روایتی از عشق، مراقبت و فرسودگی در داستان ویلچر
راحتی؟
روایتی از عشق، مراقبت و فرسودگی در داستان ویلچر
مجموعه داستان گذرنامه / داستان ویلچر
آسیه نظامشهیدی
نشر آفتاب، نروژ
داستان «ویلچر» آسیه نظامشهیدی روایتی است از فرسایش تدریجی عشق، امید و زندگی در دل سالهایی که بیماری و گذر زمان همهچیز را از معنا تهی کردهاند. نویسنده در بستری کاملاً روزمره، با نگاهی انسانی و بیواسطه، زندگی زنی به نام «دنیا» را بازمینماید که تنها آرزویش پس از سالها مراقبت از همسر بیمارش، «داشتن یک ویلچر» شده است. داستان از همان سطرهای نخست با صحنهای فشرده و پرتنش آغاز میشود؛ جایی که دنیا رضا را از تاکسی پیاده میکند: «پاهای رضا را روی زمین گذاشت، شانهاش را تکیهگاه بازوی او کرد، دستش را دور کمرش انداخت، یقهی کاپشنش را بالا داد، بیرونش آورد و در تاکسی را بههم کوبید.» همین چند حرکت ساده، سنگینی سالهای مراقبت را آشکار میسازد؛ زن عملاً بار تمام زندگی رضا را بر دوش دارد، باری که جسم و روانش را خم کرده است.
نظامشهیدی با مهارت، زبان روایت را به خدمت حس خستگی و فرسودگی درمیآورد. هر حرکت برای دنیا دشوار و هر انتخابی محدود است. حتی ایستادن او در کنار یک ویلچر خالی، آرزویی تازه در ذهنش زنده میکند: «همان وقت بود که فکر کرد دیگر باید یک ویلچر بخرد.» این «دیگر»، نقطهی عطفی در ذهن دنیاست؛ زنی که زمانی در جوانی آرزوهای بزرگتری داشت، اکنون فقط به ابزاری فکر میکند که بتواند اندکی از سختی مراقبت را کم کند.
داستان در لایهای عمیقتر، تصویر فروپاشی آرزوهای انسانی را روایت میکند. دنیا زمانی که با رضا زندگی مشترکش را آغاز کرده بود، در چهارراه وصال در آفتاب بهاری دست او را میگرفت و میگفت «هیچی، همین که هست»؛ رضایی که تازه از آمریکا برگشته و از پرواز عقابها و سفرهایش با شور سخن میگفت. اما اکنون رضا در اثر بیماری به مردی با «مردمکهای ریز و سیاه و سرگردان» تبدیل شده که تنها خواستهاش «خواااااب» است. دنیا در جایی دیگر میگوید: «از ده سال پیش تا حالا به جز آن لگن فرنگی چیزی آرزو نکرده بود. و حالا ویلچر!» فروکاستن آرزوها از رؤیاهای جوانی به لگن فرنگی و سپس ویلچر، فشردهترین تصویر از مسیر زندگی این زن است.
خاطرات گذشته بهعنوان آینهای از حال، بافت داستان را شکل میدهند. یکی از دردناکترین فلاشبکها شب عروسی است؛ زمانی که رضا زیر بار کراوات، با اضطراب و عرقریزی احساس خفگی میکند و بعد، در خلوت با دنیای تازهعروس میپرسد: «تو دردِ دوراس رو خوندی؟» او میخواهد بداند آیا همهی زنان «درد» را میفهمند یا فقط نویسندگان زن. رضا، مردی پر از دغدغههای فلسفی و عاشق ستارهها، حالا به بیماریای دچار است که «خون به سلولای مغزش نمیرسه، سلولا داره میپوسه، آب میشه، مغزش به دست و پاش فرمون نمیده». فاصلهی میان آن مرد و بیمار امروز، جانکاه است و بار این فاصله تماماً بر دوش دنیا سنگینی میکند.
روایت با دقتی عاطفی تنهایی دنیا را میکاود؛ تنهاییای که نه تنها از بیماری همسر بلکه از بیتفاوتی اطرافیان نیز ناشی میشود. از منشی با «لب پف کرده و رُژ لب آلبالویی» که جملهی «بشینین» را کش میدهد، تا صندوقداری که بیآنکه به کسی نگاه کند پول میگیرد، همه انگار دنیای او را نمیبینند. تنها همدردی واقعی، کوتاه و زودگذر است؛ گفتوگوی دنیا با مادری که پسرش در اثر حادثه مغزی آسیب دیده: «زن با انگشت سبابه به سرش ضربه زد: «مغزش!» … دنیا بچه را نگاه کرد و لب جوید: «سخته …» زن سر تکان داد: «بله خیلی…چه کنیم؟ توکل به خدا»». این جملات کوتاه، بیآنکه لحنشان تراژیک باشد، همدلیای را عریان میکنند که از فرط سادگی به دل مینشیند.
تصویرسازی داستان نه از طریق صحنههای پرحادثه، بلکه با جزییات کوچک و مکرر شکل میگیرد: جابهجا کردن بدن رضا روی شانه، شمارش پولها روی شیشهی باجه، یا چرخاندن پدالهای فلزی براق ویلچر. حتی خیال دنیا از داشتن ویلچر، مجموعهای از لحظات کوچک است: «با ویلچر میشد رضا را توی محوطهی مجتمع چرخاند. آن وقت همسایهها بهشان لبخند میزدند. میشد خرید رفت، آنوقت همه برایشان راه باز میکردند. حتی میشد سینما رفت!» آرزوی او از زندگی عادی به سطحیترین نمودهای حضور اجتماعی تقلیل یافته، اما همین اندک هم برایش امیدی بزرگ است.
نظامشهیدی در اوج این امید، لحظهای از فروپاشی را میآفریند: طناب پاره میشود و ویلچر وسط خیابان میافتد. «نور چراغ چشمکزن راهنمایی افتاده بود روی پدالها و چرخهایش که داشتند روی هوا میچرخیدند.» این تصویر، ضربهای نمادین است؛ ویلچر بهعنوان تمام آرزوهای دنیا، معلق و بیثبات روی آسفالت خیابان افتاده، درست همانطور که زندگی او سالهاست تعادل خود را از دست داده است. بااینحال، دنیا از پا نمینشیند، منتظر وانت میماند و ویلچر آسیبدیده را به خانه میبرد.
صحنهی پایانی، اوج عاطفی داستان است. آسانسور خراب است و دنیا مجبور میشود رضا را با ویلچر در حیاط بگذارد و خودش روی لبهی حوضچه بنشیند. از سرمای زمستان میلرزد، پاهایش را از کفش بیرون میآورد و درد پیچیده در زانوهایش را احساس میکند؛ حرکتی که ناخودآگاه تداعیکنندهی خاطرهای شیرین از گذشته است، زمانی که رضا در سالن سینما از او خواسته بود کفشهایش را دربیاورد تا راحت باشد. اکنون، رضا با صدایی کجومعوج از صندلی چرخدار میپرسد: «راحتی؟» و دنیا، پس از همهی این مسیر، لبخند میزند و پاسخ میدهد: «راحتام.» این جمله، نه گزارش واقعیت که بیان پذیرش است؛ نوعی صلح تحمیلی با وضعیتی که دیگر جز تسلیم، راهی باقی نگذاشته.
یکی از برجستهترین وجوه داستان، حرکت مداوم میان گذشته و حال است؛ میان عشق روزهای جوانی و خستگی امروز. خاطرهی مواجههی کودکی دنیا با پیرمردی در ویلچر، که از «نگاههای سمج بیزبان» افلیجها میترسید، در ذهنش زنده میشود و با حال اکنون گره میخورد. آن ترسِ دیرین، اکنون در زندگی واقعیاش تجسد یافته است؛ او دیگر نمیتواند از مواجهه با ناتوانی بگریزد، زیرا این ناتوانی بخشی از وجود شریک زندگیاش شده است.
تصویرهای آسمان و ستارهها که در سراسر داستان پراکندهاند، نمادی از آرزوهای ازدسترفتهاند. رضا، مردی که زمانی دربارهی «چرخزدن عقابها در آسمان» با اشتیاق حرف میزد، حالا معنای «wheel» را به یاد نمیآورد. دنیا هم در میان خیابانهای پرنور، جایی که «هیچکدامشان اما، به ستارههای بالای سرشان نگاه نمیکردند»، تنها کسی است که هنوز سر به آسمان دارد، گویی در جستوجوی تکهای از گذشته و معنای ازدسترفتهی زندگی.
زبان داستان ساده، بیپیرایه و در خدمت روایت است. دیالوگها طبیعی و موجزند؛ کلمات رضا که بیشتر به هذیان میمانند «خواااااب میخوااااام» با دیالوگهای پرحسرت دنیا که میکوشد معنای واژهها را به او یادآوری کند «حالا بگو wheelchair چی میشه؟» در تضادند. این تضاد، فراموشی رضا را در برابر حافظهی زنده و دردناک دنیا برجسته میکند. حتی اصرار دنیا برای یافتن معادل فارسی «wheelchair» در مکالمه، تلاشی بیهوده برای معنا دادن به جهانی است که هر لحظه بیشتر فرو میپاشد.
نظامشهیدی در «ویلچر» از روایت یکسره تراژیک پرهیز میکند. درد داستان، زیرپوستی است و از خلال جزییات روزمره رخ مینماید. طنز تلخی در جزئیات نهفته است: دنیا پس از سالها زندگی، حالا باید برای بالا بردن همسرش از رمپ باریک حیاط یا شکستن قیمت ویلچر با فروشنده کلنجار برود. حتی وقتی ویلچر نو با «چرخهای بادی، چرم ضد آب، ضد باد، ضد آتش» روی سقف تاکسی بسته میشود، طناب پاره میشود و آرزوی کوچک دنیا در نیمهراه به زمین میافتد.
در نهایت، «ویلچر» داستانی است دربارهی تابآوری، مراقبت و فرسودگی، اما مهمتر از همه دربارهی معنای «راحتی» است. رضا از همان آغاز تنها «خواب» میخواهد و دنیا، پس از سالها مراقبت، در لحظهای کوتاه و شاید دروغین، میگوید «راحتام». این «راحتی» نه از جنس آسایش که از سنخ پذیرش است؛ پذیرش زخمی که با عشق و زمان یکی شده است. آسیه نظامشهیدی با صداقتی بیواسطه و زبانی خالی از اغراق، موفق میشود واقعیتی را به تصویر بکشد که در عین سادگی، جهانی از دردهای فروخورده را به دوش میکشد. داستان نه فریاد میزند و نه میخواهد اشک خواننده را دربیاورد؛ بلکه با جزئیات بیرحمانهاش آرام آرام قلب را میفشارد، درست مثل صدای جیرجیر چرخهای یک ویلچر در خیابانی خلوت.





















