«فریادمان مسرور نیست»
جَنگ
یک بخش است
مثلِ جُنگ، مثلِ صلح
اما از آخر که میخوانمش «گنج» میشود!
جنگ
رفتارِ خوبی با برگ با خیابان ندارد
اما زبانِ مرگ را خوب میفهمد
جنگ با خودآگاهی مرگ نسبتی دارد
و تمامِ نقطهها را شکار میکند
وقتی موشک بر سر شهرمی بارد
کودکی در یقین خود به تردید میافتد
وزندگیاش را درسبد مادرگُم میکند!
من با گریستنِ رود «دود» میشوم!
از انتهای صدایی که در ابتدایش میمیرد
من از پرندههای بیگانه میترسم
آنگاهکه مثلِ کبوترهای شهر رفتار نمیکنند!
ولی از خون نمیترسم
که در رگهای من ساری است
خون لباسِ شمشیر من وتوست
جوهرِ هر قلمی ست که پیروزیها را منتشر میکند!
کسی چه میداند
پرندگانِ صبح از ترس خوشههای بمب
بر شاخهی کدام درختِ بیپناه مینشینند!
لحظه، لحظههای تلخی دارد
و موشکها
چه گستاخانه در موهای مهربانی دست بردهاند
و عشق شبیه ابرهای سیاه،سرفه میکند!
آه انسان
تا کی در زیر چکمههای ثروت فقر مینوازی
تا کی ویرگولهای متأهل را نفرین میکنی
ایکاش
مثل ابوالعلاء معری مجرد بودی
آنگاه اینهمه خون سیلاب نمیشد!
ای خشم آهای جناب خصم
بگذار بهار را برای جنگ انتخاب کنیم
شاید آینده¬ی ما را اردی بهشت خواندند!
بگذار به چشمهای پیادهرو بیندیشیم
آنگاهکه
در غروبی غمگین طلوع خود را از دست میدهند
بگذار به کتابهایی فکر کنیم که
در خیابان انقلاب ترور میشوند!
این شبها
فریادمان مسرور نیست
و سکوت تا پاسی از شب نگران است!
به خاکسپاری گلها که آمدید
بیقرار باشید
این روزها هیچ آفتابی غروب¬اش خندان نیست
و ماه
در بیداری خودش مضطرب است
میخواهم در حروفی قدم بزنم که
جنگ را به سُخره گرفتهاند
در جملاتی که در هوایی بارانی «برف» میشوند
در فصلی که پائیزش سبز است!
۳۱/۳/۱۴۰۴ کرج





















