UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

 دو زن زیبا

 دو زن زیبا

معرفی آرام روانشاد:

شروع داستان نویسی با حلقه قصه شیراز زیر نظر بزرگانی چون ابوتراب خسروی و محمد کشاورز از سال ۱۳۸۰
قبل از داستان نویسی به تاتر مشغول بوده (در مقام نویسنده و دستیار کارگردان)
مدیر روابط عمومی خانه مطبوعات فارس از سال هشتاد و دو تا هشتاد و پنج

آثار چاپ شده:
داستان بلند به پشت سر نگاه نکن ۱۳۸۸ نشر نگیما
رُمان ساعت ویرانی ۱۳۹۳ نشر مروارید
گردآوری مجموعه داستان های برنده جایزه هدایت از سال هشتاد تا ۸۹ تحت عنوان مجموعه داستان “در این رختخواب نرم خوابم نمی برد” نشر مروارید

در دست چاپ:
خالیِ بی پایان (کتابی پژوهشی درباره فروغ فرخزاد) نشر ایده
ساعت بخشایش: رُمان
قصر مرموز و چهارده افسانه دیگر: مجموعه افسانه های کهن برای نوجوانان. نشر آفرینگان

فعالیت های مطبوعاتی:
عضو تحریریه هفته نامه چلچراغ و نویسنده صفحه داستان های مترو در این هفته نامه
عضو هیات تحریریه سروش کودک در مقام داستان نویس
عضو هیات تحریریه مجله رشد جوان در مقام داستان نویس
عضو هیات تحریریه و دارای شانزده صفحه ثابت در ماهنامه آینده روشن

جوایز و افتخارات:
کاندیدای دریافت جایزه ادبی صادق هدایت در سال ۸۸ بخاطر داستان کوتاه خاکستری
کاندیدای دریافت جایزه ادبی صادق هدایت در سال ۸۹ بخاطر داستان کوتاه دو زن زیبا
برنده جایزه ادبی صادق هدایت در سال ۹۰ بخاطر داستان کوتاه فقط می خواستم یک فنجان قهوه بخورم
برنده جایزه ادبی شمسه در سال ۹۱ به‌خاطر داستان کوتاه آواز زرد
کاندیدای دریافت جایزه داستان تهران بخاطر داستان کوتاه زیر کاج های مسعودیه ۱۳۹۴
همکاری با بنیاد ادبی صادق هدایت از سال ۹۱ در مقام داور جایزه ادبی صادق هدایت
کاندیدای نهایی دریافت جایزه مهرگان ادب بخاطر بهترین رمان (ساعت ویرانی)
همکاری با جایزه ادبی سیمرغ (نیشابور) در مقام داور

* * *

شناختمش، با همان نگاه اول شناختمش.بعد از هجده سال همان برق نگاه را داشت. تا چشم بدزدم از نگاهش و رو کنم به منشی شرکت که نشسته بود پشت میز و با لبخندی ساختگی نگاهم می کرد، یاسی جلو آمد و سرک کشید توی صورتم، حیران نگاهم کرد و پرسید:

-سارا؟خودتی؟

صدایش هنوز آشنا بود. کمی خش دار و بم شده بود، اما هنوز همان طنین آشنا را داشت. نگاهش کردم و گفتم:

-اشتباه گرفتی خانوم.من سارا نیستم.

محکم و بی اعتنا گفتم. پس کشید. اما بی تابی اش را حس می کردم. زیر چادر سیاه آرام و قرار نداشت، من اما سعی می کردم بی قراری ام را کنترل کنم.پنجه ی پاهام را فشار دادم روی زمین و سوییچ ماشین را توی مشت عرق کرده ام محکم فشردم. رو کردم به منشی و گفتم:

-یک کارگر زرنگ  و خوب می خوام برای نظافت خونه.

لبخندی زد و شروع کرد به تعریف از محسنات کارگرهای شرکت! اسم و نشانی ام را خواست. پیدا کردن سریع یک اسم من در آوردی آسان نبود. یاسی هم چشم ازم بر نمی داشت، اما زود به زبانم آمد و گفتم. تا شنید حس کردم کمی عقب رفت . نفس راحتی کشیدم. منشی به او اشاره کرد و گفت:

-ایشون رو توصیه می کنم. از بهترین کارگرهامون هستن.

یک چیزی توی دلم هری ریخت پایین. داشت نگاهم می کرد. نمی توانستم نه بگویم. در واقع هیچ دلیلی برای نه گفتن نداشتم. رو به منشی کردم و سرم را به علامت تایید تکان دادم. قبض را نوشت. اخمی کردم  و به یاسی گفتم:

– بریم.دیر شده.خیلی کاردارم.

پشت سرم راه افتاد.سایه به سایه ام.سنگینی نگاهش را روی هیکلم حس می کردم. دلشوره داشتم. وحشت از یک اتفاق غیر منتظره ! چرا او کارگر نظافت چی شده بود؟ چه‌جور سر از تهران درآورده بود؟ با دیدنش در آن وضعیت بدجوری جا خورده بودم. یک آن به سرم زد که برگردم و بگویم از قبول کردنش منصرف شده ام. بگویم فرد مناسبی برای کار من نیستی. ولی خب باید یک دلیلی می آوردم. اصلن بهتر است بگویم یادم رفته بود که امروز کلاس دارم. زبان، یوگا، نقاشی… اما ته دلم وسوسه ی فهمیدن خیلی چیزها را داشتم.. فهمیدن از این همه سالهایی که او نبود و فقط گاه گاهی یادش بود. رفتیم به طرف ماشین، حس کردم سنگینی حضورش دارد تعادلم را به هم می ریزد.. دلم می خواست زودتر دستم برسد به در ماشین، خودم را بیندازم روی صندلی. سر بگذارم روی فرمان، شاید کمی آرام بگیرم. پیش از سوار شدن کنار در نیمه باز ماشین باز صدایش درآمد:

-به خدا من شما رو می شناسم خانوم.مطمئنم.

بی آن که نگاهش کنم گفتم:

– اشتباه گرفتی جانم.

ساکت نشست گوشه ی صندلی عقب. چادرش را محکم دورش پیچید. انگار که بخواهد خودش را از من پنهان کند. از توی آینه نگاهش کردم. داشت پوست لبش را با دندان می کند.آخراین همه چروک توی صورتش از کجا آمده بود؟ ماشین را روشن کردم و راه افتادم. عینک آفتابی بزرگم را زدم تا راحت تر بتوانم ببینمش. دبیرستان که می رفتیم هر جا آیینه ای می دیدیم دو نفری می ایستادیم جلوش، صورت هامان را می چسباندیم به هم تا ببینیم کداممان از آن یکی زیباتریم. همه می گفتند هر دو زیبایم. زیباترین دختران دبیرستان نرجس. اما خودمان شوخی یا جدی عادتمان شده بود که با صورت های چسبیده به هم رو به آینه، بایستیم، و حالا بعد از هجده سال صورتی از او می دیدم که دیگر همانی نبود با آن پوست روشن و صاف، گونه های سرخ و برجسته، لب هایی که همیشه تازگی گل انار را داشت. تنها چیزی که از او مانده بود همان دو نی نی روشن چشمهای عسلی اش بود، مثل دو حبه آتش سوزان مانده لا به لای خاکستر که هر آن منتظر شعله کشیدن است.

در طول راه هر دو ساکت بودیم. از پنجره به بیرون نگاه می کرد و من از آینه به او. هر شاید از برملا شدن رازی که بینمان بود می ترسیدیم. انگار چیزی بود که با گفتن کلمه ای، حتا یک کلمه می شکست و فرو می ریخت. یکی دو خیابان مانده به خانه  ترسیدم یهو چیزی بپرسد. پیشدستی کردم:

– دستات به مواد شوینده حساسیت داره؟ واسَت دستکش بخرم؟ چیز خاصی اگر لازم داری بگو.

-اگه با وایتکس و جوهر نمک کار داریم بخرین.ماسک هم بخرین.هفته ی پیش یه جا جوهر نمک و وایتکس قاطی کردم.ماسک نزدم.نزدیک بود خفه بشم.

-باشه .سر کوچه یه داروخونه هست.می خرم.لهجه ات یه کم غریبه.اهل تهران نیستی؟

گوشه ی لبش به خنده ای کش آمد.

-شیرازی ام.مگه….؟

مجالش ندادم…

– چی شده سر از تهران درآوردی؟ اونم با این کار؟

-قصه اش درازه خانوم

 چیزی نپرسیدم. ترجیح دادم قصه ی درازش را بعد بشنوم. ناگهان سرفه شدیدی کرد. صورتش قرمز شد و نفسش به شماره افتاد. پرسیدم:

-چی شد؟خوبی؟

بریده بریده از بین سرفه ها جواب داد:

-خوبم. چیزی نیست. یه گلو درد کهنه ست.

رسیدیم جلو خانه. خدارا شکر که مسعود خانه نبود و تا غروب هم نمی آمد. از ماشین که پیاده شد مبهوت خانه ماند. عین آدم ها ی گیج به من خیره شد و پرسید:

-خونه ی خودته سارا ؟

-سارا کیه خانوم؟ گفتم که اشتباه گرفتی.

-ببخشید تو رو خدا.سارا دوست دوره ی دبیرستانم بود.با شما مو نمی زد.عین سیبی که از وسط نصف شده باشه.عجیبه ! این همه شباهت؟

-جدن؟گاهی پیش میاد.از این طرف بیاین.

 می خواستم هر جور شده از حرف زدن با او طفره بروم. با هم از حیاط خانه گذشتیم.. خیره به بزرگی حیاط، گل های باغچه و درخت های ردیف کاری ، شده بود.پایش پیش نمی رفت. گیج و منگ دور و برش شده بود. وارد سالن که شد، یک آن ایستاد. چند لحظه به دور و برش نگاه کرد، بعد نگاهش راه افتاد روی سرامیک های خوش رنگ کف سالن قالیچه های ابریشم و گبه های خوش نقش و نگاری که جا به جا پهن شده بود. کف سالن، جلو مبل ها، مبل های خوش طرح و رنگ و میز ناهار خوری با پایه های طراحی شده. تابلوهای اصل گران قیمت به دیوار های چهار طرف. همه و همه را با نگاهش کاوید. ترسیدم از نگاهش که انگار داشت همه چیز را می بلعید. دادم درآمد:

-حواست کجاست یاسی؟

-یکهو برگشت رو به من:

-گفتی یاسی؟ تو اسم منو می دونی.اسمم یاسمنه، ولی تو همیشه یاسی صدام می کردی.

گند زدم.با پای خودم افتادم توی تله. باید سریع جمع و جورش می کردم.

-من که نگفتم یاسی.بسکه حواست پرته گوشهات اشتباه شنیدن.

ذوق زده دوید توی حرفم:

-نه به خدا سارا جون.خودم شنیدم گفتی یاسی.

رو گرداندم و داد زدم:

-چند بار بگم؟من سارا نیستم.اومدی توی خونم کار کنی یا رو اعصاب من راه بری؟

عقب کشید. چادرش را از سر کند و لوله کرد زیر بغلش و گفت:

-بی زحمت وسایل نظافت رو بیارین. از کجاشروع کنم؟

-از گوشه ی اون اتاق جارو برقی رو بردار. اول باید جارو بزنی. خیلی هم تمیز. تمام گوشه ها.

دلم می خواست صدای جاروبرقی زودتر بلند شود. بلندتر از همیشه بپیچد توی خانه و تا یاسمن این جا بود خاموش نشود. با جارو که سرگرم باشد کمتر به در و دیوار نگاه می کند و نگاه حسرت بارش شعله می کشد روی وسایل خانه. باید حواسم را شش دانگ جمع کنم.مبادا بر بخورد به نشانه ای که برایش بشود سر نخ. باید سریع به اتاق خواب بروم و عکس عروسی خودم و مسعود را بردارم.جارو برقی غرش می کرد روی سرامیک ها، گوشه و کنار مبل ها و آشغال های ریز و درشت را می بلعید. هر از گاهی خودم را می رساندم به پنجره ی رو به حیاط تا مطمئن شوم که سر و کله ی مسعود سرزده پیدا نشود.شرکتش نزدیک بود و معمولن بین روز، سری به خانه می زد. دلشوره داشتم. اگر پیدایش شود باید فوری بپرم توی حیاط و یک جوری دست به سرش کنم تا داخل خانه نیاید. وای اگر بیاید و او را ببیند؟ آن وقت چکار کنم؟ فاصله ی در حیاط تا در هال آن قدر بود که تا برسد بتوانم با ترفندی دست به سرش کنم. چشمم به حیاط و درخت ها و در بود که حس کردم صدای جاروبرقی دورتر و ضعیف تر شده است. سر چرخاندم. نبودش. صدای جاروبرقی از یکی از اتاق ها می آمد.هول ورم داشت نکند به اتاق خواب رفته. عکس ها. عکس عروسی من و مسعود، عکس… دویدم. توی اتاق خودم بود. اتاق کار و مطالعه ام. دسته ی جاروبرقی افتاده بود روی زمین! خیره شده بود به قاب عکس روی میز کارم. تا مرا دید برگشت و گفت:

