نگاهی به متن و اجرای «بغلم کن لعنتی، بغلم کن»
همپرواز با پرندههای کوچک کاتاتونیک
نگاهی به متن و اجرای «بغلم کن لعنتی، بغلم کن»
واشینگتن دیسی، ژوئن ۲۰۲۵
توضیح:
همزمان با انتشار نمایشنامهی «بغلم کن لعنتی، بغلم کن» توسط انتشارات آسمانا در کانادا، اولین اجرای این اثر در امریکا (ژوئن ۲۰۲۵) روی صحنه رفت و با استقبال چشمگیر مخاطبان همراه شد.
این اجرا محصول کارگاههای آموزشی «تئاتر کاربردی» و «تئاتر نان و نمک» بود که توسط علی فومنی در
Iranian-American Community Center in DC (Pars Place)
برگزار شده بود.
انتشارات آسمانا پیش از این، نمایشنامههای «درنای سیبری» و «یوسف، یوزف، جوزپه» را از همین نویسنده منتشر کرده بود.
برای تهیه این کتاب و مطالعه بیشتر مراجعه کنید به:

ایرن میناسیان در یادداشت زیر به این اجرا و متن آن پرداختهاند:
نمیدانم آخرین بار کِی در سالن تئاتر بغض کردم. شاید پنجاه سال پیش در تهران، وقتی خودم روی صحنه بودم و مادرم را در ردیف دوم تماشاگران دیدم که اشک میریخت؛ شاید هم آن شب سرد در لندن که اجرای «خانه عروسک» را دیدم و تمام استخوانهای «نورا» در من شکست. اما شب سیزدهم ژوئن ۲۰۲۵ در سالنی کوچک در ویرجینیا، نه فقط آن بغضها، که همهی بغضهای دیگرم بهطرز غیرمنتظرهای ترکید: همان شب توفانی که به تماشای «بغلم کن لعنتی، بغلم کن» نشستم…
بلیت تئاتر را دوستانی قدیمی برایم گرفته بودند که مدتیست دیگر خیلی دیربهدیر میبینمشان. همهمان خسته و بیحوصله شدهایم. یک وقتی شر و شوری داشتیم برای خودمان. صحنهگردان بودیم و اهل بحث و فحص و فوران؛ خلاصه حرفها داشتیم با هم، اما حالا… صادقانه بگویم در رودربایستیِ آنها و با اکراه رفتم. تا صبح نخوابیده بودم، سردردم هنوز برطرف نشده بود و اصلاً دل و دماغ تئاتر دیدن نداشتم؛ بهویژه که همین چندی پیش ناپرهیزی کردم و با بلیتی گران به دیدن نمایشی پرسروصدا رفتم و چنان پشیمان شدم از نظارهی آن هیاهوی بسیار برای هیچ، که بعدش برای اینکه خودم را تنبیه کرده باشم، عهد کردم حالاحالاها از این غلطها نکنم و دور سالن تئاتر را خط بکشم اما نشد؛ به لطف رفقای ناباب مجبور شدم عهدم را بشکنم.
شب اجرا، همهمان با آوار اخباری وارد سالن شدیم که از بیستوچهار ساعت قبل، سقف دنیا را روی سرمان خراب کرده بود: حمله به ایران و شروع یک جنگ دیگر!… حالوهوای عجیبی داشتم. دلم پیش بستگانم در ایران بود. وقتی روی صندلی نشستیم، بعضیها هنوز سرشان توی گوشی بود و داشتند اخبار جنگ را دنبال میکردند که درست در همین حالوهوا، تئاتر کار خودش را کرد: جهان مثل پناهگاهی امن تاریک شد و همه در دودی آبیرنگ غرق شدیم. ما آنجا بودیم، لرزان، نگران، و نمایش در همان اولین صحنه، چنان فریاد بیصدایی سر داد که خشکمان زد و بعد چنان بادی وزید که ما را از جا کند و با خود برد به یک تالاب مهآلود و از آنجا به حیاط مدرسه و اتاق گریم و عکاسخانه و جنگل و دادگاه و فرودگاه و… هیچ نفهمیدم کِی دوباره به همان تالاب مهآلود برگشتیم. صحنههای گریزپا، دردهای تکهتکه را با رشتهای پنهان به هم دوخته بودند، درست مثل نخهایی نامرئی، نخهایی از حسرت و خاطره، از خارش لذتبخش زخمها و پرسشهای بیپایان… و من، که سالها پیش زبان صحنه را بلد بودم، میدیدم چطور این ساختار با شکستنِ خود، به شکست و فروپاشیدگی جان داده؛ آن هم نه برای قصهگویی، بلکه برای بازسازی همان چیزی که ما همه داریم: حافظهی تکهتکه!… و همین تکهها با هم یک تصویر کامل میساختند، یک منظرهی جمعی از روح پارهپارهی ما در ناکجا.
نمایش از همان ابتدا با مخاطبش روراست بود: قراری برای ناله کردن و دلداری دادن نداشت و نیازی به تهییج و تحریک احساسات مخاطب نمیدید. ساختار اثر این حقیقت را با تمام وجود فریاد میزد. اثری که فرم خطی و کلاسیک را کنار گذاشته، روایت واحد را انکار کرده بود و با زبانی ساده به مخاطبش یادآور میشد واقعیت معاصر، نه بر پایهی علت و معلول، که بر زخم، گسست و سقوط بنا شده است. پس گذشته و حال، رویا و واقعیت، فراموشی و حافظه، همزمان و همسنگ روی صحنه میآیند و ساختار زمانیِ اثر، بیشتر از آنکه تقویمی باشد، روانی است؛ یعنی مخاطب با آنچه واقعاً اتفاق افتاده طرف نیست؛ بلکه با ردپای موهوم واقعه و با آنچه در ذهن و روان شخصیتها هنوز ادامه دارد، مواجه میشود: شخصیتهایی که گذشته را فراموش نمیکنند یا نمیتوانند فراموش کنند و این وضعیت آونگی، در رفتوبرگشتهای مکرر میان دیروز و امروز، نشانهای مزمن از یک ترومای جمعیست. در واقع این ساختار ذهنی، بیش از آنکه به واقعیت تاریخی بپردازد، نحوهی درک فرد از گذشته را بازتاب میدهد. بااینحال اثر بهوضوح واجد ردپایی تاریخی است: تاریخ بینامونشانها، به دریا رفتگانی که نه نجات پیدا کردهاند، نه جسدشان پیدا شده؛ حکایت ما ناپدیدشدگان!… اینجاست که فرم اپیزودیک نمایشنامه نهتنها شکل روایی آن را میسازد، بلکه خودش عصارهی مضمون است؛ جامعهای که در اثر به تصویر کشیده میشود، چنان از هم گسسته است که فرم اثر دقیقاً بازتاب همین زمینه و زمانه است: ملتهب، متلاطم و تکهتکه. در چنین فرمی، باوجود شخصیتها و فضاهایی که مدام تغییر میکنند، با عناصری روبهرو میشویم که مانند نخی نامرئی، تمام قطعات را به هم میدوزند؛ طوریکه درناها نهفقط پرنده، بلکه استعارهای از میل به بازگشت، تلاش برای بقا و گریز از شکست محتوماند؛ تالاب، محل وقوع مرگ و راز میشود و باغ آلبالوی چخوف در دل کابوسی معاصر میروید و میخشکد.
این موتیفها، پیرنگ کلاسیک را با شبکهای مفهومی جایگزین میکنند، بهنحوی که مخاطب بهجای دنبال کردن سرگذشت یک قهرمان، مسیری مفهومی را پی میگیرد و انسجام زیرپوستی اثر از طریق همین مضامین مشترک و موتیفها حفظ شده است. درواقع این برشهای پیاپی از داستانهای درهمتنیده، همچون آینههاییاند که هریک از زاویهای تازه، تکهای از پیکرهی اصلی داستان را منعکس میکنند. به این ترتیب با نمایشنامهای روبهرو هستیم که اگرچه برای صحنه نوشته شده، اما ساختاری دارد که بهشدت یادآور سینماست. پرشهای زمانی، قطع ناگهانی صحنهها، فاصلهگذاریهای عمدی و البته روایت متکی به دیدن، همه نشانههایی از درک زبان تصویر و لوازم یک فیلمنامهاند که درام را نهفقط براساس دیالوگ، بلکه بر پایهی قاب و همنشینی نماها پیش میبرند؛ چنانکه اغلبِ صحنههای نمایش، مانند تالاب، مدرسه، جنگل، دادگاه یا فرودگاه، بهراحتی در قابهای سینمایی مینشینند و روی پردهی سینما تصور میشوند.
در این رویکرد روایی، زبان نمیتواند ابزاری منفعل باشد و بهمثابهی بستر معمول گفتوشنود عمل کند؛ بلکه خود به شخصیتی چندصدایی تبدیل میشود، به نیرویی دراماتیک یا تجسم یک زخم چندچهره که با تکیه بر تنوع لحن و رنگآمیزی کلام، پژواک صداهای یگانه و منحصربهفرد شخصیتها را با واقعگرایی بیرحمانهای تکثیر میکند. اینجا نه خبری از واژهپردازیهای فاخر است، نه ساختارهای نحوی پیچیده. آنچه هست، زبان زندهی آدمهاییست که گاهی میخواهند بیاویزند و گاهی بگریزند؛ گاهی میخواهند سکوت کنند و گاهی فریاد بزنند؛ گاهی میخواهند به اوج برسند و گاهی فقط زنده بمانند؛ پس زبان آنها پر است از تکرار، مکث، بریدهگویی، امید، یأس، دلدادگی و بیزاری، درست مثل خود زندگی. بهعلاوه، لایهبندی لحنی اثر، این واقعیت زبانی را تقویت میکند؛ بهنحوی که به فراخور هر شخصیت در هر بزنگاهی و گاه در صحنهای واحد، چندین سطح از لحن، اعم از عاشقانه، انتقادی، طنزآمیز، شاعرانه و روزمره دیده میشود. این رنگآمیزی زبانی، از سویی بر تفاوتهای طبقاتی و خاستگاههای اجتماعی شخصیتها بنا شده و از سوی دیگر با عنصر سکوت درآمیخته است. بهطور مثال، شخصیتها همیشه همهچیز را نمیگویند. خیلی وقتها جملهها نیمهکاره رها میشوند، گاه شخصیتها از گفتن سر باز میزنند و گاه یک واژه فقط تکرار میشود تا بگوید چیزی نمیتوان گفت. زبان در چنین بستری اغلب با بدن همنوا میشود و کنش دراماتیک در همافزایی این دو – زبان و بدن – روی میدهد. این را علاوهبر مقدمه و موخرهی تکاندهندهی نمایش، میتوان در سیر آن دید؛ برای مثال، آنجا که همهی بدنهای غایب در یک صحنه، درون حاضران در آن صحنه را به تصویر میکشند یا آنجا که خیال شخصیتها ماهیتی بدنی پیدا میکند، این حضور و غیاب – زبان گفتار و زبان بدن – چنان در هم حل میشوند، که جدانشدنی به نظر میرسند یا در مجادلهی شخصیتها هنگام عکاسی، بدنشان همزمان هم راوی و هم میدان کشمکش است: زبان فقط توصیف نمیکند؛ بدن را حرکت میدهد و معنا میسازد. در واقع ساختار اثر مانند یک حلّال قوی طوری عمل میکند که بدنها نهتنها در کلام حبس نمیشوند، بلکه کلام را تابع خود میسازند. انگار روح دیالوگها با کنشهایی غیرکلامی عجین است که محصول تمهیدات اجرایی نیستند، بلکه از ساختار روایت در نمایشنامه برمیآیند و همین تقاطع زبان و بدن است که اثر را از پلهی کلام به ارتفاع تصویر میبرد؛ درست در مرزی میان نوشتار و اجرا، همانجا که میتوان از یک تجربهی ادراکی مستقل و زایش موجودی نوظهور بر صحنه به نام تئاتر سخن گفت، تجربهای زنده، ملموس و منحصربهفرد، که با خواندن یا شنیدن بهدست نمیآید، بلکه با دیدن واقعه در لحظهی وقوع خلق میشود.
اما آنچه این تجربه را برایم تماشاییتر کرد، دیدن اجرایی صمیمی و بیادعا، در عین حال با دقت و ظرافتی خاص در فضاسازی بود؛ روایت صادقانهی صحنههایی بیآلایش با کمترین تزئین و بیشترین تأثیر، در طنین رازآلود نواهایی نافذ و موسیقی سحرآمیز؛ اجرایی آشکارا با کمترین امکانات در سالنی کوچک، با بازیگران پرشمار که فروتنانه اما قدرتمند و پرشور ظاهر شدند و با حضوری بیتکلف در هیأتی ساده و میزانسنهای عاری از خودنمایی، شخصیتهای داستان را بهطرز ستایشانگیزی زنده و باورپذیر کردند. آنها نه نقش بازی میکردند، نه بیانیه میخواندند. آنها خودشان بودند، خودِ ما بودیم، من بودم.





















