چهار مینیمال برای «شهروند »
شهروندی که بیست و پنج سال است فاتحانه بر قلۀ خویش ایستاده است
و این بیت سعدی را می شود از لابلای خطوط نا نوشته ی صفحاتش خواند :
” نه بر اشتری سوارم ، نه چو خر به زیر بارم ……. نه خداوند رعیت ، نه غلام شهریارم “
چون مستقل است ، چون به کسی باج نمی دهد و برای انتشار کارهای باارزش، ترد یدی به خود راه نمی دهد.
ورمز ماندگاری اش دراین ۲۵ سال همین بوده است.
[clear]
BCAA
ساعت دو بعد از نصف شب بود. دیدم چند نفر دور یک ماشین جمع شده اند و میخواهند درش را باز کنند . کنارشان ایستادم و موتورم را خاموش کردم. صاحب ماشین سوئیچ اش را داخل ماشین جا گذاشته بود. رفتم پیشش، ” میخوای وازش کنم؟ “
تحویلم نگرفت، فقط نگاهم کرد. آن چند نفر سعی می کردند تا در اتومبیل را باز کنند، ولی نمی شد. صاحب ماشین از روی ناچاری رو کرد به من و گفت: ” بیا برادرشما امتحان کن.” و همین طور که دستاشو کرده بود تو جیبای شلوارش و کنار ماشینش راه میرفت گفت : ” شهر به این بزرگی یه ( BCAA ) نداره ” نفهمیدم چی میگه . اما همین که برگشت سمت من دید در ماشنیش را برایش بازنگه داشته ام ، ” بفرما ین سوار شین ” از تعجب یک لحظه خشکش زد. بعد بغلم کرد و گفت : ” شما مغازه ی قفل و کلید سازی دارین برادر؟ ” در گوشش گفتم : ” نه داداش، ما دزد ماشینیم ” سوار موتورم شدم وهمین جور که دور میشدم برایش دست تکان دادم. مثل اینکه داشت به ” بی سی ای ای ” فکر می کرد .
[clear]
عبور از چهارراه
سگ با خاطری آسوده میدوید. نه غم نان داشت، نه غم جا. هرجائی را که دوست داشت بو می کشید و هر کجا که دلش می خواست می شاشید. رفتن و ایستادن را او تعیین می کرد. گاهی با گوش های آویزان سرش را بالا می گرفت وبه زن خیره می ماند.
زن که صدایش کرد خودش را به او رساند و سوار اتومبیل شد ند. زن پنجره را پائین کشید. نسیمی ملایم میان گیسوان زن و موهای پشم آلوی سگ چرخ خورد و آنها درعبورازچهارراه، به مردی که با مقوائی در دست نگاهشان می کرد محل سگ هم نگذاشتند .
[clear]
کی برمیگرده؟
مادرم سواد ندارد. نامه هایش را من می خوانم. پدرم راننده ی تریلی است. گاه میشود تا چند ماه خانه نباشد. وقتی ازمدرسه برگشتم مادرم قربان صدقه ام رفت تا نامه ی پسرعمویش را که تازه رسیده بود برایش بخوانم. وقتی فهمید که خودش هم آخر هفته می رسد، از من پرسید: ” پدرت کی برمیگرده ؟
[clear]
لبخند
دوست داشت همیشه مست باشد. وقتی مرد، برایش شراب بردم و سنگ قبرش را با آن شستم. اندوهش را فراموش کرد. و
عکس بالای سرش به من لبخند زد.