-پس من کو؟منم تو این عکس بودم.سال سوم دبیرستان نرجس.

دستپاچه شدم. گفتم:

-تو؟ تو برای چی باید تو این عکس باشی؟ این عکس یادگاری دوره ی دبیرستانمه.

– می دونم. یادمه. خب این همون عکسیه که روز اردو دبیر هنر ازمون گرفت. اسمش یادم نیست. ولی عکاسی می کرد. می خوای اسم همه ی اینارو تک تک واست بگم؟این لیلاست، این پریه، این شبنم کاظمی، معصومه تقی پور، تو، سارا اسدی، ببین.این ساعت صفحه بزرگی که تو دستته .همونی که برات کادوی تولد گرفتم..پس من کو؟من کجام؟یاسمن توکلی.

-واقعن خیالات بَرِت داشته عزیزم.

بغض کرد.رد اشک را ته چشمهایش دیدم.

-سارا…این ساعت رو من برات خریدم. عقربه هاش رنگی بودن. یه روز پشت ویترین ساعت فروشی نزدیک مدرسه دیدیش و خوشت اومد. هفته ی بعدش تولدت بود. برات خریدمش.

پشتم را به او راه کرده بودم تا التهاب صورتم را نبیند، ولی او ول کن نبود. راست می گفت.مو به مو… آن ساعت صفحه بزرگ با عقربه های رنگی را برای تولدم خریده بود و من چه ذوقی کرده بودم.

دستم را به دیوار گرفتم و داد زدم. .همچین بلند که جا خورد:

-بسه دیگه.دیوونم کردی.دست بردار. اومدی کار کنی یا رو اعصاب من راه بری؟ من همیشه تهران بودم. شما اهل شیرازی. هی می گم سارا نیستم. هی میگه سارا !

جا خورد. عقب کشید. برگشت و یواش از اتاق بیرون رفت. چادرش را از چوب لباسی گوشه ی هال برداشت و انداخت سرش:

-ببخشین. عصبانیتون کردم. بهتره من برم.

ترسیدم. از رفتنش بیشتر از ماندنش می ترسیدم. آن دو نی نی چشمهاش مثل آتش زیر خاکستر هردم انگار منتظر شعله ور شدن بودند. حالا که خانه را بلد شده بود نباید می گذاشتم دلخور برود. از طرفی باید می فهمیدم این همه سال کجا بوده؟ چکار می کرده؟ چرا سر از تهران و این جا درآورده؟ شاید این طور بهتر می توانستم اوضاع را کنترل کنم. جلویش ایستادم. ولی لحنم را ملایم تر کردم.

-عذر می خوام اگر داد زدم. من کارم زیاده. خیلی به اعصابم فشار میاد. مدیریت فروش یه شرکت بزرگ با منه. امروز رو هم مرخصی گرفتم به کارای عقب مونده خونه برسم. عجله دارم کارا زود تموم شه. باور کن اشتباه گرفتی. از حرفات سر در نمیارم. با حرفات گیجم کردی. بمون کارت و تموم کن. خودم میرسونمت خونه.

