داستان کوتاه: بوته خار
چند شبی میشد که کاوه خواب عجیبی دیده بود. البته از زمانی که همسرش فروغ از دنیا رفته بود گاه به گاه خواب میدید ولی معمولأ آنها را فراموش میکرد و خیلی به آنها اهمیت نمیداد. اما این بار، خوابش از ذهن او دور نمیشد.
این خواب مربوط میشد به قبرستان روستای زادگاهش و بقعهی قدیمی و درخت انجیر پیری که بر بالای تپهی سنگی کنار آن قبرستان قرار داشت. این خواب، سخت او را به فکر فرو برده بود.
خواب دیده بود؛ “خورشید مرده اما تاریکی اطراف تپهی سنگی،خیلی غلیظ نبود. به راحتی میشد خطوط اشیا را دید .
قبرستان چون آدم پیر و خسته ای در سینه کش یک بلندی دیگر، دراز کشیده بود . درهی کوچکی حدفاصل آنجا و تپهی سنگی بود . در خواب به نظرش آمده گویی قبرستان زل زده و به درخت انجیر بالای تپه نگاه میکرده است.
به جز چهارکلاغ هیچ جنبندهی دیگری در آنجا دیده نمیشد.
حتی چشم چرخانده بود ولی موجود زندهی دیگری را ندیده بود . تنها چیز عجیب دستمال سفید گلدوزی شدهی مادرش بود که آن را محکم در دست چپش گرفته بود .”
با اینکه خوابش عجیب و غریب به نظر میرسید اما این فضا برایش ناآشنا نبود زیرا بارها در کودکی و جوانی به همراه خانواده اش به آنجا رفته و حتمآ روزهای بسیار دلنشینی را گذرانده بود.
البته همه آنها جای خود را به خاطرات دور وشیرین و گاه فراموش شده، داده بودند.
تنها اتفاق غیرطبیعی و نامأنوس این خواب ، مرگ خورشید بود و تاریکی گزنده و تلخش . سردی این تاریکی غریب تا مغز استخوانش اثر کرده بود.
شاید حتی عجیب تر و مهم تر از آن تاریکی و سرما، نبود آدمها در آن فضا بود.
درخت انجیر پیر از نظر اهالی، متبرک بود و در سمت چپ بقعه قرار داشت و همیشه میزبان گذرندگانی بود که برای فاتحهی درگذشتگان و زیارت بقعه به آنجا میآمدند.
پنج سال و هفت ماه پیش مادرش از دنیا رفت و حدود نوزده ماه قبل نیز همسرش را بر اثر یک بیماری از دست داد . تنها پسرش فرهاد نیز پس از ازدواج به شهر همسرش که از محل سکونت کاوه فاصله بسیاری داشت ، نقل مکان کرد.
حالا او یک مرد میانسال پنجاه و شش ساله ای بود که حس دلتنگی و گاه تنهایی بر دوش هایش سنگینی میکرد . چشمانش کمی ضعیف شدهبود. با وجود آنکه آرام آرام حضور پیری را در تنش حس میکرد اما هنوز قوت جوانی را از دست نداده بود.
قامت متوسط و موهای کم پشت و جو گندمی اش پس از سی سال کار اداری و بازنشستگی، چهرهی موقری از او در نظر میآورد.
اکنون پس از دیدن خوابش تصمیم گرفته بود بعد از مدتها سری به قبر مادرش بزند و از طرف او پارچهی کوچکی را به یکی از شاخه های انجیر پیر بقعهی بالای تپه بیاویزد.
این تصمیم را فقط به خاطر مادرش گرفته بود .زیرا این روزها وقتی میخواست تصمیمی بگیرد که به اعتقادات و باورهای خود یا دیگران مربوط میشد دچار حیرت و گنگی عمیقی میشد.
مردم آن آبادی و چند روستای همجوار احترام بسیاری به آن بقعه و درخت پیر انجیر داشتند. مادرش نیز از اهالی آنجا بود.
فصل پاییز بود و چقدر او پاییز را دوست داشت با اینکه مدتها بود چیزی او را خوشحال نمیکرد اما این سفر کوتاه، بیشک حس خوشایندی به او میبخشید.
دو روز قبل چند ایراد جزئی ماشینش را رفع کرده بود ماشین باید روبراه میبود همیشه از اینکه در راه بماند به سختی آشفته میشد.
این اواخر ، جاده و تنهایی و غرق شدن در افکار گذشته ، در حالی که موسیقی ملایمی هم گوش میکرد و سیگاری میکشید، آرامش عجیبی به او میداد.
کاوه دیگر خیلی خوش نداشت با آدمها وقت بگذراند شاید کمی عجیب به نظر میآمد زیرا او این روزها آدمها را با نقاب میدید و به این دلیل تنهایی را ترجیح میداد.
او گاهی از خود میپرسید چرا برخیها فکر میکنند تنهایی روح آدمها را خراشیده و زخمی میکند؟!
و باز با خود میاندیشید آدمها چقدر سرگرمی ساخته اند تا از وحشت تنهایی بگریزند.
شش و نیم صبح بود که راه افتاد اگر با سرعت متوسط رانندگی میکرد حداکثر سه ساعت طول میکشید و او عجله ای نداشت. فقط این اواخر زانوی چپش درد میگرفت.
تاریک روشن صبح بود نسیم خنکی میوزید.
در نظر کاوه، شب گویی خسته شده بود و جای خود را به روز میداد. روز باید آماده میشد برای سر و کله زدن با طبیعت و آدمهایش.
آدمها و طبیعت گاه چه پیوند پوچ و نامیمونی داشتند.
ساعتی دیگر از شهر خارج میشد و به یک مسیر کوهستانی میرسید .
میدانست بار دیگر گذشته به سراغ او خواهد آمد. او دیگر عادت کرده بود. تنهایی، جاده، سیگار، موسیقی آرام و مرور خاطرهها و یادآوری گذشته، همیشه او را همراهی میکرد.
دیروز تکه پارچهی سفیدی تهیه کرده بود میخواست از طرف مادرش آن را به شاخه درخت انجیر ببندد.
حالا به ابتدای مسیر کوهستانی رسیده بود درخت های چنار کنار جاده همیشه به او حس دل انگیزی میداد.
به یاد آورد؛ روزی را که با مادرش درباره فروغ صحبت کرده بودند. مادر فروغ دختر خالهی مادرش میشد .
مادرش با آب و تاب به او گفته بود: «کاوه اگه میخوای تو این دنیا خوشبخت بشی و تو اون دنیا سعادتمند، بیا با فروغ ازدواج کن. دختر همه چیز تمومه. هنرمنده. درسته تا دیپلم بیشتر نخونده ولی از ده تا از این لیسانسهها بیشتر سرش میشه. آشپزیش درجه یکه. فردا که برات چهار تا بچه آورد طوری اونارو تربیت میکنه و بزرگ میکنه که فردای پیریت، غصه تنهایی رو نخوری.»
کاوه به مادرش گفته بود: «مادر من فکر میکنم زوده . فکر میکنم یکم دیگه، چند سال دیگه باید بگذره تا خودمو پیدا کنم.»
ولی مادرش به او گفته بود: «پسرک گلم! چند تا کتاب و یکم درس خوندی فکر میکنی خیلی میفهمی!؟ نه مادر، نه قربونت برم، عزیزم زندگی رو باید از دوربین تجربه ببینی و…»
به هرحال کاوه نمیدانست اون زمان زور مادرش بیشتر بود یا ارادهی او ضعیف. نه اینکه از فروغ خوشش نیامده بود ولی در حقیقت اصلا شناختی از او نداشت و حتمآ در آن سن و سال درک درستی از زندگی نداشت.
آنها با هم سی و یک سال زندگی کردند.
بعدها فروغ چند بار و در موقعیت های مختلف از او پرسیده بود: «کاوه واقعا بگو، راستشو بگو، تو منو دوس داری!؟»
و هر بار کاوه لبهایش لرزیده بود و پلک چپش پریده بود و گفته بود: « آره عزیزم دوستت دارم.»
فروغ زن بدی نبود اما انسان ممکن است سالها با یک نفر زندگی کند اما او برایش یک غریبه باشد. خودش را این گونه توجیه میکرد؛ آیا نباید با وجود داشتن فرهاد به او دروغ میگفت ! آیا او فریبکاری میکرد یا اینکه زندگی خود یک فریب بزرگ بود؟!!
کاوه دیگر به مقصد نزدیک شده بود از دور یک ماشین پلیس را دید و چند سرباز که در ورودی پلههای سنگی تپه ایستاده بودند. تعجب کرد زیرا اینجا معمولا آرام و دور از فضای شهری بود.
ماشینش را پارک کرد شیشهها را بالا کشید و پارچه ای را که گرفته بود در جیب کتش گذاشت. از صندوق عقب ماشین ، ظرف آبی را برداشت و به سمت قبرستان حرکت کرد.
درب ورودی بقعه چند متر جلوتر از محوطهی قبرستان بود. به طرف یکی از سربازها رفت و پرسید: سرکار! خسته نباشید، چی شده، چه اتفاقی افتاده!؟
سرباز که به نظر میرسید خیلی حال و حوصلهی جواب دادن ندارد اما وقتی چهرهی موقری کاوه را دید با بی میلی گفت: «شب قبل چهارتا دزد از خدا بی خبر اومدند زدند بقعه رو داغون کردند.»
کاوه گیج چشمش به دهان سرباز بود. آرام و شمرده گفت: «چی… چی کار کردند!؟ چیزی هم پیدا کردند؟»
سرباز در حالی که کلاهش را با دو دست مرتب میکرد گفت: «نامردا به درخت انجیر هم رحم نکردند با وسایل مجهزی که آورده بودند چند متر زیر درخت رو خالی کردند. بی شرفها.»
کاوه گفت: «میشه رفت دید!؟»
سرباز گفت: «آقاجان پس مابرای چی از دیشب اینجا هستیم فعلا تا اطلاع ثانوی نمیشه رفت.»
کاوه گفت: «تا کی!؟»
سرباز گفت: «معلوم نیست فعلا که یه تیم از آگاهی اومدند رفتند. حالا قراره یه سری از مسئولین هم بیان و برن. از میراث فرهنگی و نمیدونم کجا و کجا. فکر کنم فعلا چند روزی اینجا سر کاریم.»
کاوه به نشانهی تشکر دستش را بلند کرد، سری تکان داد و به سمت قبرستان رفت.
یک لحظه ایستاد وبار دیگه به بقعهی بالای تپه سنگی نگاه کرد تأملی کرد و گفت: «الان دزدها کجان؟! آیا تونسته بودند چیزی پیدا کنند؟! آیا اونا هم مثل خودش چجور اعتقاد و باوری داشتند و اینکه آیا اونا هم مثل او دچار حیرت و گنگی شدند یا نه…!»
قبر مادرش را شست و آرام و دل خسته کنارش نشست.
حس میکرد بدنش به شدت خسته و رنجور شده انگار دهها کیلو سنگ به تنش بسته بودند. دلش به اندازهی آسمان پر از ابرهای سیاه گرفته بود.
رو به سنگ مادرش کرد و گفت: «مادرجان اومدم پیشت. اومده بودم از طرفت یه پارچه ببندم به شاخههای درخت انجیر. اما نشد. مثل همیشه و مثل خیلی چیزایی که میخواستم بشه و نشد. حتی تو هم برام خواستی و نشد. گفتی فروغ میاد تو زندگیت خوشبخت میشی ولی نشدم گفتی برات چهارتا بچه میاره که آخر عمری دور و برت باشند و تنها نباشی اما فروغ مریض شد و به جز فرهاد نتونست دیگه بچهای بیاره. اونم که با زنش گذاشت رفت یه شهر دور که فکر کنم سالی دوبار هم نتونه بیاد به من سری بزنه. حالا حسابی تنها شدم.
میگن شما رفتید دنیای حق و از خیلی چیزا آگاهید حتما فروغ هم فهمیده من هیچوقت دوسش نداشتم بخاطر همین روم نمیشه برم سر قبرش. مادر تو هم حتما فهمیدی و باز حتما دلت از روی مادری برام میسوزه ولی من دلم برای خودم نمیسوزه چون منم مردهام و آگاه شدم که دیگه نمیتونم هیچکس رو حتی خودم رو گول بزنم.
این پارچه رو هم نشد که ببندم به درخت انجیر. میبندم به این بوتهی خاری که اینجاست چه فرقی میکنه.




















