یک شعر از سمیه نظری
در خاطرم
در فضای سوم از رویا
و من
آن شب که باد
هرز میوزید
نگاه کردی به چشمانم
سرد
بی هیچ صدایی
و
نشخار های مغزم
می تپیدند از گلو
شکل جهانی در حاشیه
گلایه ای در ایهام
آن عاشقانه ی مگو…
یک گفتو گوی محال
دهانت را ببند
دهانت را ببند
دهانم را می بندم
و تو
پشتبام ِ آغوشت
بیاعتنا
با زنبقهای نابالغ همخواب شدی
فرض کن
در این همبستگی معنی دار
که می دانم
روزی
همه می میرند
آخر چرا
وانمود می کنم
در لایه ی سوم از مغزم
هنوز زنده ای؟!
#سمیه_نظری




















