Advertisement

Select Page

طاقت بیار من!

طاقت بیار من!

زندگی داشت از لبه‌ی تیغ هم برآن تر میشد،…
یک پس و پیش بیشتر نمانده بود…
که به انتهای پارگی برسد ،
جلو …عقب…جلو و
قطره …قطره خون چکید
روی کوچکی اندامش…
صدای ضربات بودن، در میان استخوان دیوار و رد انگشتانی بی ناخون…!
تاریک بود و خشک با بوی نوعی افیون یا کهنگی…
قدم برداشت،یک و دو و….
چیزی نمی‌دید، چیزی نشنید!
ناگهان حس مشمئز کننده‌ای کف پایش را لمس کرد، چسبان بود و کمی گرم، دستی به کف پا کشید انگشتان لرزانش را بر آن مایع غلتاند،
بالا و بالاتر آورد نزدیک دو سوراخ بینی بو کشید!
نفس عمیقی که بویی شبیه آهن زنگ زده داشت، مشکوک شد،
نوک زبانش را به آن مالید … چشمانش از وحشت درخشید
تمام بدنش در یک چشم بر هم زدن به خود لرزید، عرق سرد مرگ بر تمامی بدنش نشست
او این بو را به یاد داشت چطور امکان داشت که فراموش کرده باشد …!؟
بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد، پایش بر زمین میخکوب شد، یاد آن روز سرد وسط میدان، شلیک گلوله و رقص اجساد…
جوی خونی زیر پایش روان بود، اینجا کجاست!؟
حس ترس و نومیدی در یک آن به سراغش آمد، باید راهی می‌جست، روزنی یا نوری ،،،
لنگان لنگان
لنگان لنگان خون را می‌کشید، به سمتی می‌رفت و دست‌هایش جلوتر از اندام نحیفش در حال رقص بودند، جسم سخت و سردی بر انگشتانش خورد، درد آور شد البته نه زیاد!
لوله‌ای شکل و پیوسته کنار هم … تمام میله‌ها را یکی پس از دیگری شمرد، یک و دو و سه …
سی و سه تا که شد، به دیواری رسید …
طاقت بیار من!!
پرنده در قفس مردنی ست …
بی شک زندگی ست…!!

#نزهت_عبدالهی
#طاقت

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights