Advertisement

Select Page

داستان کوتاه پرنده

داستان کوتاه پرنده

 

از دیشب که داشت دور از چشم امیرعلی چمدانش را می‌بست تا حالا که روی ایوان جلوی خانه نشسته بود و پالتوی نازکش را دور خودش پیچیده بود و چمدان را بین زانوهایش به چپ و راست می‌چرخاند، همه‌اش با خودش تمرین کرده بود که چطور به امیرعلی بگوید. یک بار تصور می کرد که خودش زیر گریه خواهد زد، یک‌بار دیگر فکر می‌کرد که این امیرعلی است که به پاهایش خواهد افتاد که نرود. =ند بار هم به نظرش رسیده بود که چیزی نگوید و یک کاغذی بگذارد روی میز ناهارخوری و بگوید که می‌رود و خواهش کند که به هیچ وجه دنبالش نیاید. بعد به خودش گفته بود که بعد از ده سال زندگی، انصاف نیست که با مردش رو در رو نشود و مثل بزدل‌ها فقط با نامه تمامش کند. حالا هم که نشسته بود اینجا و هوای نمناک پاییزی توی تنش راه باز کرده بود و توی مغز استخوانش رخنه می‌کرد هنوز هم نمی‌دانست که کدام جمله برای شروع بهتر است.


شاید بگوید: «امیر جان» نه امیر جان که مسخره است. امیر جان مال گله‌مندی‌های ظریف بود با چاشنی دلخوری و ناز. مثل آن روز که امیر ماشین را برده بود و زن هی جلوی در خانه قدم رو رفته بود و کلاس ایروبیکش دیر شده بود و امیر که رسید زن گفته بود: امیرجان! و امیر پریده بود پایین و گفته بود حالا مگه چی شده؟‌ کلاس فیزیک هسته‌ای که نبوده. کلاس ورزش هم که پنج دقیقه دیر و زودش مهم نیست و زن چیزی نگفته و پریده بود توی ماشین و دیر رسیده بود. یا شاید بگوید: «ببین امیر!‌» مثل آن دفعه که امیر جلوی پای بابا بلند نشده بود و وقتی زن شکایت کرده بود گفته بود که اصلا نفهمیده که بابا از در آمده تو و وقتی فهمیده دیگر بابا خودش نشسته بوده. اما زن باور نکرده بود جون با وجودی که داشت توی استکان‌ها چایی می‌ریخت از گوشه چشم نگاه می‌کرد و دیده بود که امیر خودش را به ندیدن زده بود و حوصله نداشت که بلند شود و استکان چایی و پیش‌دستی شیرینی را بگذارد روی میز تا با بابا احوالپرسی کند. زن اما دنبالش را نگرفته بود و بابا هم به رویش نیاورده بود که امیر جلوی پایش بلند نشده. همان روزها بود که بابا ورشکست شده بود و بانک مغازه را حراج کرده بود. بابا موقع خداحافظی سر زن را بوسیده بود و زمزمه کرده بود که خدا کسی را زمین نزند و رفته بود.


شاید هم مثل آن دفعه که خودش را برای امیر لوس کرده بود که برود و از اتاق خواب برایش یک ژاکت کلفت بیاورد می‌گفت: «امیر جونم» نه این که دیگر خیلی مسخره است: «امیر جونم، من دارم می‌رم.» خودش هم خنده‌‌اش گرفت. باید یک طور دیگری بگوید امیر. یک طوری که امیر بفهمد جدی است و یک جای کار می‌لنگد. نه، لنگیدن که مال سه چهار سال پیش بود که به امیرعلی گفت دکتر شک دارد این توده توی پستانش چیز بدی باشد و امیرعلی گفته بود حالا پیشواز نرو و رفته بود استادیوم و بعدش که توده خوش‌خیم درآمده بود گفته بود خوب شد که برنامه‌اش را کنسل نکرده بود. یا آن روز که شوهر سمیرا آمده بود توی آشپزخانه و به شوخی یا جدی زده بود توی باسنش و وقتی به امیرعلی گفته بود فقط شنیده بود که این مرتیکه هرزه است، دور و برش نچرخ و هفته بعد که دعوتشان کرده بودند، باز هم قبول کرده بود و قبل رفتن زن با صدای بلند تشر زده بود که: «امیر! من بهت می‌گم به من دست زده، تو می‌گی بریم خونه‌‌اشون؟» امیر علی هم جواب داده بود که خودش می‌داند. اگر دوست ندارد می‌تواند نیاید. زن مستقلی است اما باید این را بداند که سمیرا خواهرش است و امیر نمی‌تواند که نرود. پس بهتر است که تظاهر کنند هیچ چیز مهمی نبوده ‌است. بعد هم تمام شب با زن حرف نزد و در جواب پرسش زن که در راه برگشت گله کرده بود، گفته بود که از لحن امیر گفتنش خوشش نیامده: «مگه با نوکر پدرت حرف می‌زنی؟»


همین لحن مناسب است. امیر علی که آمد، زن سرش را بالا می‌گیرد و توی چشمهایش نگاه می‌کند و با لحنی که امیر خوشش نمی‌آید خواهد گفت: «امیر! من دارم می‌رم» و ناخواسته انگشتانش دور دسته چمدان محکم شد. شاید امیر نخواهد که زن برود یا گریه کند یا التماسش کند که بماند. شاید بگوید که اشتباه کرده و رفتارش را عوض می‌کند. آن وقت باید چکار کند؟ بهتر است که به حرف‌هایش گوش کند، ها؟ شاید راست بگوید و بخواهد عوض شود. پشتش تیر کشید و لرزشی توی تنش چرخید و پیش خودش فکر کرد که اگر گریه والتماس امیر را بشنود، دلش بدجوری خواهد لرزید و رفتنش سخت‌تر خواهد شد.

بعد در خیالش، ماشین امیر را دید که از ته کوچه پیچید و امیر را دید که قبل از باز کردن در گاراژ، زن را می‌بیند که آنجا نشسته، شال کشمیر را دور شانه هایش پیچیده و چمدان را بین زانوهایش به جلو و عقب می جنباند. در گاراژ را باز می‌کند و ماشین را می‌سراند توی گاراژ. تصورش کرد که می‌آید به سمتش و یکهو انگار که پرده‌ای از جلوی چشمانش کنار رفته باشد فهمید که چه اتفاقی خواهد افتاد و تمام آن احتمالات دیگر اشتباه هستند. فهمید که امیر خواهد گفت که زن همه این‌ها را خیال کرده و هیچوقت درست منظور امیر را نفهمیده و همیشه برای خودش ریسیده و بافته و خیالات خودش را باور کرده است. خواهد گفت که زن دیوانه شده و الآن هم بهتر است خودش را لوس نکند و برود داخل خانه. برود و زن های مردم را ببیند که هم کار خانه و هم کار بیرون می‌کنند و انقدر هم توهم بی‌عشقی و تنهایی نمی‌زنند و آخرش هم قبل از اینکه دلایل زن را بشنود خواهد گفت حیف که زندگی‌اش را گذاشته پای این زن و از صبح تا شب برای این زندگی جان می‌کند.

فکرهایش به اینجا که رسید از جا بلند شد. چمدان را بلند کرد و به سمت انتهای کوچه به راه افتاد. هر چند قدم برمی‌گشت و پرهیب خانه را می‌پایید تا در پیچ آخر آخرین تکه خانه هم محو شد. آن‌وقت قدم‌هایش را تندتر کرد و با خودش فکر کرد که کاش قبل از رفتن گلدان‌ها را آب داده بود.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights