معرفی و ترجمه چند شعر از زانا خلیل
گردآوری و نگارش و ترجمهی اشعار: زانا کوردستانی
«زانا خلیل» (به کُردی: زانا خهلیل) شاعر کُرد زبان، زادهی سال ۱۹۷۶ میلادی، در اربیل اقلیم کردستان است.
او فارغالتحصیل رشتەی زبان و ادبیات کُردی از دانشگاە صلاحالدین اربیل است و تاکنون بیش از ۱۰ مجموعە شعر مستقل و دو رمان منتشر کردە است. از جمله کتابهای منتشر شدهی او به قرار زیر است:
– سجدە، مجموعە شعر، ۱۹۹۶
– کتاب سبکها، شعر، ۲۰۰۶
– دروغی دیگر از شاعر، شعر، ۲۰۰۸
– ساعت ۱۹، شعر، ۲۰۱۰
– گشتی بە سوی زنها، رمان، ۲۰۰۵
– معنا در شعر، پژوهش، ۲۰۱۰
و…
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
(۱)
شک و تردید، آتش است!
به عشق نزدیک شود،
به آتشش خواهد کشید.
(۲)
نمیدانم خر، عاشق میشود یا نه!
ولی خوب میدانم،
عاشق، خر میشود.
(۳)
در نگشتن به دنبال گشتن میگردم
در گشتن میخواهم نگشتن را بیابم
در گم شدن میخواهم پیدا کردن را بیابم
در پیدا کردن نیز به دنبال گم شدن هستم
در تمام این گشتن و گم شدن و نگشتن و پیدا کردنها،
فقط به دنبال تو میگردم
آیا میتوانی، تو هم بیایی و در من
دنبال خودت بگردی؟!
(۴)
همیشە در وجود هر خندەای،
گریەای لال، پوزخند میزند
همیشە در وجود هر گریەای،
قهقهای ساکت، پوزخند میزند
همیشە در وجود هر سیاهی،
درخششی میدرخشد و لبخند میزند
همیشە در وجود هر خوشبینی،
یک بدبینی پوزخند میزند
همیشە در اعماق وجودت،
زندگیی هست، که مرگ را بە سخرە میگیرد
لیکن همیشە در اعماق وجودت،
مرگی جا خوش کرده است،
مرگی راستین،
کە بە ریش زندگی میخندد.
(۵)
دلهایتان را مملو از راستی کنید،
تا به وقت سخن گفتن،
نور و عسل،
از دهانتان ترشح کند.
(۶)
آزادی به تنهایی همه چیز نمیشود
اما،
بدون آزادی هم
هیچ چیزی نیست.
(۷)
تنها چیزی
که بهشت و دوزخ را
در خود جمع کرده باشد
عشق است.
(۸)
اگر شریعت میگفت:
بعد از مرگ، در بهشت،
تنها همسر خودت را ملاقات خواهی کرد
مطمئنم
هیچ مردی راضی نمیشد
که پای در بهشت بگذارد.
(۹)
آدمی، مادهای کهن است
تنها
عشق میتواند
او را تازه کند.
(۱۰)
مرد وقتی که
عاشق زنی میشود
از شکارچی بودن
به شکار مبدل میشود.
(۱۱)
پشت هر مرد بزرگی،
زنی وجود دارد
که به او میگوید:
تو هیچی نیستی!
(۱۲)
هرکسی که دیدی
زیاد حرف میزند،
مطمئن باش که هیچ نمیگوید.
(۱۳)
در وجود همهی ما
محبسی هست
برای خاطرات پنهانمان.
(۱۴)
زیباترین و
بزرگترین زندان جهان،
بچههایت هستند.
(۱۵)
اگر تاریکی تو را احاطه کرد
بدان که تو
لبریزی از نور…
(۱۶)
همیشه از دو چیز خندهام گرفته است:
یکی: مرگ
و دومی: زندگی و مرگ…
(۱۷)
آدمی، درختیست
در میانهی یخبندان!
هرچه هم تقلا بنماید،
سرانجام سوز مرگ، او را از پا میافکند.
(۱۸)
[شیطان با سنگپرانی نمیمیرد]
(تقدیم به نوال السعداوی)
چهارده قرن است که،
شیطان را سنگباران میکنند
به این امید که او را بکشند!
ولی خودشان،
همگی مردند و
شیطان نیز کماکان زنده است.
چهارده قرن است که،
نمیدانند و نمیخواهند بدانند
که خانهی واقعی شیطان
نه آسمان است و نه زمین
بلکه میان آن مغزهاییست که کورند!
بلکه میان آن قلبهاییست که تاریکاند…
چهارده قرن است که،
نفهمیدند و یا که نمیخواهند بفهمند
که شیطان با معرفت به هلاکت خواهد رسید
نه با سنگ و چماق!…
چهارده قرن است که،
نمیدانند و یا نمیخواهند بدانند
شیطان با عشق نابود میشود
نه با پرتاب سنگ.
(۱۹)
[آدمی، فقط آدم است و دیگر هیچ]
زندگی، توانا یا ناتوانمان میکند
زندگی، زیبا یا زشتمان میکند
زندگی، بزرگ یا کوچکمان میکند
زندگی، شیرین یا تلخمان میکند
زندگی، سنگین یا سبکمان میکند
زندگی، جلیل یا قلیلمان میکند
ولی
آن زمانه است، که تنها ناتوانایمان میکند
آن زمانه است، که تنها زشتمان میکند
آن زمانه است، که تنها کوچکمان میکند
آن زمانه است، که تنها تلخمان میکند
آن زمانه است، که تنها سبکمان میکند
آن زمانه است، که تنها پستمان میکند
میگویم:
آدمی چیست؟!
غیر از یک موجود ضعیف
که زندگی و زمانه از یک سو و
مرگ نیز از دیگر سوی،
دستش را میگیرند و
سرانجام،
مرگ است که دستهای او را بالا میبرد…
(۲۰)
شاعری نامدار برایت سروده بود:
تو شبیه گلبرگهای گلی!
افسوس که او نمیدانست
که همهی گلستانهای جهان
در وجود توست…
شاعری نامدار برایت سروده بود:
تو شبیه وزش نسیمی!
افسوس که او نمیدانست
که همهی نسیمهای دلآویز
در وجود توست…
شاعری نامدار برایت سروده بود:
تو شبیه جویباری از نوری!
افسوس که او نمیدانست
که همهی اقیانوسهای روشنایی
در وجود توست…
شاعری نامدار برایت سروده بود:
تو شبیه زندگی و مرگی!
افسوس که او نمیدانست
که تمام هست و نیست در وجود توست…
(۲۱)
فراق، مرگی کوچکیست
و
مرگ، فراقی بیپایان…
(۲۲)
قلب انسان خوب،
اتاقیست کوچک!
با اندک محبتی پر میشود.
(۲۳)
خوب میدانم،
سیگار و عرق و عشق و شعر
رو به مرگ میکشاندم.
اما مطمئنم
اگر از آنها هم دست بکشم
یکباره خواهم مرد.
(۲۴)
آدمی تنها دو مرتبه به رهایی خواهد رسید
یکبار در خوابهایش و
دیگر بار با مردن…
(۲۵)
قمار و عشق، یک چیزاند!
زیرا در پایان،
عاشق و قمارباز
به تیرهبختی از بازی خارج میشوند.
(۲۶)
قلم میگفت:
سیاست، کینه و نفرت میپراکند
و ادبیات و هنر،
عشق و دوست داشتن.
(۲۷)
بدبین نیستم
لیکن،
خوشبینی هم
در خاک ناامیدی ریشه نمیدواند.
(۲۸)
تمام راههای هستی را بپیمایی
باز چشمت به آن راهیست
که میرساندت به وطن…
حتا اگر وطنت،
جهنم باشد.
(۲۹)
وقتی که آدمی از مادر زاییده میشود
گریه و زاری میکند.
زیرا خوب میداند،
در این بازی که اسمش زندگیست
یا دیوانه میشود
و یا دیوانهاش میکنند.
(۳۰)
زندگی قمار است!
استاد تمام حقهبازان هم که باشی،
کسی موفق از آن بیرون نخواهد آمد.
(۳۱)
مرگ، چیز خاصی نیست!
جز،
بازگشت
به دوران رهایی پیش از زاده شدن.
(۳۲)
زندگی،
دو دروازه دارد،
یکی برای داخل رفتن و
دیگری برای خارج شدن…
افسوس که همهی ما
در تقلاییم برای رسیدن به
دروازهی دوم…
(۳۳)
هرکس خواست تنهایت بگذارد،
بگذار برود!
تو انسانی،
نه زندان و قفس…
(۳۴)
اگر اشک، خونابهی روح است،
بدان که لبخند
خوشحالی قلب است،
پس بخند!
(۳۵)
کسی که عاشق باران است و
چتر بر سر میگیرد،
چون کسیست که
پنبه در گوش خود فرو کرده
تا به موسیقی گوش بدهد…
(۳۶)
هر که را دوست میداری،
فوری به او اثبات کن.
زیرا بعد از مرگ،
نمیتوانی چیزی را ثابت کنی!.
(۳۷)
حتا کسانی را که از تو بیزارند،
دوست داشته باش!
عشق و دوستی،
دو بال پرواز توست،
تو را به روی ابرها خواهند رساند.
(۳۸)
زیباترین چیز در زندگانی،
این است
که بیاموزیم،
چگونه همدیگر را دوست داشته باشیم.
(۳۹)
هر چیز که بخواهی
در این دنیا نصیبت خواهد شد،
غیر از خوشبختی!
(۴۰)
زندگی چیزی نیست
جز یک نردبان!
بعضیها از آن بالا میروند و
بعضیها هم پایین…
(۴۱)
خاطرات گذشتهام را
از رویاهای امروز و فردایم بیشتر میپسندم.
زیرا بعدن،
امروز و فردا و ما نیز
تبدیل میشویم به گذشته.
(۴۲)
اگر سخن مفت، ممنوع میشد
بیشک،
بشریت باز میگشت
به آن دورانی که هنوز
تکلم نمیکرد.
(۴۳)
آن افرادی دوست تو هستند
که در وقت افتادن و شکستن،
به آغوشت میکشند.
لیکن،
از آنها ارزشمندتر
آنانند
که نمیگذارند
بیافتی و بشکنی…
(۴۴)
آسانترین راه
برای پایان دادن به همهی سختیها و
آشوب و پریشانیها،
فقط مرگ است.
(۴۵)
انسان خوب،
دوست دارد که پرنده شود!
زیرا میداند
بر روی زمین جایی نمانده
برای زیبایی…
(۴۶)
در این جهان
اگر دروغ و چاپلوسی نبود،
تمام آدمها
در سکوت غرق میشدند.
(۴۷)
از جهان،
هیچ چیزی را نمیپسندم،
حتا خودم را!
زیرا الان ایمان یافتهام
آن دم که خدا مرا خلق نمود
هیچ چیزی در دلش نبود،
حتا خوبی و خوشی!
(۴۸)
تنها راه خوشبختی،
خوشبختیست!
(۴۹)
جنگ،
رویدادی ناگوار است
که تنها
در فیلمها دیدنیست.
(۵۰)
عشق نمیمیرد،
ولی عاشق،
خورد و خاکشیر میشود
و آنگاه میمیرد.
(۵۱)
به دو تن هیچ اهمیت مده:
یک، آنکس که در پیشگاهت تو را میستاید و
دو، آنکه پشت سرت،
تو را کوچک میشمارد.
(۵۲)
از قاتل خطرناکتر
آن شخصیست،
که وقت تو را تلف میکند.
(۵۳)
در زندگیات
حتا با روحت هم
به سوی حقیقت گام برداری،
باز به آن دست نخواهی یافت.
زیرا حقیقت
در عدم است، نه در وجود.
(۵۴)
تمام تلاش آدمی
از آن روست، که به خوشبختی برسد.
غافل از آنکه،
زندگانی،
دریایی بیساحل بدبختیست!
نکبتی، که رستگاری به آن نیست.
(۵۵)
اگر میخواهی،
در آرامش بمیری،
عاشقانه زندگی کن.
(۵۶)
طلوع خورشید
هیچ فایدهای ندارد
اگر ما را از خواب برنخیزاند!
(۵۷)
هیچکس خوشبختی را به تو نمیبخشد
خوشبختی از درونت فریاد میزند!
بخند،
تا پیدایش کنی…





















