UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

سه شعر از هادی ترابی برگرفته از کتاب «چگونه‌ای؟» چاپ انتشارات بوتیمار

سه شعر از هادی ترابی برگرفته از کتاب «چگونه‌ای؟» چاپ انتشارات بوتیمار

از

.

     .

.    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .    .

     .                                                      .

.                                                           .

    .                                                       .

تا

———————-

از تفاوتِ شکل‌ها تا

                        شکستن

تا

شکستن پاهای من از زانو

و معلق شدن

در هندسه

می‌شود ابعاد را شناخت، رنگ را در آورد، از تابلوها زمان را گرفت

و پاشید

توی صورت حرف­های بعدی

-«جا نمونی!»

مادرها آمدند

نشستند در هندسه،

درونشان یک «نمی‌دانستند» فریاد می‌زد:

   -« باید کشیده شود خاکستری ممتد بر کناره‌ فرش سیاه

     با فاصله‌ای ثابت از نخاع سفید؛

    چالشی زندگی می‌کند میان ارتفاع و ترس و نمی‌دانم»

-«جا نمونی!»

وقتی سکونتت

ناگزیر از حجوم غرب‌های کذایی‌ست،

وقتی مهاجرت می‌کنی

با بعدهایت از مسیر فرش‌های سیاه،

وقتی در جنوب شرقی اتاقم

به نقشه خیره می‌شوم،

پرت می‌شوم روبروی گاردریل

نشانده می‌شوم مستأصل

زل زده می‌شوم به خیال به گالوانیزه‌های بیابانی و مسخره‌ترین انحنای یک فلز

به داخل

به اینکه چقدر تو رفته‌ای و تو رفته است بی‌دلیل

و چقدرنرسیدن‌هایم را

می‌کنم

توی این پرسپکتیو اجباری

-«جا نمونی!»

ارتفاع را و ترس را و نمی‌دانم را

نمی‌دانم

از وقتی که رفته‌ای تمام راه‌ها رفته شده‌اند:

رفتن ترمینال

رفتن ظهر داغ و بوی خستگی گازوئیل

رفتن چمدان‌ها توی گشادترین سوراخ تنهایی

رفتن جارچی

و کردن آخرین فریادش محکم توی گوش ما:

– «جـا نمونی!»

جاده

انتشار نگاه من است

در تابلوهای پوچ و آویزان

در شکل‌های مختلف تفاوت

و ابعاد شکسته‌ی یک نقاش

که نمایش بازی کرد و هندسه را کشید به گالری

و پاشید

توی صورت حضار!

او هم هنوز…

از ارتفاع تو می‌ترسم

او هم هنوز…

از ارتفاع تو می‌ترسم

او هم هنوز…

از ارتفاع تو می‌ترسم

باید دوئل کنم

با گاردریل‌ها و انحنای مزخرفشان.

jeld-hadi torabi (2) A

جَـز

———————–

در من دمیده که می‌شوی

در من دو‌تایی که می‌شویم در محله‌ای از نیویورک

در من دمی که برعکس     از دود    از جَز     از «هارلِم» که می‌شوی،

خیره به سیاه­های مهاجر

ــ که می‌دمند خط­های خیس پیشانی      و      ترومپت      را ــ

که می‌شوی،

پرت می‌شویم

قهوه لگد می‌زند، اخم می‌کند، گیر می‌دهد   (بدون سرکش گاهی)

قهوه که پدر است

که ضدِ قلب است

که قلب را می‌سازد و خودش آنژیویش می‌کند گاهی،

مرا از خانه‌ پرت می‌کند بیرون    با تَـشَـر

پرت می‌کند اصفهان، توی جلفا، خیابان سنگتراش‌ها، جلوی کافه کوهستان

دست قهوه را بوسیدم آن شب

از سنگ‌فرش‌های مشترک محله‌ها

از بی‌مرز      از بی‌جغرافیا

از ترومپتی که آرمسترانگ می‌نوازد

از باران

که با ران‌های خیسش روی سنگفرش‌ها قدم می‌زد

و جَـز گوش می‌داد در گوشش،

رد می‌شوم      و می‌شوم      و رد پایم می‌شوم در خیابان

رد می‌شوم

و به حس مشترکِ «اصفهان» و «هارلِم» می‌رسم

به شهرهایی

که نمی‌شود با  « حــ »  حوله نوشت‌ِشان

که نمی‌شود خیس نشدِشان

که نمی‌شود،  نشدِشان

زیر صدای جَز     و عرق شیشه‌ها     و پیشانی آرمسترانگ

که با ران‌های خیسش روی سنگفرش‌ها قدم می‌زد

حاضر بودم

ترومپتی نواخته شده

در یکی از کافه‌های «هارلِم» باشم،      ــ حتی با « حـ » حوله ــ

تا پاره طنابی که هرشب حلق‌آویز می‌شود

از

منشور این صندلی به تجزیه‌ی آن دود

و نمی‌شود.

10259709_266264706831088_6882051258593568875_n

را با تمام

——————

را…

را با تمام…

حالا «یک لیوان» بگذار در سطر صفر

یا قبل از «را با تمام»

(راحت باش     کمربندت را هم نبستی، نبستی

سفری به نسبت دراز داریم تا پایان این شعر)

حالا که راحت نشسته‌­ای

یک لیوان

را با تمام سرشاری از شیشه‌هایش بپاش

این ستون افسردگی را بیرون

بپاش

روی پرده‌ات

و کنار بکش خود را از این ادا و اطواری که سطر سطر تصویر

                              می­کند برای تو

که سطر سطر خیال       می­زند برای تو

که سطر سطر حرف      می­سازد برای تو

که سطر سطر تصویر

(که برگشتن به سطرهای بالا     به فعل     یا به جایگزینی

  عادت را می شکند)

به تناوب       تکرار

به شکل فعل‌های جابجا    در جای جای تو

تکرار می‌کنم:

همیشه از معنا پاشیده می‌شوم بیرون

تا  برایم تو را به ارمغان آورد

خودِ خودِ تو

خودِ خودِ تویی  که برای خودت بروی

باب میلت را ردیف کنی

و با صدای بلند این شعر را بِـزبانی

بعد از زبانیدن­ات

که مسجل شد کهولت تصویر، برایت

و کهولت معنا، برایت

بریزی توی منِ قبلی     خودت را

توی کاغذ باطله‌های منِ قبلی

خودت و مایعت را

که در بیاورم از دستم

بریزم و طلاقشان بدهم توی کشو

آلودِشان کنم توی جایی که دیده نشوند

میان کاغذها    میان استتار   میان بایگانی ثبت اسنادِ سوخته

پس:     پا شو    دست شو    رقص شو

بیهوده نشستن را بپاش

و یک لیوان از ستون­های سفید این افسردگی را

توی صورت من

تا من

بپاشم­شان توی کشو

 مثل همه‌چیز   که توی کشو می‌شود باشد

همه    همه­چیز را می­گذارند توی کشو:

دهخدا   بریتانیکا    تورات    اوستا   هومر    فردوسی     شجریان

عصمت    عصمت    عصمت

اسم‌ات را نمی دانم

اما عصمت

اسم یک زن بود

خیاط بود و پیر و چروک و خیره به ته استکان       از توی کشو

برای من ترسناک    برای تو فقط عصمت    که نمی‌شناسی‌اش

و ترسناک     ترسناک برای تو که اگر بدانی

که شروع هردو

از نقطه   از خط   از اندازه

از دور کمر، شانه، گردن (که نباید پرداخت شوند)

از پارچه   از قیچی   از پاره   از پرده

و پایان هردو

از لای حتی یک درز

خود را می‌کشید توی رختخواب

که همه‌چیز را        و خود را می‌پاشاند

زیر بالِشَت

و دستت را        می‌پاشاند     زیر بالِشَت

 که احتمال خواب رفتنش اگر بخواهی    می‌تواند کم باشد

پاشیدن تو     توی دیوار      توی تاریخ       توی روسری

کار عصمت بود

دستت؟    دستِ آدم است

چون خواب نمی‌رود دست آدم است

خودت؟   خودتِ آدم است

چون خواب نمی‌رود خودتِ آدم است

اتوبوس نیستی که منجمد

لکنته نیستی که گلویت بگیرد و دود کنی

که سوخت بگیری از سفر دیروزها به دیروزها به دیروز

لکنت که نداری؟!

ببینم زبانت را      آ  کن!

شمس گفته بود که این زبان دردسرهایش که فقط مال ما نیست! *

اما انگار که هست:

زبانت ویروس دارد

از عصمت راه افتاده‌­اند به سمت اسم‌ات

با یک اتوبوس لکنته

از نقطه به خط

از خط به اندازه

از اندازه به سطح؛

در سمت چپ

از سطح به دور کمر  (که نباید پرداخت شود)

و به سر شانه           (که نباید پرداخت شود)

و دور گردن            (که حرفش را نزن)

فقط عصمتی به چشمانت تزریق کرده اند که هیچ پرداختی به اسم ات ندارد

و بَعد   در سمت راست    که راست شده است:

از پارچه           به پاره       با قیچی

از پرده             به پاره       با قیچی

از عصمت         به  پاره      با قیچی

از تو  به پرده     به پاره       با قیچی

از قیچی    به پارچه     به پرده     به پاره     با قیچی

از قیچی          به اسم­ات        با قیچی

از قیچی          به می­رسی      به قیچی

متأسفم

تو فقط محصول بوده­ای

زبان تو باید قیچی شود

زبان تو باید تکمیل شود   با قیچی

زبان تو    باید     ویروس­­کشی شود

صبحانه را نمی­توان با عادت خورد

نمی­توان با لکنت

صبح­ها     وراجی می­کنند ویروس­‌ها توی مزاجت

شبها اعزام می­شوند از هم      می­‌پاشند و می­‌پخشند توی ذهن تو

توی تو        توی صورت تو

باید استراحت کنی و هی نامتعارف  آ  کنی

باید بپری توی صورت عصمت و مشت بزنی

باید «باید» را یاد بگیری

و مشت بزنی

باید     جلوی آینه       به زبان ات خیره شوی

باید     با ­ویروسها        مناظره کنی

و یکی یکی مغلوب

و یکی یکی قیچی

و یکی یکی توی کشو

دردسرهای این زبان مال تو هم هست

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* سطری از گزارش ناگزیری – شمس آقاجانی : دردسرهای این زبان مال تو هم هست

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

۱ نظر

  1. ح

    جاده

    انتشار نگاه من است

    در تابلوهای پوچ و آویزان

    در شکل‌های مختلف تفاوت

    و ابعاد شکسته‌ی یک نقاش

    که نمایش بازی کرد و هندسه را کشید به گالری

    و پاشید

    توی صورت حضار!

    او هم هنوز…

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: