یک شعر از فانوس بهادروند
روزها رفتند
روزهای مهرگان هم
تو هم نیامدی
باران راه گم کرده است
ابرها غوطه میزنند
در دود سیاه و خاکستری
شکافها بر خاک
چنان کاری نشسته
خشک
به شکل خط ِ کاردی
بر چهرهی مرد
سرد …
روزها رفتند
پی در پی
روی همین پنجرهی کوچک
جهان از دور
خاطره ای است
گنگ
میان بودن و نبودن
هی مینویسی” آرزو ی تندرستی”
اما او مینویسد :
” ثروت از شانس بهتر است “
–هی هوش مصنوعی فکری به حال ما کن !–
قداره بند زیبایی را کاردی کرده بود
من می خواستم بگویم :
” آزادی واژهای حقوق بشری … “
که چتر ی آمد بالای سرم
: “بیا بانو ما تو را دوست داریم
به این بمبها نگاه نکن !”
صدایشان هولناک است
اما ویرانی شان را بعدها خواهند نوشت
در کتاب های تاریخ …
من نوشتم :
باران !
باران !
باران !
۱۴۰۴/ ۸/ ۳




















