یک شعر از ثریا کهریزی
قصه شب ۳
و دیگر کسی مهر نورزید
و هیچ کس خانه ی خود نمی دانست
سنگینی بر شانه ها افتاد
وُ شعر نمی خواند کسی
وَ
بیماری در بیداری بود بیماری در
رخنه کرده بود موش
گربه ی سیاه خیابان مرد
وَ
زنان ز نان و آب و آفتاب نگفتند
الکن الکلام
الکا لک لا تولا إلا تا
با
و هیچ کس خانه کجاست نمی
و به افعال مرگ افتاد خاموش
خاموشی بی گاه گاه
و چمدان ها بازگشتند از فرودگاه
و شمعدانی گل نداد ام سال
توربین های بادی و در مسیر بی باد گشت
شعر نمی خواست هیچ
طرح در برکه فرو افتاد نقش غبار
لک لا إلا بالموت
دیگر کسی مهر نورزید و دیگر
و چمدان ها زنان زِ نان و
موش در
و خانه ی خود می گم می کرد افعال
وَ
افتاد بود سنگینی بر سینه ها
خیابان
و دیگر..





















