Advertisement

Select Page

شورآبه درخت کافور

شورآبه درخت کافور

 

درحاشیه‌ی پیاده‌روِ خیابان گیلده دست‌فروش‌ها ایستاده و نشسته تنگ‌هم صف بسته‌اند. کولی‌شور توی زنبیل. تخم‌مرغ محلّی. لوبیاچیتی. جارو. باتری قلمی و صابون و زیرپیراهن رکابی و انگشتری عقیق و دوای دردکمر، آینده و رونده‎ها را بیا و بنگر.
پای درخت کافور پسر نوجوانی سرپا ایستاده کنار دستش مرد میانسالی روی چهارپایه نشسته است و جلویش فرغون پُر از دسته‌های نشاء بادنجان و گوجه و خیار و فلفل. ریشه‌ی نشاء بادنجان و فلفل توی یک تکّه روزنامه پیچیده شده و ریشه‌های نشاء بلندِ گوجه توی خاک و در نایلون مشکی. سمت چپ پسر نوجوان پیرمرد زهوار دررفته‌یی روی موزاییک‌‌های کرکره‌‎یی پیاده‌‎رو ولو شده به تنه‌ی درخت تکیه داده و چشمانش را بسته است و سیگار لای انگشتانش دود می‌‎‌کند. جلوی پیرمرد روی یک تکّه پارچه، ابزار سنّتیِ آهنگری، وسایل فلزّی کشاورزی چیده شده. بیل، چنگک، قشوی اسب. داسِ تیغه کوتاهِ دانه‌ریز.
پسر جوان دوتا مکعّب فلزی دستش بود. مکعّب و مکعّبه به پایه‌‎ی فلزّی باریکی وصل بود و چند تا حلقه‌‎‌ی کوچک فلزّی به‌‌اش جوش خورده بود. خال یوقورِ سیم‌‎جوش‌ها سوهان نخورده بودند و زنگار بسته بودند.
پسر این بندوبساط را دَم‌‏به‌‏دَم به‌چپ و راست می‌چرخاند و سطوح کعبتینِ تودرتو چهره عوض می‌کردند و از روزنه‌‌های گرد دوایر به‌درد نخوری از خیابان پشت سرش را نشان می‌‏دادند.
مرد لندهوری با پای باز دست‌هایش را به‌پشت زده بود و جلوی فروشگاه پارچه‌‎سرا در میانه‌ی دوتا آینه‌‎بند ایستاده بود و آینده و رونده‏‌ها را تماشا می‌کرد.
مرد پا به‌سن گذاشته‌‏یی ساک پُر از قمّه از شانه‌اش آویزان بود و چند تا قمّه را رو به‌پایین در دست داشت از جلوی پسر جوان رد شد. ایستاد. عقب آمد و رفت توی بحر آن دوتا مکعّب. پسر کعبتین تودرتو را چرخاند. مرد قمّه فروش گفت، خیال کردم فانوس درشکه‌ست. سر برگرداند و رفت پی کارش.
زن و مرد میانسال بالای سر پیرمرد ایستاده بودند. زن خم شده بود بندوبساط پیرمرد را ورانداز می‌کرد. گفت: «اینا چی‎اند؟ آثارتپّه‌ی مارلیک‌اند؟»
مرد گفت: «نه. وسایل شخم زنی و برداشت برنجه.»
زن گفت: «دوربین ندارم عکس بردارم. تو اهل این بلاد مرطوبی. درموزه‌ی لوور اینارا می‏ذارن توی ویترین می‏گند آلات وادوات انسان‏‌های نخستین.»
چشمش به‌مکعّب و مکعّبه افتاده بود. گفت: «این دیگه چیه؟»
پسر جوان کعبتین را چرخاند و زن گفت: «یعنی چی.»
مرد گفت: «شبیه ابزار روان گردانه.»
زن گفت: «طلسم و تعویذه. واحد اندازه گیریه.»
مرد گفت: «نه. هیچ‌‎وپوچه. لاطائله.»
آن دو از جلوی دوتا سرباز نیروی انتظامی باتون به‌دست رد شدند و قاطیِ آینده و رونده‌ها شدند.
پیرزنی دهاتی با لچک سیاه و روسری سفید و جلیقه‌ی سکّه‌‎دار جلوی پسر جوان ایستاده بود گفت: «این چیه؟ به‌چه درد می‎خوره؟»
پسرگفت: «تو را سَنه‌‏نَه.»
پیرزن گفت: «دود‌گوله‌‌‌ی زنبور عسله؟»
پسرگفت: «بزن به‌چاک در این ایام وانفسا.»
پیرزن گفت: «آب رودخانه گره می‏زنی.»
مرد چهارشانه جلوی ورودی فروشگاه پارچه‌‏سرا کف‌دست‌هایش را پشت گردنش گذاشت به‌کمرش کش‌وقوس داد و دهن‌درهّ کرد‌.
زن جوانی با مانتوی قهوه‌‎یی و روسری کرم قهوه‌‏یی از راه رسیده بود. دست دختر بچّه‌‎یی را دردست داشت. دخترک هفت هشت ساله کوله پشتی مدرسه پشتش بود.
دخترک به‌اشکال چرخان خیره شده بود. چشمانش آبی روشن بود. دست مادرش را کشید. زن خم شد دخترک زیرگوش مادر پچ‌‎پچ کرد. زن به‌کعبتین نگاه کرد. خم شد زیر گوش دخترک پچ‌پچ کرد و هر دو خندیدند.
زن گفت: «چنده؟»
پسرگفت: «ارزش یک دسته نشاء فلفل.»
زن گفت: «چه‌‎قدر ارزان. جوش‎کاری و کارمزدش به‌کنار نیم کیلو آهن داره.»
پسر گفت: «هیشکی نمی‌خره.»
زن با دست راست مکعّب‌ومکعّبه را رو به‌پایین گرفت و راه افتاد. دست راست دخترک توی دست چپش بود. دختر بچّه پا پس می‌کشید و از پشت سر آن سطوح تودرتو را نگاه می‌کرد. قدم تند می‌کرد و از روبرو نگاه می‌کرد.
زن با پستان‏‌های بُزی و پسرک نوجوان لخت و پتی با چربی روی کپل توی غار در پناه تخته‌‎سنگ خوابیده‌اند و خواب می‌بینند که در پناه تخته‌‎سنگ خوابیده‌اند. در دهانه‌‎‌ی غار مرد آماردی با ابروان برآمده و پوست گاومیش روی شانه کنار آتش نشسته تیزی آرنج روی زانو و مشت گره‌کرده زیر چانه. دوروبرش تبر دستیِ سنگ چخماقی، شاخ‌وبرگ خشکیده‌ی درخت کافور، استخوان گوزن، جمجمه‌ی گاو و کونه‌ی ماه در آسمان و گوهررود و تپه‌ی مارلیک در دور دستِ بی‌‏درو پیکر. رقص شعله‏‌های آتش در شیار خصیه‏‌های آویخته و قارت ‎قارت خاراندن زیر بغل.
شب، هر شبِ هفته همان‌جا کنار شاخ‌‎وبرگ درخت کافور زیر نور چراغ خیابانی گازی در تاریک روشنی ایستاده است.
با آن‏که سن‌و‌سالی ازش رفته هفت قلم بزک و دوزک کرده‌است. کفش پاشنه بلند. شلوار تنگ بُته جقّه‌‏یی با نقش و نگار سرو سرافکنده. مانتوی چاکدار یقه برگردان. پایه‌های ستون گردن لخت و عور و روسری گلدار روی تاج‌سر.
با دست راست کیف دستیِ ورنی‌اش را به‌عقب و جلو تاب می‎‌دهد و با دست چپ به‌سیگار پُک می‌‏زند.
ماشین‎‌ها از راه می‌‏رسند. سرعت‏‌شان را کم می‌‏‌کنند. چراغ‏‌های جلوی ماشین خاموش و روشن می‏‌شود. راننده یک‌‎وری می‌شود شکل و شمایل او را ورانداز می‌کند دنده عوض می‌کند و دور می‌‎شود.
اکنون پاسی از شب گذشته است. نه آینده‌‎یی، نه رونده‌‏یی.
زن آماردی سیگارش را توی جوی آب پرت می‌کند. ساعت چنده؟ به‌ساعتش نگاه می‌کند. کف دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و دهن‌‎دره می‌کند.عطسه‌ی پُر سروصدایی می‌زند و مانند کودک سرماخورده مُف دماغش توپ می‌شود.
شب از نیمه گذشته بود و او هنوز نخوابیده بود. چه مرگش بود این پسر کم سن و‌سال. از تخت‏خواب پایین آمد. پیژامه‏‌ی راه‌‎راه و زیرپیراهن آستین کوتاه تنش بود. کشوی دراور را باز کرد دست بُرد از زیر شاخ و برگ خشکیده ششلول درآورد. سیلندر خزانه‏‌ی فشنگ را از چپ بیرون آورد. مخزن گردان را به‌طرف نور چراغ‏‌خواب گرفت. در یکی از خانه‏‌هایش گلوله بود. سیلندر را نرم و بی‌‎صدا جازد. چرخاند و ضامن اسلحه را آزاد کردواسلحه‌ی مُرده زنده شد و از اتاق بیرون آمد.
سکوت بود و تاریکی. از حیاط خانه صدای جیرجیر زنجره می‌آمد. نور تیره و بی‌‏رمق از پس پرده‌های پنجره به‌اتاق نشیمن می‌تابید.
یکی از اتاق‏‌ها درش نیمه‌‏باز بود. کفش پاشنه بلند، شلوار تنگ با نقش و نگار سرو سرافکنده و مانتوی چاکدار یقه برگردان کنار تخت‎خواب روی زمین پخش و پلا بود.
در را آهسته کیپ کرد. پاورچین پاورچین لکه‏‌های نور روی جاجیم پشمی را پشت‌سر گذاشت و در راهروی تاریک به‌اتاق خواب نزدیک شد. ایستاد گوش داد و در را آهسته باز کرد.
مرد قلچماقی پشت به‌در و رو به‌دیوار روی تخت‎خواب به‌پهلو خوابیده بود و سرشانه‌ی پت و پهن‌اش از روانداز بیرون بود.
پسر نوجوان با نوک پا از روی موکت نمدی جلو رفت. انگشت اشاره‌اش را توی حلقه‏‌ی محافظ ماشه فرو برد اسلحه را به‌پسِ سر او نشانه گرفت و ماشه را چکاند.
صدای تقه‏‌ی چخماق در توپی خالی اسلحه بلند شد. مرد ِآماردیِ به‌پهلو خفته همان‎طور با دم و بازدم یک‌‎نواخت نفس می‌کشید.
پسرک عقب رفت و زیر لب گفت، امشب هم جان به‌‎در بردی ای چالاقان.
سرشانه‏‌ی یوقور مرد خفته از روانداز بیرون بود. زیر نور چراغ‌‎خواب ستون گردن با انحنای قوسی شکل، فک چهار گوش، چانه برجسته، پل دماغ استخوانی و چشم‏‌ها بسته و وسط ابروها دو خط چاک چاک.
وقتی صدای کلیک زبانه‏‌ی قفل درِ اتاق بلند شد و در بسته شد، چشم باز کرد و جلوی دماغش به‌لکه‌‌ی خاکستریِ رطوبت دیوار خیره شد.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights