یک شعر از پیمانه گیلانی
ساعت شکست
زمان را از کف خیابان قاپید
من با کفشهایی که دویدن
یادشان رفته ،میدوم
باد روی شانههایم
کبوتران ناآرام را میچرخاند
پرندهای نامرئی لبخندم را
دزدید
سایهام پشت سرم راه میرود
کوچههای خالی شهر
زیر نفسهایی که مثل شیشه
میشکنند میلرزند
دیوارها فرو ریختند
چراغها در جیب باد ناگهان
میرقصند
سایههای دیگرم همصدا
شدند
آینهها از سرگیجه حرف
میزنند
فرش پیادهروها پلک میزنند
و میگریزند
ماشینها حسرت را دور
میزنند و میروند
چراغ قرمزها چشمهای
خوابزده را باز میکنند
دستهای خالی دیوارها به
دنبال گوشههای تاریک
میگردند
و من در انعکاس
سایهام
گم شدم
و به خودم نگریستم
زمان به شکل یک شیشهٔ
کوچک شکست
و شهر را در کف دستش
خواباند
پیمانه_گیلانی




