نگاهم کرد. چادرش را سر جایش گذاشت. چه چیزی از یکی از پر شر و شور ترین دختران دبیرستان نرجس که حتا ناظم سخت گیر و عبوس هم عاشقش بود موجودی چنین رام و تسلیم ساخته بود؟ برگشت و بی هیچ حرفی به کارش مشغول شد. من هم اگر جای او بودم همین حال را داشتم. راست می گفت. عکسش را با فتوشاپ از بین صف ده نفره مان در آن عکس برداشته بودم تا مبادا مسعود با دیدن او دلش هوای آن روزها را بکند. عاشقش شده بود. مسعود عاشقش بود. عاشق یاسمن که نزدیک ترین دوست من بود و همیشه یاسی صدایش می کردم. آن روزها زیر زبانش را می کشیدم که از مسعود بگوید. از قرارهایی که داشتند. البته یاسی خودش همه چیز را به من می گفت. من بهترین دوست و همرازش بودم. از اول دبیرستان با هم دوست شدیم و سر یک نیمکت نشستیم. هر دو از خانواده ی کارمندی و متوسط بودیم. مسعود دانشجوی مهندسی بود و از خانواده ای که دستشان به دهانشان می رسید. تک فرزند بود و وارث همه ی اموال پدرش.یاسی سر خوش بود. از داشتن مسعود سرخوش بود. روی پا بند نبود از عشق پسری که می گفت خیلی دوستش دارد. با همه ی دوستیمان همیشه یک حس رقابت عجیب با او داشتم. سر نمره ، زیبایی، کیف و کفش و لباس و… حالا او داشت جلو می افتاد. نیشتر حسادت در قلبم فرو می رفت. دلم می خواست مسعود را ببینم. پسری که دل و دین یاسی را برده بود. بهش گفتم:

-میشه یه وقت که قرار دارین منم بیام. می خوام ببینم این شازده کیه که دوست خوشگل منو این جوری عاشق کرده.

یاسی لب ورچید. انگار دلش نمی خواست. اما مهربان تر از آن بود که مرا دلخور کند. گفت خبرت می کنم.

معمولن قرارهایشان در کافی شاپ هتل هما بود. با هم رفتیم. مسعود را دیدم. خیلی خوش بر و رو و شیک پوش بود. از آن پسرهایی که معلوم است مرد زندگی اند. و میشود روی حرفشان حساب کرد. خوش اخلاق و خوش برخورد، موقر و متین. چه احترامی به یاسی گذاشت. یاسی من را معرفی کرد. سلام و علیک رسمی با من کرد. زانویم شل شد. چیزی توی دلم تکان خورد. اواسط زمستان بود، اما من جوشش گرما را توی تنم حس کردم. گرم صحبت شدند. البته سعی می کردند مرا نادیده نگیرند، ولی شور و اشتیاقشان از با هم بودن کاملن محسوس بود. فهمیدم پول خرید ساعت را مسعود به او داده بوده است. مستاصل شده بودم و توی دلم به خودم فحش می دادم که چرا آمدم. نیم ساعت که گذشت بلند شدم و گفتم:

-میرم تو فروشگاه هتل یه چرخی بزنم و برگردم.

تا توانستم گشت و گذارم را طول دادم. وقتی برگشتم. مسعود خندید و گفت:

-سارا خانوم گشتتون چه طولانی بود. افتخار ندادین پیش ما بشینین !

چه خنده ی دلنشینی. گُر گرفتم. تعارفی کردم که این چه حرفیه و… خوشبختانه یاسی بلند شد و گفت وقت رفتن است. مسعود اصرار کرد برساندمان. یاسی قبول نکرد و گفت دلش پیاده روی می خواهد. تنها که شدیم پرسید:

-چطور بود؟

سعی کردم لحن بی اعتنایی به خودم بگیرم.جواب دادم:

-ای، بدک نبود. یاسی مطمئنی واسه ازدواج می خوادت؟ سر کار نباشی…

-وا؟ معلومه که می خواد. شک ندارم.

من هم شک نداشتم. نگاه های مسعود به یاسی هر شکی را از بین می برد، ولی دلم می خواست شک را توی دل یاسی بکارم.

-حواست باشه. از من گفتن بود.به مردا نمیشه اعتماد کرد.

– ولی رابطه ی ما جدیه.سال دیگه دیپلم که گرفتم می خوایم ازدواج کنیم.

-امیدوارم به حرفش عمل کنه. از حرف تا عمل فاصله بسیاره.

-نه ! من مطمئنم.

ترجیح دادم بحث را عوض کنم. از فردای آن روز کمتر از مسعود می پرسیدم. تا یاسی هم می آمد چیزی بگوید حرف را عوض می کردم. یاسی هم فهمیده بود. ولی چیزی نمی گفت. دلم می خواست آمار مسعود را دربیاورم. شماره تلفن و آدرس خانه شان را پیدا کنم و یک جوری راه یاسی را بزنم. مثلن به عنوان یه ناشناس زنگ بزنم و بگویم یاسی از نظر اخلاقی مشکل دارد.توی کیفش یک دفترچه تلفن داشت که همیشه همراهش بود. کار سختی نبود کش رفتن چند لحظه آن دفترچه در زنگ تفریح از کیف یاسی. شماره را از دفترچه اش پیدا کردم. همه ی شماره ها اسم داشت جز یک شماره که جلویش نوشته بود m.l. شک نداشتم خودش است. مدتها نقشه ی زنگ زدن توی سرم بود. چند بار زنگ زدم و قطع کردم، یکی دو بار خودش جواب داد. شنیدن صدایش آتشم را تندتر کرد. هر چه فکر کردم دیدم این راه خوبی نیست. با آن اشتیاقی که من توی چشمهای مسعود دیده بودم بعید بود کسی بتواند راهش را بزند یا نظرش را نسبت به یاسی برگرداند. از آن روز تمام فکر و ذکرم شد این که چطور رابطه آن ها را به هم بزنم. نمی دانم چه مرگم شده بود. انگار یک روح پلیدی رفته باشد توی جلدم. نمی توانستم آن چشمها و آن لبخند را فراموش کنم. به هر قیمتی که شده مسعود را می خواستم. آن قدر فکر کردم تا راهی به نظرم رسید. عضو پنهان انجمن اسلامی مدرسه شدم. در واقع شدم جاسوس انجمن، ولی کاری به کسی نداشتم. هدفم فقط یاسی بود. می توانستم با لو دادن قرارهایش ضربه ام را بزنم. عضو فعال شدم.مرتب نماز جماعت می رفتم. اعتماد مربی را جلب کردم. دوباره به یاسی نزدیک شدم و یک روز از زیر زبانش ساعت و محل قرارش را بیرون کشیدم. کار تمام بود. ماجرا را به مربی پرورشی گفتم. آن روزها  دورانی بود که خیلی از چیزهایی که امروز عادی ست جرم محسوب می شد. مربی پرورشی قول داد پیگیری کند. آدرس محل قرارشان را یادداشت کرد و به من گفت این کار برای من امتیازات زیادی در پی خواهد داشت و از این به بعد خیلی روی من حساب خواهد کرد.

نقشه ام کار خودش را کرد. حتا بیش از انتظار من. فردای آن روز پدر و مادر یاسی توی دفتر بودند. مرد میانسالی که دستهایش می لرزید. مادرش با صورتی غرق در اشک چادرش را به دندان می گزید. خانواده ی مذهبی داشت. مربی پرورشی هم سنگ تمام گذاشت. یاسی گوشه ی دفتر مچاله و گریان نشسته بود. به کلاس برگشتم. ولی یاسی دیگر بر نگشت. نه آن روز و نه هیچ روز دیگر. هفته ی بعد مربی گفت که خانواده اش صلاح دیده اند دیگر مدرسه نیاید. شش ماه بعد شنیدم ازدواج کرده و دیگر هیچ خبری از او نداشتم تا…

برگشتم و نگاهش کردم. با دقت مشغول گردگیری بود. گفتم:

-این که می گی منو می شناسی بگو ببینم کی هستی؟کجا بودی.شاید چیزی یادم بیاد. هرچند بعید می دونم.

-نشنیدی چه بلایی سرم اومد؟ بابام دیگه نذاشت بیام مدرسه.

-نه. یادم نیست.کدوم مدرسه؟

-شیراز، دبیرستان نرجس.

-من اصلن شیرازی نیستم عزیز جان. تهرانی ام. این جا دنیا اومدم. درس خوندم. ازدواج کردم.

سرش را برگرداند و به ادامه ی گردگیری مشغول شد.

-خب اگه منو نمی شناسین چه فایده که بگم؟

-بگو. درد دل خوبه. آدمو سبک می کنه.

خنده ی تلخی کرد و گفت:

-از مدرسه راه به راه بردنم دکتر. فهمیدن سالمم. اما بابام گفت دختری که عوض درس خوندن بیفته پی پسرها مدرسه رفتنش دردسره. باید زود شوهرش بدم تا آبروم رو نبرده. دیگه نذاشت بیام مدرسه. هشت ماه بعد اولین کسی که در خونمون رو زد نه نگفت. شوهرم داد به مردی که جز خودش و کله ی خشکش هیچی نداشت. نه کار درست، نه سواد حسابی. گفتم نمی خوام. با زور شلاق مجبورم کرد. گفت همینه که هست. زود شرتو کم کن. دیگه بهت اعتماد ندارم. من با چشم گریون رفتم پای سفره عقد. برام شوهری نکرد. شد آینه ی دقم. یه مدت کار می کرد. یه مدت بیکار. ولگرد و رفیق باز. سال سوم معتاد شد. افتاد رو دستم. رفتم دنبال کار که یجوری زندگی کوفتیم رو سر و سامون بدم. نشد که نشد. بابام مرد. مامانم هم دو سال بعد. به هزار بدبختی طلاق گرفتم. بچه ها رو هم خودم برداشتم. راستی عکس دخترت رو تو اتاقت دیدم. چه قدر نازه. زنده باشه. طلاق که گرفتم اومدم تهرون دنبال کار. تو یه کارگاه تولیدی لباس کار پیدا کردم. دو سال اون جا بودم. بد نبود. یه اتاق گرفتم طرفای مولوی. بعد تولیدی ورشکست شد. باید کرایه خونه و خرج بچه ها رو میدادم. مونده بودم چکار کنم. حتا به سرم زد برم کنار خیابون وایسم. آدمیزاده دیگه. وقتی گرسنه بشه دست به هر کاری می زنه، ولی نتونستم. خیلی دنبال کار گشتم تا بلاخره شدم کارگر روزمزد شرکت های خدماتی. کار خیلی سختیه ولی چکار کنم؟ هر روز یه جا می رم. برای خیلی ها هم ثابت می رم. این شد که بعد از این همه سال دیدمت و امروز گذرم افتاد به خونه ی تو سارا جون

-باز که گفتی سارا؟ تو شرکت هم که گفتم. اسمم آذر مهبدیه. بچه هات چند سالشونه؟

-دو تا دختردارم. هشت و دوازده ساله.

-آخی طفلیا. تو هم که اصلن خونه نیستی. دلم گرفت. عجب روزگار بیرحمی. خب. به کارت برس. بعد بیا اتاق خواب و تمیز کن.

سریع رفتم و عکس عروسی خودم و مسعود را برداشتم و گذاشتم زیر تخت. جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. دستم را روی صورتم کشیدم. صورتی خالی از چروک، صاف و شفاف. زن توی آینه برایم غریبه بود. حس کردم دارد به من پوزخند می زند. یک زهرخند تلخ. انگار می خواست چیزی را به من بگوید. چیزی که وجود داشت و تمام این سالها انکارش کرده بودم. صورتش را در آینه کنار خودم دیدم. وارد اتاق شده بود. دوباره کنار هم روبروی آینه ایستاده بودیم. محو سرویس خوابم شد. به عطرها و لوازم آرایش گران قیمتی که روی میز آرایشم چیده بودم نگاه کرد. حس کردم الان است که آتش نگاهش همه چیز را بسوزاند.جارو برقی را زمین گذاشت و روشن کرد. صدای در حیاط به گوشم خورد. با عجله بیرون رفتم و از پنجره نگاه کردم. مسعود بود. آمد توی حیاط. دویدم. از ترس داشتم سکته می کردم. خودم را رساندم به حیاط. نفس نفس زنان گفتم:

-مسعود نیا داخل. مهمان دارم. همون خانوم سیده ای که هر از گاهی میاد پیشم. می دونی که حساسه وقتی میاد مرد تو خونه باشه. بدش میاد.

دمق شد.

-سلامت رو خوردی عزیزم؟ پس حکومت نظامیه؟ گفتی امروز مرخصی گرفتی کارگر بیاد. چی شد این اومد؟ من کارم تموم شده. خسته ام. می خوام یه دوش بگیرم و برم جایی. کی میره؟

– تا یه ربع دیگه میره. تو برو زیر زمین. نفهمه.

خندید.

– یعنی این قدر حساسه؟ مگه دایناسور میبینه؟

– برو دیگه فدات شم تا نفهمیده.

با شتاب به خانه برگشتم. از شانس من باید مسعود امروز این قدر زود می آمد؟ به یاسی گفتم:

– نمی خواد ادامه بدی. ولی مزد کاملت رو بهت می دم. زود دستاتو بشور. چادرت رو بردار. می رسونمت.

