یک غزل از حسن جهانی
حالا نشسته با چمدان های بسته اش
بغضی نهفته در پسِ لبخندِ خسته اش
با کوله ای لوازمِ غربت ، دو تا کتاب
با عکسِ مادر و دلِ قابِ شکسته اش
در انتظارِ ساعتِ پروازِ از قفس
تا میله های غربتِ آن سو نشسته اش
یک لحظه شور دارد و دلشوره ای مدام
در تار و پود خاطرِ از هم گسسته اش
دردِ پرنده های مهاجر نهان شده _
در نقشهای پَر زدن دسته دسته اش
از فصلِ سوز در سفرِ سردِ بی کسی
مانده در انتظارِ بهارِ خجسته اش
#حسن_جهانی




















