادگیری زبان انگلیسی علاقه‌مند وخودآموخته زبان انگلیسی شد. به ترجمه و سیر در آفاق ادبیات کهن و پژوهش متون‌ ادبی کلاسیک پرداخته و مقالاتی در بعضی نشریات ادبی مانند کلک، کارنامه، سمرقند، بخارا، رودکی، نافه، شوکران، و گوهران منتشر کرده و نهایتا به ترجمه حرفه‌ای ادبی و علمی آثار ارزشمند روی آورد. ناشرها و مخاطب‌های فارسی‌‌زبان به زودی با چهره‌ی جدی و جدیدی آشنا می‌شوند که استوار بر شالوده‌ی شاخت و پژوهش زبان و ادبیات فاخر پای می‌فشارد و با تکیه بر آگاهی و تحقیق مداوم آثار جدیدی را ترجمه و برای اولین بار معرفی می‌کند. از جمله آثار وی:

اسطوره‌های یونان، دونا روزنبرگ، مشهد، انتشارات ترانه، ۱۳۷۴
اسطوره‌های خاور دور، دونا روزنبرگ، انتشارات ترانه، ۱۳۷۵
اسطوره‌های خاور میانه، پیر گریمال، انتشارات ترانه، ۱۳۷۶
افسانه‌های سوئیس، فریتس مولر گوگنبول، تهران، انتشارات هرمس، ۱۳۸۰
داستان‌ها و افسانه‌های مردم کانادا، الیزابت کلارک، تهران، انتشارات هرمس، ۱۳۸۰
تاریخ کوتاه نقد ادبی، ورنون هال، انتشارات ترانه، ۱۳۷۹
مفهوم رمانتیسم در تاریخ ادبی، مشهد، انتشارات محقق، ۱۳۷۸
عرفان و فیزیک جدید، مایکل تالبوت، تهران، انتشارات هرمس، ۱۳۹۰
مصیبت بی‌گناهی، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۷
شب بی‌پایان، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۳
معمای ساعت، رابرت آرتور، انتشارات هرمس، ۱۳۸۴
معمای قلعه وحشت، رابرت آرتور، انتشارات هرمس، ۱۳۸۴
قتل در خانه کشیش، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۸
قتل آسان است، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۸
مرگ خانم مگینتی، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۸
جیب پر از چاودار، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۸
راز قطار آبی، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۸
در هتل برترام، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۹
جسدی در کتابخانه، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۷
نوشابه با سیانور، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۸
راز سیتافورد، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۷
آیینه سرتاسر ترک برداشت، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۹
چرا از ایوانز نخواستند، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۹
شرارتی زیر آفتاب، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۷
چشم‌بندی، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۹
معمای کاراییب، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۹۰
دست پنهان، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۸
موج‌سواری، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۹۰
الهه انتقام، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۸
جشن هالووین، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۹۰
چهار غول بزرگ، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۹۰
ساعت‌ها، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۹۰
شاهد خاموش، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۹۰
قتل در تعطیلات، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۹۰
قتل در خوابگاه دانشجویی، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۹۰
گرگ در لباس میش، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۹۰
پرواز عقاب، جک هیگینز، انتشارات هرمس، ۱۳۸۹
فرود عقاب، جک هیگینز، انتشارات هرمس، ۱۳۸۹
مقصد نامعلوم، آگاتا کریستی، انتشارات هرمس، ۱۳۹۲
مواجهه با مرگ، براین مگی، تهران، فرهنگ نشر نو،

ابتکاری به خرج می‌دهد و به‌قول خودش روشی نو ابداع و با مسعود سعد سلمان به گفتگو می‌نشیند «گفتگو با مسعود سعد سلمان» تلفیقی است از کار تخیلی با کار پژوهشی. وی در گفتگویی در روزنامه ایران می‌گوید: «این ژانری است که خودم ابداع کردم».
مجتبی پرداختن به اجزای زندگی و شعر شاعران کهن را یک ضرورت می‌داند و تاثیر این ضرورت را در خلق مجموعه‌ی تاریخ شفاهی ادبیات قدیم ایران رابه این‌صورت واکاوی و بیان می‌کند:
«از چند سال پیش به دنبال این بودم، در باب شعر و زندگی شاعران بزرگ ادبیات قدیم ایران که در فرهنگ ایرانی و زندگی فردی ما تاثیرگذار بوده‌اند، با تفصیلی بیش از آن‌چه در کتاب‌های تاریخ ادبیات درج شده است، مطالبی فراهم آورم. زندگی شاعران و نویسندگان پیشین، چون زندگی همه‌ی ما پیچیدگی و جزئیات زیادی داشته است؛ این پیچیدگی‌ها و جزئیات در شکل‌گیری نگاه، تفکر و آثار ایشان تاثیر داشته است؛ این قبیل مسائل در تاریخ ادبیات ذکر نمی‌شوند؛ تاریخ ادبیات، به کلیات بسنده می‌کند و معمولا در باب زندگی شاعران، محدود به این‌که، کی و کجا متولد شده‌اند، از چه کسانی متاثر بوده‌اند و … می‌گوید؛ از این‌روی، صورت دادن شرحی از زندگانی ایشان با تفصیل بیشتر، را دنبال کردم.»
در توضیح چرایی انتخاب مسعود سعد سلمان برای اولین کتاب از مجموعه‌ی تاریخ شفاهی ادبیات قدیم ایران، بیان می‌کند: «از سال‌ها پیش مطالبی درباره‌ی مسعود سعد جمع‌آوری کرده بودم، حال آن‌که نمی‌دانستم در چه قالبی عرضه‌شان خواهم کرد. از ورای این رویکرد، اطلاعات زیادی درباره‌ی وی داشتم؛ تمام جوانب زندگی و شعر او را بررسی کرده بودم؛ و بنابراین با مسعود سعد سلمان آشنایی بیشتر داشتم. زندگی مسعود سعد، شکل و صورتی نمایشی و دراماتیک دارد، مصائب زیادی تحمل کرده است، اصلا او از معدود کسانی است که به جزئیات زندگی شخصی خودش پرداخته و از آن گفته است؛ این رویکرد قبل از او وجود نداشته، یا بسیار محدود بوده است؛ به عبارتی می‌توان مسعود سعد سلمان را مبدع ذکر احوال شخصی در شعر دانست؛ بنابراین، گفتگو با او در این قالب ممکن بود.»
در این راستا گفتگوهایی با سعدی و ناصر‌خسرو را در دستور کار قرار‌ می‌دهد که شوربختانه مرگ مجال انجام نمی‌‌دهد. حلقه‌ی دوستان مجتبی و کسانی که با او کار می‌کردند پر شمار بود. اما دوستان نزدیک وی خوب می‌دانستند که او کمتر به دنبال شهرت و شناخته شدن بود. کمتر در جلسات و نشست‌ها شرکت می‌کرد و بیشتر درگیر کار حرفه‌ای و انجام تعهدات کاری با ناشران طرف قراردادش بود. یادم نمی‌رود اوایل دهه‌ی هشتاد یکی از روزهای پاییزی دکترعلیرضا آبیز در مسیر برگشت از پرند به خانه‌ی ما آمد. میهمانی سبزه‌روی با موهایی مشکی براق و خطوط پف‌ کرده‌ی خفیف زیر چشم همراه داشت. علی‌رضا، برایم گرامی بود، البته میهمانش نیز همچنان. میهمان کم حرف می‌زد و بیشترشنونده بود. وقتی او را معرفی کرد متعجب شدم. اسم مجتبی و آثارش را کمابیش شنیده بودم و در ذهنم دنبال مرد مسنی با موهای سپید می‌گشتم. با مجتبی هم سن بودیم اما او کارنامه‌ی درخشان، پرکار و پر ثمری نسبت به ما داشت. آن دیدار تا پاسی از شب طول کشید. رفاقت من و مجتبی از آن شب شروع شد. اتفاقی که همواره از آن خرسند به آن مفتخر بودم. مجتبی ساکن آپارتمانی در مجتمع مسکونی درغرب تهران، با همسر و تنها پسرش زندگی می‌کرد. از حال روز هم باخبر بودیم و پیگیر. مجتبی با دانش و اطلاعات زیادی که در باره‌ی زببان و ادبیات فاخر کهن فارسی داشت مرجع بسیار خوبی برای محقق‌ها، شاعرها و نویسندگان جوان و حتا حرفه‌ای بود _ از جمله خودم که حق برگردان چند شعرم به زبان انگلیسی و هم ویرایش شعر بلند «کهنه‌سرباز» بر گردنم دارد_ هرچند شعر را به وی تقدیم کرده‌ام اما به دلیل وجود سایه‌ی شوم سانسور، تاکنون موفق به انتشار آن و ادای دین نشد‌ه‌ام. متقاضیانی که رجوع می‌کردند، مشاهده کرده که ایشان بر خلاف رویکرد کسانی که کوچکترین کاری را بی‌مزد و مواجب انجام نمی‌دادند، بی‌هیچ چشم‌داشتی و با آغوش باز، هر آنچه دانش داشت در طبق اخلاص گذاشته و با حوصله‌ی تمام کارها را بررسی، مطالعه و ویرایش می‌کرد. شاهد بودم که مجتبی، بارها گره‌گشای کار کسانی که اکنون در حوزه ترجمه صاحب نام و طمطراقی برای خود شده‌اند، بود. چه در ترجمه متون اصلی و چه ویرایش متن و ساختار زبان فارسی ترجمه شده. دست و دلباز وقت صرف می‌کرد و بسیار آموزنده و مثمرثمربود. خاطرم هست در جمع مشورتی کانون نویسندگان، قرار شد عصر ترجمه برگزار شود، مجتبی را برای سخنرانی پیشنهاد کردم و قرار شد با او صحبت کنم اگر پذیرفت به هیئت دبیران اطلاع دهم. بهانه‌ای شد که حضوری ببینمش. تلفنی قرار گذاشتیم و هفته‌ی آخر اردیبهشت۹۶ به دیدنش رفتم. تنها بود. چای و میوه‌اش مثل همیشه آماده. چای خوردیم و به اتاق کارش که تا سقف قفسه‌بندی و قفسه‌ها چند ردیفه مملو از کتاب بود رفتیم. قرص‌های قلب کنار لپتاپ روی میز کار قرار داشت. می‌دانستم که مشکل قلبی دارد. قبل از اینکه در مورد پیشنهاد سخنرانی با او صحبت کنم، از وضعیت جسمانی و اوضاع قلبش پرسیدم، گفت: علی ما در آستانه پنجاه سالگی هستیم. از این به بعد یا باید درد و مرض‌‌ها را تحمل کنیم و رنج بکشیم و یا یکی پس از دیگری خبر مرگ دوستان و نزدیکان را بشنویم. موندن و رفتن خیلی فرق نداره، بی‌خیال، خودت چطوری؟
می‌دانستم که درست می‌گوید و واقعاً نسبت به سلامتی‌اش بی‌تفاوت بود. مرگ‌اندیش بود بی‌هیچ واهمه‌‌ای از مواجهه با مرگ حرف می‌زد. همانطور که پس از مرگ دیدیم که بعد از ترجمه‌ی مواجهه با مرگ براین مگی نوشته بود: «در تمام مدتی که این کتاب را ترجمه می‌کردم، به مرگ فکر می‌کردم. شبح مرگ بالای سرم ایستاده بود. خیال می‌کردم قهرمان داستان که بمیرد، من هم می‌میرم. نمردم ولی شبح مرگ هنوز بالای سرم ایستاده، رهایم نمی‌کند.»
پیشنهاد سخنرانی در عصر ترجمه کانون نویسندگان را مطرح کردم‌ اولین پرسش این بود که چه کسانی قرار است سخنرانی کنند؟ گفتم ظاهرا با آقایان بابک احمدی و حسن مرتضوی هماهنگ شده. استقبال کرد و عصر جمعه پنجم خردادماه، کاملاً آماده و مسلط با موضوع چرایی ترجمه دن ‌آرام احمدشاملو و ظرفیت‌های زبان و مقایسه دو ترجمه شاملو و به‌آزین، و کارکرد واژه‌آواها و دایره لغات کاربردی منحصر بفرد احمد شاملو صحبت کرد. در آخر جلسه هم با حوصله‌ی تمام در کنار دو سخنران دیگر به پرسش حاضران در جلسه پاسخ داد.
آن شب با هم برگشتیم و سر راه به داروخانه رفت و دارو گرفت. در طول مسیر و ادامه‌ی بحث از او پرسیدم که چرا ژانر جنایی پلیسی در ایران رونق و اقبالی ندارد؟ گفت: «جای دیگری هم گفته‌‌ام، چون جان آدمی آنچنان که در دنیای غرب با اهمیت و ارزش است، اینجا ارزش ندارد. به همین خاطر آنچنان که باید جدی گرفته نمی‌شود.»
اصرار کرد که به منزلش بروم. هم او خسته بود و هم من. دم در بلوک پیاده شد. مقداری از دارو‌ها داخل خودرو جا گذاشت. وقتی رسیدم متوجه شدم‌. تماس گرفتم که برگردانم، قبول نکرد و گفت مقدار کافی از آنها دارم و مجابم کرد. «شبح مرگ بالای سرم ایستاده بود. خیال می‌کردم قهرمان داستان که بمیرد، من هم می‌میرم. نمردم ولی شبح مرگ هنوز بالای سرم ایستاده، رهایم نمی‌کند.»
شبح مرگ با او بود و رهایش نکرد. بالای سرش بود. روز قبل از مرگ زنگ زدم احوالش را بپرسم. با دعوت دانشگاه فردوسی به مشهد رفته‌ بود. صدایش پر انرژی و گرم بود. خوشحال شدم از این‌که از خانه بیرون رفته بود. در مسیر برگشت او به فرودگاه، تلفنی صحبت کردیم. حسین چهکندی‌نژاد دوست مشترک از بیرجند به تهران آمده‌ بود و بهانه‌ای برای دور هم جمع شدن. قرار گذاشتیم وقتی مجتبی برگشت منزل علی‌رضا عباسی جمع بشیم. صبح‌ فردای همان روز تازه به استودیو ضبط در جهانشهر کرج رسیده بودم برای انجام کاری نیمه‌تمام. گوشی در وضعیت سکوت کنار دستم بود. مانی پارسا بی‌وقفه تماس می‌گرفت. نباید ضبط را قطع می‌کردم. دلهره و دلشوره امانم را برید. نتوانستم ادامه بدم. به صدابردار علامت قطع دادم، هدفون را از روی سرم برداشتم به مانی جواب دادم. صدای بغض‌آلود مانی از آن‌سوی خط: علی، مجتبی…
همراه علی‌رضا عباسی و حسین چهکندی‌نژاد و علی عبداللهی دم در ورودی بلوک به مانی پارسا و علی‌رضا مرادی پیوستیم. همه شکه و با چشمانی اشک‌بار. قدم‌ها کند و کسی دلش نمی‌خواست یا نمی‌توانست ورود کند. چاره‌ای نبود. این‌بار خانه و خانواده و مبلمان و اتاق و کتابخانه همان بود که بود اما مجتبی دیشب، قبل از رسیدن دوستان منتظر نمانده و عزیمت کرده بود. لپ‌تاپ روی میز و صندلی گردان پشت میز، پاکت سیگار و بازهم ورق قرص‌ها. آرش هنوز باورش نشده به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود.
«خیال می‌کردم قهرمان داستان که بمیرد، من هم می‌میرم»
علی‌اکبر جانوند – آذرماه۱۴۰۰

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights