یک شعر از فرید خرم
کافهای که وجود نداشت
قهوه تلختر از خواب بود
میزها میلرزیدند
از زمزمهی کسانی که دیگر زنده نبودند
پیرمردی کنار پنجره نشسته بود
با بخار فنجانش حرف میزد
میگفت
اینجا زمان نمیگذرد
فقط چای سرد میشود
دیوارها نفس میکشیدند
نور مهتاب
از درون فنجانها بالا میرفت
سایهها
آرام بر صندلیها جا عوض میکردند
هر کس
چهرهی دیگری را پوشیده بود
شاید از ترس
شاید از عادت
کسی نمیدانست کدام چهره
آخرین چهرهی خودش است
در گوشهای
زن جوانی شعر مینوشت
بر دستمالی خیس از قهوه
هر واژه که مینوشت
به شکل پرندهای سیاه
از پنجره بیرون میرفت
ساعت، وارونه میچرخید
دروغها در فنجان تهنشین شده بودند
حقیقت
شکرِ حلنشدهای بود
که هیچکس جرأت همزدنش را نداشت
در آن کافه
حتی مرگ هم
با نقاب می آمد
فرید خرّم




















