UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

رصد به دوران کودکی‌ام – بخش دهم

رصد به دوران کودکی‌ام – بخش دهم

برخی جنبه‌های زندگی و کسب و کارهای دیرینه در ایران قدیم

یادآوری:
آنچه در این سلسله نوشته‌ها در زیر عنوان «رصد به دوران کودکی‌ام» می‌خوانید، نه پژوهشی جامعه‌شناسانه است و نه جامع و کامل، بل صرفاً خاطره‌هایی است که با زبانی ساده و بی‌پیرایه نگاشته شده است؛ خاطره‌هایی از آنچه در کودکی به چشم خود دیده‌ام، یا در نوجوانی از زبان بزرگترهایم شنیده‌ام. در این «رصد» به زمانی در حدود ۸۰ – ۹۰ سال پیش، چه بسا خیلی چیزها در زیر غبار فراموشی سالیان، یا حتی از چشم و گوش من، پنهان و دور مانده باشد و در این نوشته‌ها نیامده باشد. با وجود این، امید است که این خاطره‌نگاری کوتاه، بتواند پرتوی باشد بر راه دراز پیموده شده از اوایل این قرن (سال‌های آغازین ۱۳۰۰) تا کنون- از «آن‌گونه که بود» به «آن‌گونه که هست»- و عطشِ دانستن و کنجکاوی جوان‌ترها را تا حدی سیراب کند. در همین عرصه، شاید هم خوانندگان علاقه‌مندی پیدا شوند که از اطلاعات این سلسله نوشته‌ها برای امر تحقیق و تفحص و تألیف‌هایی جامع‌تر پیرامون وضع زندگی در آن سال‌ها سود ببرند.
ناظر نعمتی

الف گردش‌های درون شهری

تا ده دوازده سالگی، گردش‌های درون‌شهری خانوادگی ما منحصر بود به رفتن به چمنزار و سیفی‌کاری‌های (کشتزارهای خیار و بادمجان و سبزیجات و امثالهم) بیرون از «دروازه دولاب» که نهر آب روانی هم در همان نزدیکی وجود داشت. این گردش خانوادگی فقط در روزهای تعطیل، جز تعطیلی‌های عزای مذهبی، اما خاصه در روزهای تعطیل نوروزی و سیزده‌به‌در انجام می‌گرفت. مادرم بقچه‌هایی حاوی خوراکی و سفره و پتو و لوازم غذا خوردن، نیز وسایل و لوازم درست کردن چای، آماده می‌کرد که سبک‌ترها را من و برادرم، و سنگین‌ترها را خودش، دایی‌ام و گاه یکی از دو پسرخاله‌ام که دو سه سالی از من بزرگتر بودند، حمل می‌کردیم. این پسرخاله‌ها که خانه‌شان حدود سیصد متری با خانهٔ‌ ما فاصله داشت، گاه با مادرشان در گردش دسته‌جمعی ما شرکت می‌کردند. گاهی هم همسر یکی از عموهایم به جمع ما می‌پیوست. این گردش‌ها فقط در روزهای گرم انجام می‌گرفت و روزهای سرد، یا بارانی، امکان‌پذیر نبود.

همه با هم تا «دروازه دولاب»‌ که حدود سه کیلومتری شرق خانهٔ ما بود پیاده می‌رفتیم، و وقتی از «دروازه» می‌گذشتیم، از پلی روی «خندق» نیز می‌گذشتیم. سپس راهمان را از کنار سیفی‌کاری‌ها به سوی شمال ادامه می‌دادیم تا به چمنزار وسیعی می‌رسیدیم که در نهر کم‌عمق نزدیک آن، آب روان بود. در آنجا کنار درختی، فرشی حصیری با چند پتو می‌گستردیم و پیش از هر کار مادرم وسایل تهیهٔ‌ چای را روبه‌راه می‌کرد: ذغال در «آتش‌گردان» می‌گذارد، خرده‌کاغذهای مچاله شده روی آن می‌گذاشت، با کبریت کاغذ را آتش می‌زد و به محض آنکه آتش قسمتی از ذغال را می‌افروخت، آتش‌گردان را آن‌قدر می‌چرخاند که تمام ذغال سرخ آتشین می‌شد. سپس آن را از آتش‌گردان به درون تنورهٔ سماور می‌ریخت که منبع آن را پر از آبی کرده بود که با کوزه از خانه آورده بودیم. تا وقتی که آب سماور به جوش بیاید، مادرم وسایل گرم کردن غذایی را که در دیگ از خانه آورده بودیم (معمولاً غذایی تهیه شده از برنج و یکی از حبوبات یا رشته از قبیل عدس‌پلو،‌ لوبیا‌پلو، دَمی یا «دَم‌پُختک»، رشته‌پلو) فراهم می‌کرد. بعد با قلوه‌سنگ‌هایی که از نهر کم‌عمق آب جمع‌آوری می‌کرد، اجاقی موقتی می‌ساخت تا بعداً دیگ غذا، و اگر در دیگ فقط برنج ساده («چلو»‌ یا پلو)‌ بود، «کُماجدان» حاوی خورش را هم روی آن بگذارد تا گرم شود. اگر زن‌های دیگری هم همراه ما بودند در این کارها به مادرم کمک می‌کردند. وقتی مادرم بدین کارها می‌پرداخت، دایی‌ام من و برادرم و همچنین پسرخاله‌هایم را اگر با ما بودند، به کنار نهر آب می‌برد. بسیار خانواده‌های دیگر هم که به‌تدریج بر تعداد آنها روی چمنزار و کنار نهر افزوده می‌شدند، وضعی مثل ما داشتند. غالب مردها «لُنگ» می‌بستند ولی پسربچه‌های کم‌سن و نوجوان کفش‌ها و لباس‌های‌شان را، جز یک زیرشلواری کوتاه، از تن بیرون می‌آوردند و در چند قدمی نهر روی هم تلنبار می‌کردند. آنگاه، به آب‌تنی در نهر یا آب‌پاشی به روی یکدیگر سرگرم می‌شدند. دویدن بر خلاف جهت جریان آب در این نهر، و مسابقهٔ‌ دویدن میان پسرهای یک خانواده با پسرهای خانواده‌های دیگر، تفریحی بود که همهٔ بچه‌ها را به وجد می‌آورد، و مردهای خانواده غالباً بر این مسابقه‌ها نظارت می‌کردند تا مبادا بین بچه‌ها درگیری‌هایی رخ دهد. معمولاً در حین همین بازی‌های بچگانه بود که مادرم، برادرش و بچه‌ها را به نوشیدن چای فرا می‌خواند. آنگاه می‌رفتیم و به همان وضع که در زیر تابش آفتاب بدن‌مان گرم می‌شد، با نوشیدن چای درون‌مان را نیز گرم می‌کردیم. سپس باز به درون نهر می‌رفتیم و آب‌تنی یا آب‌بازی می‌کردیم تا…

…تا اینکه مادرم سفرهٔ ناهار را آماده می‌کرد، و باز ما را دعوت به غذا خوردن می‌کرد. خوردن ناهار در حالی که جز مادرم و احتمالاً خاله‌ام و زن‌عمویم که مقنعه و چادر سیاه پوشیده بودند- البته در زیر آن پیراهن و هرچه بر تن داشتند، همه سبک و نازک بودند- پسرها و دایی‌ام که در آن زمان هنوز مجرّد بود، فقط زیر شلواری به تن داشتیم. در چنین وضعی غذا خوردن و از تابش آفتاب استفاده کردن بسیار لذت‌بخش و شادی‌آور بود.

پس از صرف ناهار، بزرگترهای‌مان می‌خواستند که ما مدتی استراحت کنیم ولی خودشان بیدار می‌ماندند و گفتگو می‌کردند. به هر حال، یکی دو ساعتی ما پسرها در زیر «شَمَد» نازکی خوابی می‌کردیم، و وقتی همه‌مان بیدار می‌شدیم، باز همان آب‌تنی و آب‌بازی و باز چای عصرانه نوشیدن برقرار بود. سرانجام مادر و دایی، ما بچه‌ها را به لباس و کفش پوشیدن فرا می‌خواندند که پس از آن، خود دایی‌ام هم لباس بر تن می‌کرد، و همه با هم وسایل و لوازمی را که از خانه آورده بودیم، جمع و جور می‌کردیم و در بقچه‌ها می‌گذاردیم. آنگاه هر کدام به فراخور توانایی‌مان آنها را به دوش می‌گذاردیم یا به دست می‌گرفتیم، و از همان راه که آمده بودیم به خانه باز می‌گشتیم.

 

نوع دیگری از گردش دسته‌جمعی ما که معمولاً بدون مادرم یا هر خانم خانوادگی دیگر می‌رفتیم، عبارت بود از پیاده رفتن به «باغ ملی»‌ تهران؛‌ باغ بسیار بزرگی که هنگام جوانی من تبدیل به ساختمان‌های «موزهٔ ملی» و «وزارت امور خارجه» شد. معمولاً مرا پدرم یا عمویم، در شب‌هایی که روزش تعطیل هفتگی یا تعطیلی غیرعزایی بود، و یکی دو بار هم دایی‌ام در زمان مجرّدی‌اش به این باغ می‌بردند. از خانه تا ایستگاهی از قطار «واگن اسبی» پیاده، و پس از آن تا میدان «توپخانه» با این وسیلهٔ حمل و نقل مسافری-شهری می‌رفتیم، و باز پیاده تا دروازهٔ‌ به یاد مانده‌ای از دوران قاجار به نام «دروازهٔ‌ باغ ملی» طی می‌کردیم. از دروازه که می‌گذشتیم کمتر از یک صد متر که به سمت شمال می‌رفتیم، به در نرده‌یی بزرگی می‌رسیدیم که محوطهٔ تفریحی «باغ ملّی تهران»‌ در آن سوی آن قرار داشت، با درختان بلند و پرشاخه و برگ و باغچه‌های آراسته از گل و گیاهان چشم‌نواز. در میانهٔ‌ باغ چمنزار وسیعی بود که در قسمت میانهٔ آن بر صُفّه‌یی دایره‌مانند دستگاه بسیار مرتفع «بندبازی» کار گذارده بودند. در سمت جنوبی باغ و در اطراف چمنزار، جای‌جای میزهای گرد و صندلی‌های چوبی موسوم به «لهستانی» وجود داشت که گردش‌کنندگان در باغ از آنها برای نشستن و خوردن بستنی، فالوده، شربت‌های گوناگون، چای- که بنا بر سفارش بزرگ خانواده، مستخدمان از داخل کافه‌یی می‌آوردند، استفاده می‌کردند. به هر حال، هم اینان و هم دیگر گردش‌کنندگان که در باغ به طرز پراکنده‌یی گردش می‌کردند، و غالباً مرد و پسربچه و دختربچهٔ روسری‌دار و به‌ندرت چند خانم و دختر جوان، البته با چادر، اما بدون ‌«پیچه» بودند، («پیچه» که با نواری کِشی دور سر قرار می‌گرفت، چیزی بود مثل نقاب جلوی کلاه، و مربع شکل، که از موی مشکی اسب بافته شده بود). وقتی بندبازها شروع به نمایش می‌کردند و نوای برخاسته از (غالباً) سازهای بادی با حرکات بندبازها هماهنگی می‌کرد، همگی چشم به دستگاه بسیار مرتفع بندبازی می‌دوختند. در پی هر حرکت که بندبازان ماهر انجام می‌دادند، مردم با کف زدن و هورا کشیدن آنها را تشویق می‌کردند. در این موقع نوازندگان هم با نواختن سازهای بادی و طبل‌های کوچک و بزرگ، تشویق عمومی را تکمیل می‌کردند.

همین‌جا لازم است بگویم که در آن زمان که شب‌ها در «باغ ملی تهران» چنین برنامه‌هایی اجرا می‌شد، روشنایی «باغ ملی» از «مرکز تولید برق حاج امین‌الضرب» واقع در نزدیکی تقاطع خیابان «چراغ برق» و خیابان «ری» تأمین می‌شد. اما پدر و عمویم در جوانی‌ام برایم توضیح دادند که پیش از راه‌اندازی این کارخانهٔ برق، روشنایی «باغ ملی» از کارخانهٔ تولید گاز تأمین می‌شده. در آن زمان، در «باغ ملی» برنامهٔ بندبازی وجود نداشته است.

 

دیگر گردشگاه عمومی تهران، در روزگار کودکی تا جوانی من، کافه رستورانی بود در «میدان بهارستان» به نام «لُقانطه»، دارای استخری بسیار وسیع با کاشی‌کاری آبی‌رنگ که در آن قایق‌های چندنفرهٔ پارویی می‌انداختند. به نظر من لفظ «لقانطه» از واژهٔ «لُتکا»ی روسی گرفته شده است که به معنای قایق پارویی است. [این طور که بعدها شنیدم، صاحب این رستوران میرزا غلامحسین خان لقانطه بوده است. درستی قطعی این مطلب هنوز بر من روشن نیست]

در کنار کافه رستوران «لقانطه» مهمانخانه‌یی دوطبقه وجود داشت که مشتریان مسافرش از این کافه رستوران استفاده می‌کردند، ولی فقط بعدازظهرهای بهاری و تابستانی و احیاناً تا اوایل پاییز درهای «لقانطه» به روی دیگر مشتریان باز می‌شد. دور تا دور استخر که از چهار سو آب روان از فواره‌های کوتاهی به آن وارد می‌شد، صندلی‌ها و میزهای با روپوش سفید به فاصلهٔ یکی دو متری از پاشویهٔ بیرونی استخر که سرریز آب را به آب‌روی فاضلاب می‌برد، می‌چیدند.

اغلب مشتریان پس از نشستن روی صندلی‌ها، به مستخدمان کافه سفارش بستنی، فالوده، انواع شربت‌ها، و برخی‌ها هم پیش از اینها سفارش غذا می‌دادند.

