سه شعر از سوفیا جمالی صوفی
۱
( خلسه )
بیا
اینجا
کنارِ همین زخمِ کهنه
که هر بار
با لمسِ تو
سر باز میکند
بمان با من
پیش از آنکه
این شهر
آخرین نفسهایم را
ببلعد
اندامت
آن پیچ و تابِ مُقدس
که هر نگاه
مرزهای مرا
میدَرَد
و من
برهنه
از پوست کهنه خود
بیرون می آیم
چشمانت
دو گودالِ بیپایان
دو جامِ لبریز از جنون
هر بار مرا
به رسوایی می خوانند
لبهایت
طعمِ گسِ ممنوعه
با بویِ هزار بوسهی نرسیده
هر بوسه
آتشیست
که روحم را
خاکستر میکند
در آغوش ات
تمام مرزها
فرو می ریزند
و ما
مانند دو روح
در هم می پیچیم
و به سویِ هیچ
پرواز می کنیم …
۲
(آشنا)
گونههایت
سرخ و عریان
جنون آتشی ست
که مرا به خود می کشاند
چشمانت
دو گودال سیاه
که مرا هر شب می بلعد
تو دوری
آنقدر دور
که حتی گام هایت
به خیال نمی رسد
من همان غریبه ام
و تو نسیمی که از کنارم میگذری
بی آنکه
رد پایم را حس کنی
مرا نمی بینی
شاید
نمی خواهی که ببینی
و این
تلخترین حقیقت است
یک سیلی
بر رویاهایم
من
در دنیای تو
تنها یک سایهام
یک عابرِ گمنام
که حتی نام اش
در خاطرت نخواهد ماند …
۳
(گذرگاه)
شب شبیه دستان تو
سرد و گریزان
من ماندم و انتظار
بی حرکتی
بی لبخندی
شاید تاریکی
نابودی بود و نبود بود
و سنگینی همچنان
روی شانه ها
تنها دیوارها تکیه گاه بودند
من ماندم با ترس های کوچک
سایه ها در هم می پیچند
امید ها در هم می پیچند
آینه را نگاه کن
دختری تنها
خیره به پنجرههای کور
فریاد زد
فریاد
میدانست
پشت هر پنجره
پشت هر امید
جز تاریکیِ بزرگ تر
نیست …
و نخواهد بود …




