– خانوم خوب نیست کار نکرده پول بگیرم.

-مهم نیست. کار ضروری برام پیش اومده. باید برم بیرون.

سریع دستش را شست. چادرش را سرش کرد. وارد حیاط که شدیم مسعود درگاه در زیر زمین ایستاده بود. انگار شک کرده بود. یاسی رویش را با چادر گرفت ولی یک آن برگشت و جا خورد. ایستاد. مسعود هم دیدش. سریع در حیاط را باز کردم و یاسی را هل دادم توی ماشین. روشن که کردم مسعود آمد دم در. یاسی برگشت رو به عقب. با تمام توانم گاز دادم. سر کوچه نزدیک بود دختر جوانی را زیر بگیرم. به موقع ترمز زدم. صدای فحش دختر بلند شد:

-بیشعور نفهم. رانندگی بلد نیستی نشین پشت ماشین زنیکه ی….

دوباره گاز دادم. منتها این بار با حواس جمع تر. هر دو ساکت بودیم.از آینه نگاهش کردم. سرش را به صندلی تکیه زده و چشمانش را بسته بود. یکی دو خیابان که رفتیم چشمانش را باز کرد و سکوت را شکست:

-شوهرتون بود؟

-بله. شوهرم بود.

-چهره اش خیلی آشنا بود.

لبخندی ساختگی زدم و گفتم:

– خودم کم بود حالا شوهرم هم اضافه شد؟

-مطمئنم به خدا ! اسم شوهرتون مسعود نیست؟

 سرعتم کم شد. صدای ترمز ماشین پشت سرم را شنیدم. کشیدم کنار. اعصابم خیلی به هم ریخته بود. توان رانندگی نداشتم. داد زدم:

– دیوونه م کردی. چه غلطی کردم تو رو آوردم. تو که حالت خوب نیست چرا کار می کنی؟ مسعود چه خریه؟ اسم شوهرم فرهاد ناصریه نه مسعود.

چادر را کشید روی صورتش. بغض کرد.با صدایی ناله مانند گفت:

-ببخشید. نگه دارین. من با اتوبوس می رم.

-نمی خواد. قول دادم برسونمت.چرا عصبیم می کنی که داد بزنم؟

دیگر حرفی نزد. از پشت پنجره ماشین به بیرون خیره شد. از نگاهش می ترسیدم. انگار اتفاقی توی آن دو نی نی چشمهایش بود که از آن وحشت داشتم. سکوتش از حرف زدنش وحشتناک تر بود. جلوی دهانه ی کوچه ای قدیمی و مخروبه نزدیک میدان مولوی گفت که نگه دارم. تاریکی عصر انگار زودتر رسیده بود به کوچه. حالا فهمیدم چرا آن طور با حسرت به خانه ام نگاه می کرد. دستمزدش را با چند هزار تومان اضافه دادم. تشکر نکرد. فقط تلخ  و خیره نگاهم کرد و گفت:

-راستی فتوکپی شناسنامه تون افتاده بود زیر تخت.گذاشتمش توی کشوی سوم.

تمام تنم یخ کرد. نگاهی خیره به من انداخت که از تیز ترین تیغ ها هم بُرنده تر بود!پیاده شد. بی خداحافظی راه افتاد و توی خَم کوچه گم شد.

نمی توانستم برگردم خانه. حوصله آن خانه و مسعود را نداشتم. سرگردان توی شهر می چرخیدم. چراغ خیابان ها و مغازه ها روشن شد. پشت چراغ قرمز ایستادم. صدای زنگ موبایل توی گوشم پیچید. مسعود بود. جواب ندادم. دوباره زنگ زد.گوشی را خاموش کردم و کنار انداختم. پسربچه ای لنگ کثیفش را روی شیشه ی  جلوی ماشین کشید. جای خط های مورب روی شیشه ماند. اسکناسی کف دستش گذاشتم. دستهایش می لرزید. سرم را روی فرمان گذاشتم. دهانم خیس و شور شد. شورتر از طعم زندگی ام در این هجده سال.

 تهران. مهر ۱۳۸۹

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

۲ نظرات

  1. Sareh Sokoot

    Aram Ravanshad

  2. Aram Ravanshad

    مرسی عزیزم

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: