«لیندا» شعری از عزت گوشهگیر
اتاق نیمه تاریک است.
در باز می شود،
و “لیندا” می گوید سلام.
با کاکل طلایی رنگش.
و ساعتش با بند زرد رنگ.
بی مقدمه می گوید:
- حتما شنیده ای که چه شده است؟
- – چه شده؟
- یک سیاه پوست در ساعت شش صبح، شش بی خانمان را در قطار آبی با شلیک چند گلوله کشته است!
- نه! نشنیده ام!
- نمی خواهم پیشداوری کنم، اما …
- اما؟
- این مرد سیاهپوست…
کفش هایش را از پا در می آورد “لیندا”.
- کشتن عادی شده است… جزیی از خبرهای روزانه…
- آره، عادی شده است کشتن!
- حتما بیاد داری که به تو گفته بودم که در مزرعه ای در قلب آمریکا به دنیا آمده ام!
- آره!
- برای من صدای روز، صدای ترق ترق تراکتور بود و پتکان پتکان سم اسب.
همه کار می کردیم،
پدرم ، پیش از آنکه خورشید سر بزند،
شلوار ضخیم کارش را بالا می کشید،
کفش های درشتش را به پا می کرد وسوار تراکتور می شد.
مادرم، برادرم را از خواب بیدار می کرد تا علوفه های خشک را از انبار بیرون بیاورد،
و همراه با او شیر گاو ها را بدوشد
و از چاه، آب بیرون بکشد و نان بپزد.
- و تو چه می کردی، لیندا؟
دکمه های بلوزش را باز می کند “لیندا”.
زیر پیراهنی اش را هم در می آورد.
شلوار و جوراب هایش را هم.
حلقه ازدواجش را می چرخاند.
ساعتش را با بند زرد رنگ از دستش باز می کند و روی میز می گذارد.
شاید هم روی پیشخوان.
می گویم: چه رنگ زرد شفافی!
روبدوشامبر سفید تا شده را با طرح یک ارکیده نقره ای به تن می کند”لیندا”.
- من؟
کنار پدرم می نشستم روی تراکتور و می راندم .
از چهار سالگی می راندم و موهایم را از ته می چیدم …
ملافه سفید را پس می زند “لیندا”،
و دراز می کشد روی تخت سفید.
در اتاق سفید، با ملافه های سفید. و حوله های سفید.
اتاق نیمه تاریک است و خوشبو.
گل های ارکیده صورتی در گلدان
با چشم های طناز از گوشه پیشخوان
به ما نگاه می کنند .
موسیقی آرامی نواخته می شود.
شمعی با عطر گل لایلاک در شمع دان کریستال روشن است.
شعله می رقصد به نرمی وقتی که سر بند سفید را از درون گرمخانه بخاری بر می دارم
تا دور موهای طلایی اش بپیچانم.
به موهای کوتاه و چشم های آبی “لیندا” نگاه می کنم
و می گویم:
- می دانستی که انگار خواهر دوقلوی میا فارو هستی؟
- آره، خیلی ها به من همین را گفته اند!
چند لژگ مو را از کناره سر بند حوله ای سفید کنار می زنم.
دست می کشم به نرمی روی موهایش.
“لیندا” می گوید:
- می دانی…. پدرم ذرت ها را انبار می کرد روی تراکتور
و من تراکتور را می راندم از گرگ و میش سحرگاه تا ظهر داغ و شرجی.
به تو گفته ام که من با تنگدستی بزرگ شده ام و درد تنگدستان را می فهمم.
اما این که می گویم آن “مرد سیاه پوست” آدم کشته است،
به این دلیل نیست که نژاد پرستم.
- می دانم “لیندا”!
- اما نمی فهمم که چرا آن “مرد سیاهپوست” که خودش هم تنگدست است،
می رود و با هفت تیر، شش مرد تنگدست دیگر را در قطار ساعت شش صبح یکجا می کشد!
نمی دانم چند نفرشان سیاه بوده اند و چند نفرشان سفید!
“لیندا”حرف می زند یک بند.
بی وقفه، پیاپی.
از روی تخت چشم هایش را به بالا می گرداند
تا به چشم هایم خیره نگاه کند.
سرم را تکان می دهم و می گویم: واقعا نمی دانم.
- آدم ها یک چیزیشان می شود!
- آدم ها پیچیده اند!
- شوهرم اصلا نمی خواهد که من سوار قطار بشوم.
- می فهمم.
- من راستش همیشه برای تو نگرانم که سوار قطار می شوی! آن هم قطار خط قرمز!
- مهم نیست.
- البته همه قطارها یکجورند! اما قطار خط قرمز…
یک حوله گرم و مرطوب آغشته به روغن های خوشبوی رز ماری،
و شکوفه های لیمو و گل های معطر اسطوخودوس را که آرامش دهنده اند،
از توی گرمخانه بخاری در می آورم
و به آرامی روی چشم ها، پوست صورت و گردن “لیندا” می نهم.
پرزهایش آرام آرام باز می شوند و نفس می کشند.
حوله را به نرمی از روی سینه اش می کشانم روی بازوها، ساعد و دور انگشتانش.
روی ناخن هایش.
می دانم انگشتانش را احتمالا در سوراخ بینی اش فرو برده است.
شاید هم سرش را خارانده است.
خوبست که شیشه الکل در کنار دست من است.
و من بعد از هر تماس انگشت با پوست نرمش،
دست هایم را چند بار با الکل می شویم.
روی پنبه های استریل شده، شوینده های پاک کننده می ریزم.
و روی چشم ها، چهره و رخسارش می کشم. روی لب هایش هم.
هر چند او که حرف می زند
حوله روی دندان هایش کشیده می شود.
بعد حوله را می سرانم روی گردنش.
و چهره اش را می شویم.
پیوسته. پیاپی. مداوم.
نرم.
آرام.
و پاک می کنم چهره اش را با محلول های پاک کننده خوشبو.
و “لیندا”حرف می زند .
من می دانم که “لیندا” با آدم های دیگر فرق می کند.
خودش می داند که من صبورم.
یا مجبورم که بسیار صبور باشم.
و بخاطر همین پیوسته سکوت می کنم.
اما هر گاه او را می بینم ناگهان سر درد به سراغم می آید.
به خود می گویم: زندگی گاه زیستن کندی است در زندان،
برای یکساعت،
و بیشتر هم.
از روی تخت دوباره چشم هایش را به بالا می گرداند
تا به چشم هایم نگاه کند.
- حتما فیلم مستند “جین رو- AKA Jane Roe” را در باره سقط جنین دیده ای!
بعد از آنهمه مبارزه که زنان برای کنترل بدنشان انجام داده اند،
حالا دوباره ما را در دام جدیدی گیر انداخته اند،
و مجبورمان می کنند که کنترل بدنمان در دست مقتدران قرار بگیرد!
من هرگز مادر نشده ام.
اما نمی توانم این را شاهد باشم که مردان درباره بدن زنان تصمیم بگیرند.
می دانم که این قانون در کشورهای شما هم در دست مردان است!
می گویم: نه. کاملا! زنان مقاومت می کنند.
این را با یکنوع شتاب می گویم.
حساس شده ام انگار!
حوله می رقصد روی گردن “لیندا”.
حوله را می شویم.
و محلولی خمیر گونه را روی پوست دماغ و گونه ها و چانه اش می مالم.
محلول خمیر گونه دانه های سیاه و سفید را می روبد.
لایه برداری می کند پوستش را.
لا روبی می کند رخسارش را.
سلول های مرده خمیر خاکستری رنگ را تیره می کنند.
با آب ولرم رخسارش را می شویم و پاک می کنم.
سلول های زنده سر بلند می کنند مثل کودکان تازه به دنیا آمده.
شفاف. براق. زنده. جنبنده.
حرف می زند “لیندا” بی وقفه.
- می دانی! خیلی ها مرا سر زنش می کنند که چرا با تو دوست هستم!
- چی؟ چطور؟ کی؟
- یعنی این که حتا با تو حرف می زنم!
نمی پرسم چرا. چون می دانم چرا.
من ماه پیش با او کمی درباره سیاست کشورها حرف زده بودم.
شاید ساده دلانه تصور می کردم دموکراسی یعنی آزادی بیان.
با کنجکاوی نگاهش می کنم و منتظر می مانم.
او نگاه کنجکاو مرا نمی بیند.
با این که کنجکاو است که نگاه کنجکاو مرا ببیند.
اما من چشم هایش را با حوله مرطوب و خوشبوی رزماری پوشانده ام.
تا به چشم هایم خیره نگاه نکند.
و من چرا ناگهان به کشتار جمعی کمونیست های اندونزی
در سال ۱۹۶۵ فکر می کنم؟
چرا به شکنجه گری که اندام های جنسی یک مرد جوان را بریده بود،
و رهایش کرده بود در میانه جاده؟
چرا به برادری که ساده دلانه خواهرش را لو داده بود؟
و مرد باجگیرحکومت کودتا،
خواهر را با گیسوان جوانش روی خاک کشانده بود
و پستان هایش را با چاقو بریده بود و گفته بود:
پستان هایش گرد و سفید بودند همچون میانه نارگیل
و طعم شیر شیرین نارگیل می دادند!
موسیقی آرامش بخش در گذر لحظه ها می نوازد آرام
آرام.
و شعله شمع بنفش رنگ با عطر خوشبوی یاس بنفش،
می رقصد آرام
آرام.
و می دانم که شعله آنقدر زنده است که همراه من به حرف های “لیندا” گوش بدهد
و خاموش هم نشود.
و می دانم که عصاره گلهای یاس بنفش جان می دهند تا “لیندا” را
از حس شک و نفرت دور کنند.
شاید!
شاید!
- می دانی! دوستانم به من می گویند که کسی که به کشور ما آمده است
و ما پناهش داده ایم،
و به او کار داده ایم،
به ما خیانت می کند اگر بگوید که حکومت ما
در کشورشان و در بعضی از کشورهای دیگر دخالت سیاسی یا نظامی داشته است!
می دانم “لیندا” مرا بخاطر همین حرف لو داده است.
و می دانم باید تاوان بیان این تکه از تاریخ را به زودی پس بدهم!
مثل گای مونتاگ، در فیلم فارنهایت ۴۵۱
چقدر ری برد بری را دوست دارم!
تند و یکریز حرف می زند “لیندا”.
حرف هایش را دیگر نمی شنوم.
یا کوشش می کنم که نشنوم.
به دهانش نگاه می کنم و می بینم که دندان هایش مصنوعی اند
و دور لب هایش کف کرده است.
گوشه لب هایش هم.
کف سفید.
بس که لب پایینی اش روی لب بالایی می جنبد.
با ژل نرم کننده لب که روی لبانش است.
و من با ریتم تند حرف های او
تند و یکریز و بی وقفه می گویم: بله… بله… بله…
و نمی گویم: البته… البته… البته…
و نمی گویم: که حق با شماست.
شاید بی اراده می گویم: آهان… آهان… آهان…
شاید هم با لحنی عصبی واژه آهان… آهان… آهان… از دهانم خارج می شود.
به ساعت نگاه می کنم.
کرم را با روغنی خوشبو و آرامش بخش در هم می آمیزم و روی چهره و گردن و سینه اش می مالم.
آرام
آرام
آرام.
نوازش گونه.
و انگشتانم را می رقصانم روی پوستش.
از پیشانی تا زیر چانه تا پشت گردن و پهنه باز سینه و لاله گوش هایش.
و از پشت گردن تا زیر موها،
تا نقطه هایی که رشته های عصبی، مغز و قلب و روده و کبدش را
نا آرام می کنند.
می دانم که در زمانی نه چندان دور،
به کمپ زندانیان مو سیاه با لهجه های نا موزون
رانده می شوم.
خوابش را سال های پیش دیده بوده ام.
اصلا برایم غیر منتظره نیست که در همین چند ماه آینده
کسانی ناگهان در خیابان مرا با خشونتی ناگهانی داخل یک ماشین بیندازند
و مرا به کمپ هایی دور دست بفرستند.
یا زنده زنده به دریا بیفکنند.
یا با شکیک یک تپانچه خونم را بریزند،
روی خاکی که دارندگانش تصور می کنند که آن خاک فقط متعلق به آن هاست
و آموخته اند که زمین را یک خدای تصوری فقط برای آن ها آفریده است.
چشم های “لیندا” روی هم می افتند.
موسیقی می نوازد آرام.
قطعه آندانته از کنسرت پیانوی شماره بیست و یکم موزارت.