استفاده از قایق‌ها و گردش با آنها، شب‌ها به‌ندرت انجام می‌گرفت، ولی روزها همهٔ مسافران مهمانخانه می‌توانستند از این گردش بهره‌مند شوند. از آنجا که هیچ‌گاه روزها مرا به «لقانطه» نبرده بودند، هنوز هم نمی‌دانم که آن قایق‌ها را با چه شرایطی و در ازای چه مبلغی در اختیار مشتریان می‌گذاشتند. اما فقط یک شب گرم تابستانی که عمویم مرا به «لقانطه» برد و فالوده‌یی خوردیم، شاهد آن بودم که قایقی را دو مرد با لباس‌های یک‌جور روی استخر پارو می‌زدند و روی دو نیمکت قایق چند پسربچه و دختربچه نشسته بودند. همان شب عمویم برای من گفت که خودش هم با آنکه شب‌های زیادی به «لقانطه» می‌رفته، اولین باری است که قایق‌سوارانی را در حال گردش روی استخر می‌بیند. او همان شب به من گفت که روشنایی شبانهٔ مهمانخانه و کافه رستوران «لقانطه» حدود یک سالی به وسیلهٔ چراغ گاز، و از آن پس چنان‌که می‌بینی به وسیلهٔ چراغ برق‌های بزرگ تأمین می‌شده و می‌شود.

گردش شبانهٔ دیگری که عمویم مرا می‌برد، اول شب‌های روزهای تعطیلی بود که صبح آن روز پدرم مرا با خود از خانه به مغازهٔ خیاطی‌اش در سمت جنوبی «خیابان «شاه‌آباد» (قبل از آن «بهارستان» و اکنون «جمهوری اسلامی») کمی بالاتر از خیابان «ظهیرالاسلام» می‌برد. عمویم نیز در آن زمان با پدرم در همان مغازه شریک و همکار بود. اول شب که فرا می‌رسید، عمویم از کار دست می‌کشید و مرا با خود به سمت غرب، گاه تا چهارراه «استانبول» و از آنجا تا اواسط خیابان «لاله‌زار» می‌برد، و گاه هم به خیابان «لُختی» («سعدی» امروز) که می‌رسیدیم، به سمت شمال تا کنار «دروازهٔ دولت»، که بنایش به دورهٔ قاجار می‌رسید و هنوز هم برپا بود، می‌برد. «دروازه» اگر باز بود از آن می‌گذشتیم، و اگر تابش نور ماه به‌قدری بود که منظرهٔ بیابان و صحرا را ببینیم،‌ گردش مختصری به سمت شرق یا غرب می‌کردیم. در هر دو سو فقط چند گاری اسبی یا دستی فانوس‌دار را می‌دیدیم که صاحبانش میوه‌های جالیزی (هندوانه،‌خربزه،‌طالبی، خیار و غیره) می‌‌فروختند. هر از گاهی عمویم خیاری، هندوانه‌یی یا از این گونه محصول‌های جالیزی را که خودش می‌گفت ارزان‌تر از خیابان‌های شهر است، می‌خرید که با هم آنها را حمل می‌کردیم و به سوی دکان خیاطی باز می‌گشتیم.

 

 

اما عمویم غالباً هنگام بازگشت مرا با خود به میکده‌یی که در نیمهٔ خیابان «لختی» شمالی واقع بود، می‌برد. در آنجا صاحب میکده پشت پیشخوانی، جلوی قفسه‌های پر از اقسام بطری‌های شیشه‌یی (بیشترشان پر از مایع شفاف بی‌رنگ –  که بعدها معلومم شد مشروب الکلی بوده است) ایستاده بود. در حالی که مشتریانی هم جلوی پیشخوان یا روی صندلی‌های کم‌تعدادی نشسته بودند و بر سر میزشان، کاسه‌هایی پر از ماست یا سینی‌هایی از خیار پوست کنده و چند گوجه‌فرنگی بود، و آنها به خوردن خوراکی‌ها و نوشیدن از بطری‌ها به وسیلهٔ چند استکان مشغول بودند. عمویم، احتمالاً فقط در مواقعی که من همراه او بودم،‌ از مشتریانی بود که هرچه از آشامیدنی و خوراکی سفارش می‌داد، ایستاده در کنار پیشخوان می‌نوشید و می‌خورد. به من هم کمی از شیشه «لیموناد»ی که برای خودش سفارش داده بود،‌ لیوانی پر می‌کرد و می‌داد. در هر حال طی یک ربع ساعت یا اندکی بیشتر در حالی که می‌خورد و می‌نوشید با من هم صحبت می‌کرد و گاه قاچی خیار یا گوجه‌فرنگی نمک‌زده به من می‌داد.

از میکده که بیرون می‌آمدیم هر دو سلانه سلانه در حالی که او دستم را گرفته بود و باز برایم حرف می‌زد، یا سؤال و جواب می‌کردیم،‌ تا مغازهٔ‌ خیاطی راه می‌رفتیم و گردش شبانهٔ ما به پایان می‌رسید.

(ادامه دارد: «گردش‌های برون‌شهری)

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: