اخراج افغانها؛ رنگباختگی انسانیت و پررنگی نژادپرستی
روایتهای عصر ظلمت نوشته عالمتاج صفری
برگرفته از صدای زنان افغانستان
مهاجرت، آرزوها و دستنیافتهها
زمستان سال ۱۳۷۵ در افغانستان به دنیا آمدم. زمانی که فقط سه سال داشتم، به صورت قاچاق وارد پاکستان شدیم و سپس در بهار سال ۱۳۷۹، به ایران آمدیم. از آن زمان چیز زیادی به یاد ندارم؛ اما در طول این ۲۵ سالی که در ایران بودهام، با چالشها و محدودیتهای بسیاری روبهرو شدهام. صرفاً به دلیل اینکه افغانستانی بودم، فرصتها از من دریغ شد و با امکانات ناچیزی زندگی کردهام.
من دیپلم ریاضی دارم؛ اما همیشه دوست داشتم هنرمند شوم. میخواستم یک نقاش، یک نوازنده، یک آوازخوان یا یک بازیگرِ خوب باشم؛ اما هیچوقت برای ما آنطور نمیشود که میخواهیم.

عالمتاج صفری در زمان کودکی در ایران
زمان انتخاب رشته، مهندسی کامپیوتر را برگزیدم تا در آینده درآمد و زندگی بهتری برای خود و خانوادهام فراهم کنم؛ اما هیچکدام از مدارس «فنیوحرفهیی» و «کار و دانش» اتباع را نمیپذیرفتند. بعد از کلی تلاش و رفتوآمد، و صحبت با آموزشوپرورش، ناچار به انتخاب رشتهی دیگری شدم. ریاضی را انتخاب کردم تا در دانشگاه، مهندسی کامپیوتر بخوانم.
سال چهارم دبیرستان بودم، درست زمانی که کانکور داشتم، پدرم کارش را رها کرد و به خانه آمد؛ چون در جای دوری نگهبان بود و سالی یکبار بیشتر به خانه نمیآمد. وقتی آمد، زندگی را برایمان جهنم کرد.
او پدری کنترلگر، زنستیز، متحجر و با افکاری طالبانی و دیکتاتوری بود که میکوشید تمام لحظاتمان را کنترل کند و از هیچ خشونتی برای این کار دریغ نمیکرد.
در آن سال، ما هر لحظه جنگ روانی و فیزیکی داشتیم. او معتقد بود دختر نیازی به تحصیلات دانشگاهی ندارد؛ باید برود کار کند و برایش پول بیاورد. دانشگاه رفتن را باید از ذهنش پاک کند.
بهدلیل فشارها، آزارهای روانی، کلامی و فیزیکی، نتوانستم در کنکور ثبتنام کنم. دو سال بعد هم تلاش کردم، اما باز هم ناموفق بودم.
کار، به امید زندگی بهتر
من برای زندگی بهتر بسیار تلاش کردهام. از کودکی در زمینهای کشاورزی کارگری میکردم: نخودچینی، میوهچینی، لوبیاچینی، کاشت نشا، وجین علفهای هرز و بعدتر در گلخانهی توتفرنگی.
اولین روز کاریام را به خوبی به یاد دارم؛ فقط هشت سال داشتم و با مادرم به نخودچینی رفته بودم. مادرم بوتههای نخود را میکند و جلوی من میگذاشت تا سطل کوچکی را پر کنم.
خانم ایرانی، همسر صاحب زمین، وقتی مرا دید پرسید: «چرا اینقدر صبح زود بلند میشوی؟ خیلی کوچولویی، دوست نداری بیشتر بخوابی؟»
پاسخ دادم: دوست دارم با مادرم کار کنم تا با پدرم در خانه تنها نباشم.
ما در زمینهای کشاورزی ۸ تا ۹ ساعت کار میکردیم و حقوقمان در ابتدا روزی دو هزار تومان بود و هر سال اندکی افزایش مییافت. یادم است که یک سال، هفت هزار تومان بود؛ سال بعدش شد هشت هزار، بعد پانزده هزار و بیست هزار تومان.
نزدیک به هشت سال است که به صورت حرفهیی خیاطی میکنم. بعد از یک سال آموزش و کارآموزی، وارد کارگاههای تولیدی شدم و مهارتهایم را ارتقا دادم. اکنون، دو سال و نیم است که همراه خواهرم در خانه کارگاه کوچکی راه انداختهایم و مشغول کاریم.
کارها بهصورت بُرشخورده به دستمان میرسد؛ ما میدوزیم، اتو میکنیم، رگال میزنیم و تحویل میدهیم. هزینههای زندگی بر عهدهی من، خواهرم و برادرم است و از همین خیاطی، خرج زندگی را تأمین میکنیم.
بیگانهتر از هر بیگانه
زندگی در ایران واقعاً دشوار است و بهعنوان یک زن افغانستانی، این دشواریها چندبرابر میشود. ما همواره با تبعیضهای ملیتی و جنسیتی روبهرو هستیم؛
مثلاً بیش از یک سال است که نمیتوانم رمز پویایم را فعال کنم؛ چون کدی که در بانک ثبت شده با کدی که در امور مشترکین است، متفاوت است. هیچکس هم پاسخگو نیست.
ما کد ملی نداریم و در همهی امور به مشکل میخوریم. یکجا کد فراگیر ثبت است، جای دیگر کد اختصاصی، جای دیگر شناسهی یکتا.
اجازهی داشتن همراهبانک ندارم و برای کوچکترین واریز و برداشت، باید به عابربانک مراجعه کنم. همین چیزهای ساده، برای ما مشکلاتی بزرگ و پیچیدهاند.
من دارای مدرک اقامتی معتبر هستم؛ کارت آمایش دارم؛ اما هر سال سیمکارت و حساب بانکیام مسدود میشود.
کارت آمایش تا وقتی که تمدید شود، شش ماه زمان میبرد. ما فقط نیمی از سال مدرک داریم و به همین خاطر، کارتهای بانکیمان زود زود مسدود میشود و ما باید تمدیدش کنیم. این ترس همواره با ماست که آیا امسال تمدید میشود یا نه؟
از اینها گذشته، اخیراً نمیتوانم حتا در خیابانها با آرامش راه بروم. از هر لحظهاش میترسم. وقتی اسنپ سوار میشوم یا در کوچه راه میروم و ماشین یا موتوری از کنارم رد میشود، از ترس جانم آب میشود.
احساس امنیت ندارم. توضیح بیشترش برایم آزاردهنده است. صدها بار در خیابان، نانوایی، کوچه و… کسانی که حتا آشنای دوری با من دارند میپرسند:
«به وطنات کی برمیگردی؟ چرا نمیروی کشورت؟»
من در اینجا بزرگ شدم. درس خواندم. دوست پیدا کردم. رویا بافتم. من از افغانستان هیچ خاطرهیی ندارم. حتا نمیتوانم با لهجهی زبان مادریام (هزارگی) درست صحبت کنم. در هر جای جهان که بودم، همانجا وطنم بود؛ اما در ایران، بیگانهتر از هر بیگانهییام.
نگاه مردم ایران، آزاردهنده است. نگاهی از بالا به پایین. البته دوستان ایرانییی هم دارم که بهتر از آب رواناند؛ اما اکثریت، نگاهی غیرانسانی دارند.
مهم نیست چقدر تحصیلکرده یا ثروتمند باشی؛ چون افغانستانی هستی، همیشه کوچکتر، پستتر و حقیرتر به نظر میآیی.
معلمی داشتم که بسیار دوستش داشتم و از او چیزهای زیادی آموخته بودم. در آخرین روزی که کنارش بودم، گفت از اینکه به یک دختر افغانستانی آموزش داده، پشیمان است.
تمام آن روز را گریه کردم. حتا از اینکه نمیتوانستم ملیتم را تغییر بدهم، عصبانی بودم.
اخراج مهاجرین در جهنم طالبانی
این روزها وضعیت بدتر شده است. مهاجران را در حالی اخراج میکنند که شرایط افغانستان بسیار اسفبار است.
افغانستان امروز جهنم واقعی برای زنان و کودکان است. چون طالبان رژیمی تروریستی است؛ متشکل از مردانی زنستیز، انسانستیز و بیگانه با تمدن بشری.
کسانی که با پشتوانهی قدرتهای منطقهیی، میخواهند هر انسان آزادهیی را نابود کنند. رفتن به افغانستان، یعنی پرتاب شدن به وسط جهنم.
بیشتر اخراجشدگان، خانوادههاییاند که سالها در ایران زندگی کردهاند. بچههایشان اینجا متولد و بزرگ شدهاند و درسخواندهاند.
اخراج گسترده، پیامدهای ویرانگری خواهد داشت: بر اقتصاد، روح و روان، و آیندهی فرزندان تأثیر بسیار بدی میگذارد. اینها جبرانناپذیرند.
نمیتوانم به افغانستان بروم
اگر انتخاب با من باشد، قصد بازگشت به افغانستان را ندارم؛ هیچوقت نداشتم. نمیدانم خوب است یا بد، ولی افغانستان از من دور است، درحالی که بار رنج افغانستانیبودن همیشه با من بوده است.
احساس گنگ و پیچیدهیی است: افغانستانیبودن در ایران. هیچ خاطرهیی از آنجا ندارم. حتا نام کوچه و خیابانهایش را نمیشناسم.
البته همیشه آرزو داشتم به افغانستان سفر کنم. از بازارهایش خرید کنم، در خیابانهایش قدم بزنم، صدای پرندگان را در بند امیر بشنوم، به دیدار مزار سخی در بلخ بروم؛ اما افسوس و هزار افسوس، که این آرزو بیش از همیشه برایم دستنیافتنی شده است.
روزهای جنگ، نان نمیدادند
روزهای جنگ بسیار سخت گذشت. ما در روستایی خارج از تهران زندگی میکنیم، اما صدا و شدت انفجارها آنقدر نزدیک بود که خانه لرزید.
ساکها را برداشتیم و به کوچه پناه بردیم، تا اگر خانه فرو ریخت، زیر آوار نمانیم.
اینترنت برای یک هفته کاملا قطع بود و در بیخبری مطلق بودیم. با کتاب خواندن، بازی و سرگرمیهای کوچک سعی میکردیم دوام بیاوریم. مگر جز ادامه دادن، چه میتوان کرد؟
در روزهای اول جنگ، به افغانستانیها نان نمیدادند. اولویت با ایرانیها بود. اینکه بعد از بیستوچند سال زندگی در ایران، هنوز هم برای نان تحقیر میشویم، برایم بسیار آزاردهنده است.
افغانستانیستیزی و نژادپرستی
اخیراً موج افغانستانیستیزی در ایران شدت بیسابقهیی یافته، هرچند هیچوقت کاملاً خاموش نبوده است. هر روز بهانهیی برای آزار، تحقیر و اخراج افغانستانیها پیدا میکنند.
هر گوشه خبری میشنوم: کتکزدن پسران، پس ندادن پول رهن خانهی مهاجران، قتلهای بیدلیل، توقیف موبایل، بازرسی، توهین، تحقیر، بازداشت و بیخبری از بازداشتشدگان.
رانندهی اسنپ میگوید: «خدا رو شکر همهی افغونا رو دارن میفرستن برن. شما کی میرید؟»
سپس مرا جاسوس میخواند، ناسزا میگوید و وسط راه پیادهام میکند.
این روزها، بیشتر از هر زمان دیگری احساس ناامنی، درماندگی و سرخوردگی میکنم.
فقط میتوانم بگویم: نژادپرستی، افول انسانیت است؛ مرگ شرافت، و آنچه در ایران جریان دارد، نژادپرستی است.
* تیتر یادداشت از شهرگان است





















