Advertisement

Select Page

چهار مینی‌مال برای «شهروند »  

چهار مینی‌مال برای «شهروند »  
 و این بیت سعدی را می شود از لابلای خطوط  نا نوشته ی صفحاتش خواند

داود مرزآرا

شهروندی که بیست و پنج سال است فاتحانه بر قلۀ خویش ایستاده است

 و این بیت سعدی را می شود از لابلای خطوط  نا نوشته ی صفحاتش خواند :

 ” نه بر اشتری سوارم ، نه چو خر به زیر بارم ……. نه خداوند رعیت ، نه غلام شهریارم “

چون مستقل است ، چون به کسی باج نمی دهد و برای انتشار کارهای باارزش، ترد یدی به خود راه نمی دهد.

ورمز ماندگاری اش دراین ۲۵ سال همین بوده است.

[clear]

BCAA

ساعت دو بعد از نصف شب بود. دیدم چند نفر دور یک ماشین جمع شده اند و میخواهند درش را باز کنند . کنارشان ایستادم و موتورم را خاموش کردم. صاحب ماشین سوئیچ اش را داخل ماشین جا گذاشته بود. رفتم پیشش، ” میخوای وازش کنم؟ “

تحویلم نگرفت، فقط  نگاهم کرد. آن چند نفر سعی می کردند تا در اتومبیل را باز کنند، ولی نمی شد. صاحب ماشین از روی ناچاری رو کرد به من و گفت: ” بیا برادرشما امتحان کن.” و همین طور که دستاشو کرده بود تو جیبای شلوارش و کنار ماشینش راه میرفت گفت : ” شهر به این بزرگی یه (  BCAA ) نداره ”  نفهمیدم چی میگه . اما همین که برگشت سمت من دید در ماشنیش را برایش بازنگه داشته ام ، ” بفرما ین سوار شین ” از تعجب یک لحظه خشکش زد. بعد بغلم کرد و گفت : ” شما مغازه ی قفل و کلید سازی دارین برادر؟ ” در گوشش گفتم : ” نه داداش، ما دزد ماشینیم ”  سوار موتورم شدم وهمین جور که دور میشدم برایش دست تکان دادم.  مثل اینکه داشت به ” بی سی ای ای ” فکر می کرد .

[clear]

عبور از چهارراه

سگ با خاطری آسوده میدوید. نه غم نان داشت، نه غم جا. هرجائی را که دوست داشت بو می کشید و هر کجا که دلش می خواست می شاشید. رفتن و ایستادن را او تعیین می کرد. گاهی با گوش های آویزان سرش را بالا می گرفت وبه زن خیره می ماند.

زن که صدایش کرد خودش را به او رساند و سوار اتومبیل شد ند. زن پنجره را پائین کشید. نسیمی ملایم میان گیسوان زن و موهای پشم آلوی سگ چرخ خورد و آنها درعبورازچهارراه، به مردی که با مقوائی در دست نگاهشان می کرد محل سگ هم نگذاشتند .

[clear]

کی برمیگرده؟ 

مادرم سواد ندارد. نامه هایش را من می خوانم. پدرم راننده ی تریلی است. گاه میشود تا چند ماه خانه نباشد. وقتی ازمدرسه برگشتم مادرم قربان صدقه ام رفت تا نامه ی پسرعمویش را که تازه رسیده بود برایش بخوانم. وقتی فهمید که خودش هم آخر هفته می رسد، از من پرسید: ” پدرت کی برمیگرده ؟

[clear]

لبخند

دوست داشت همیشه مست باشد. وقتی مرد، برایش شراب بردم و سنگ قبرش را با آن شستم. اندوهش را فراموش کرد. و

عکس بالای سرش به من لبخند زد.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights