UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

سه شعر از داوود مالکی

سه شعر از داوود مالکی

۱

اگر تو نبودی

انگشت‌هایم به چه کار می‌آمد؟

 

دست‌هایم را در تو از دست می‌دادم

و پاهایم

چون رودی در سراشیبی

خیز برمی‌داشت

 

اگر تو نبودی

دراز به دراز

می‌مردم

چون پرچمی

که باد به سویش نمی‌وزد

و از شر آتش

در سفارتخانه‌اش پناه گرفته است

 

اگر تو نبودی

سرم را فراموش می‌کردم

و قلبم را

در میخانه‌ای جا می‌گذاشتم

 

 

۲

 

زبانی که از تو آموخته‌ام

عبری است

دلی که به تو داده‌ام

میخی

و هفت پشت من

فارسی تکلم می‌کنند

 

آه ای پدران بخت برگشته‌ام

نعلم کنید

که دشت‌های گشوده

چشم انتظار دختران ربوده از درگاه خانه‌هایند

نعلم کنید

تا از کمان رها شده بپرسم

چله چهل روز است

در سوگ که مویه می‌کند

من که هنوز زنده‌ام

نشان به آن نشان

که از آدم تا خاتمم خون چکه می‌کند

و زمین تب کرده‌ام

زیر لب‌هایش مدام زمزمه می‌کند

إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا

تکانم بده جبرئیل

که پیامبران مرده‌ام خوابشان می‌آید

 

 

۳

 

بر چهار انگشت من

رد گریه‌های سرخ پوستی جن گرفته

بر کتف چپم

دندان ببری جزامی

و از پیشانی‌ام

شاخ‌های گوزنی سر برآورده است

 

چهار انگشت من گریه

چهار انگشت من

هق هق سرخ پوستی مادر مرده

به دست هرچه انگلیسی

که نگذاشتند رئیس‌علی …

 

انگشت پنجمم را می‌مکم

کودکی‌ام را های و هوی سواران رئیس‌علی پر می‌کند

از گوش‌هایم دود بلند می‌شود

و از چشم‌هایم

سرخ پوستی سرنوشت شومش را نشانه می‌گیرد

 

دهانم

غاری که کشف نشده است

و انسانی نخستین درآن

دلتنگی‌هایش را حجاری می‌کند

 

حالا این بدن آش و لاش را

دست کدام باستان شناس بدهم

که تیشه‌اش بود نبرد

من از خاورمیانه گریخته‌ام

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: