چند شعر از مجید سنجری
۱
اسمش صلح بود، اما…
گلوله
نام کوچکی داشت:
امنیت.
و بمب،
از آسمان
با برچسب “نجات” افتاد.
سرباز
کودک را نشانه گرفت
با دستهایی که
در پادگان
قسم خورده بود
برای صلح.
تلویزیون گفت:
«نیروهای خودی،
اشتباه کردهاند.»
مردی
در سایهی ویرانه
جسد پسرش را
بغل کرد
و هیچ واژهای
در دهانش نماند
جز خاک.
سیاست،
لبخندی زد
و نفت،
کمی ارزانتر
ما اما
هنوز
در اخبار شبانه
به دنبال «دشمن»
در حالیکه
آینهها
از اول
متهم بودند.
۲
ایران،
زخمهایش را هر روز به سینه میزند
و صدای شکستن امید،
هر گوشه از خیابان را پر کرده.
جنگی که امروز به خانهها رسیده،
نه در مرز، که در دل مردم.
در هر گوشه، یک داستان ناتمام است
و لبهای بسته، فریادی شدهاند
که به هیچکس نمیرسد.
در خیابانها، نه گل میروید،
نه آسمان صاف است.
هوا پر از دود و درد،
و زیر پاها، سنگهایی که هیچوقت
به آرامش نمیرسند.
جنگ امروز، دیگر تیغ نمیزند
بلکه بر زخمهای گذشته نمک میپاشد.
ایران، با همان رنگ خاکیاش،
هنوز میجنگد،
اما نه با دشمنی دور،
بلکه با دردی که در میانمان ریشه دارد.
باز هم جنگی که در نگاههاست،
در آنچه نمیگوییم.
شاید کسی که در دل این جنگ میسوزد،
آتش را در نگاهها میبیند.
ولی هنوز از میان خاک،
میشود گلی پیدا کرد
که به امیدِ روزی دیگر، میروید.
۳
جنگ، صدای باد در دل شب،
روی خاک، جای پای خونین.
هر شلیک، نغمهای در هوا،
سازهایی که زخم میزنند،
پژواک در گوش زمان.
زمین میلرزِد از درد،
فریاد کودکان، کابوس خوابها.
آسمان، باران دود و خاک.
اما گلی در دل خاک میروید،
شاید روزی، از جنگ نگریست،
آوازی در سکوت صبح.
۴
جنگ
سیاهیست
و تباهیست؛
راهیست
که پایانش
نه نور است
نه آواز پرستوها،
فقط
ویرانیست
و دیوارهایی
که دیگر
کسی بر آنها نقاشی نمیکشد
۵
خانهها سوخته
پشت پنجره نیست نگاه منتظر
بوی خاکستر، بوی استخوان
کوچه های بی نام
مادران منتظر
کودکی
با تکهنانی در دست
به جسدی سلام کرد
و رفت.
هیچ پرچمی
بر خاک نیفراشتند
هیچ قهرمانی
از دهانِ گلوله بیرون نیامد.
صدای صلح
گم شد میان عربدهی فرماندهها
و
آرزوها لگدمال زیر چکمه ها .
چه کسی گفت جنگ، افتخار است؟
وقتی تنها بازماندهاش
سگ ولگردیست که میان ویرانهها
به دنبال سایهی صاحبش میگردد… .
۶
جنگ،
نه آغاز دارد
نه پایان
تنها لحظهایست
نفسها بند
دیوار
خاطره ای فراموش شده
از جاده گذرکن
درختانی
که نیست سایه ای
در زیرشان
بنگر
خانههایی
کودکی نمیخندد
پنجره
با ترس باز میشود
و
دیواری
حک شده
“اینجا کسی نیست
جز آوار و اشک.”
جنگ
نام دیگرِ فراموشیست
فراموشیِ آغوش
فراموشیِ تاب
فراموشیِ نان داغ تنور
از این راه بگذر
پیش از آنکه
تو را نیز
به سنگ بدل کند
بگذر
و اگر توانستی
با خودت
اندکی انسان
به خانه بیاور
۷
رباعی جنگ
کودک، وسط دود، به خواب افتاده
در شعله، صدای التهاب افتاده
نه خنده به لب، نه دست در دستِ پدر
دنیاست که بر جنازهاش افتاده




