چند بار. بی وقفه. پیاپی.
همچون فیلم الویرا مدیگان.
از خواب می پرد، “لیندا”،
و زبانش را می چرخاند،
آرام در آغاز،
بعد،
یکریز، پیاپی. بی وقفه.
- می دانی که من یک دوست ویتنامی دارم که گاهی برایش سوپ درست می کنم!
- اوه! نمی دانستم.
- آره، سوپ درست می کنم. او هم ناخن هایم را سوهان می کشد. لاک هم می زند.
- چه خوب! نمی دانستم!
پلک هایش دوباره روی هم می لغزند.
قطعه الویرا مدیگان موزارت تمام می شود.
یک سکوت کوتاه.
بعد صدای آبشار می آید،
و آواز یک پرنده در جنگل.
و یک فلوت.
بعد هم پیانو.
پلک هایش از هم باز می شوند.
و لب هایش دوباره می جنبند:
- می دانی من هیچ چیز را دور نمی اندازم.
نخود سبز ها و کدوها را که در جا یخی ذخیره کرده ام، با سبزی های خشک می ریزم توی سوپ.
و سوپ را می برم برای آن زن ویتنامی مهاجر که انگلیسی را شکسته بسته حرف می زند.
من لبخند می زنم.
گاهی هم زمزمه می کنم: بله… بله… بله….
بدون آن که دیگر بتوانم فکر کنم.
سرم درد گرفته است مثل لوله های گرفته دستشویی.
بد جور…
و یکهفته است بخاطر معده درد
روزی شش قرص آنتی بیوتیک خورده ام.
دوباره پلک هایش رویهم می افتند وقتی که پوست چهره و دست ها و پاهایش را ماساژ می دهم.
دست هایم را به نرمی روی شانه اش می کشم.
سرش را با محبت بین انگشتانم می گیرم.
به نرمی به سرش می گویم: جمجمه عزیز “لیندا”،
مغز عزیز “لیندا”،
زبان عزیز “لیندا”:
“به خدا سرم درد گرفته است مثل لوله های گرفته دستشویی.
و نمی خواهم که لوله ها بترکند!”
می دانم پایش را از در اتاق که بیرون بگذارد
دست های مهربانم را فراموش خواهد کرد!
مهم نیست!
من از خیام آموخته ام که:
“از نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن.”
چشم هایش را باز می کند “لیندا”.
می گوید: چه روان درمانی خوبی است با تو حرف زدن.
یک تن درمانی درست و حسابی
یک گفتار درمانی
رفتار درمانی
همه را با هم داشتم امروز!
از جا بر می خیزد.
ربدوشامبرش را در می آورد.
سر بندش را هم.
بلوزش را می پوشد.
شلوارش را هم.
کفش هایش را هم.
و ساعتش را با بند زرد رنگ دور ساعدش می بندد.
و حلقه ازدواجش را می چرخاند به حالت اول.
به آینه نگاه می کند.
و می گوید: ممنونم.
لبخند می زنم.
یک برگ بیست دلاری روی پیشخوان می گذارد.
بغلم می کند.
من هم بغلش می کنم.
کاکل طلایی اش را صاف و صوف می کند.
بلوز سفیدش را می تکاند.
گوشه لب هایش کف سفید کبره بسته.
و چهره اش شفاف است.
و چشم هایش برق می زند.
می گوید:
- خواهش می کنم دیر سوار قطار نشو!
- سعی می کنم مراقب باشم! ممنونم که به فکرم هستی!
“لیندا” با مهربانی نگاهم می کند و می گوید: خدا حافظ!
من هم می گویم: به امید دیدار.
می دانم که دلم برایش تنگ خواهد شد.
برای تمام حرف های نا گفته تازه اش…
در پشت در اتاق، “لیندا” یکریز حرف می زند با زنی دیگر.
برگ بیست دلاری را بر می دارم و می گذارم توی جیبم.
دلم می خواهد بروم خانه و در رختخواب دراز بکشم،
در سکوت.
و با شعله یک فندک
برگ بیست دلاری را به آتش بکشم.
و بعد به قطعه الویرا مدیگان موزارت گوش بدهم.
جولای ۲۰۲۴





















