شعری از نوشین جمنژاد
امید
رود را دعوت میکنم تا شهر
تا خیابان
پر شود از سنگ و حلزون و ماهی…
از خون میترسم
از تیغ و تگرگ میترسم
از ترسیدن میترسم
در دستان بینظیر من
کلمهایست که باید در این شعر جایی برای نشاندنش
پیدا کنم
بازوان کم زور من را بگیر
تا نترسم از برخاستن
نترسم از رها شدن در رویا
حالا
با من پا در رود بگذار و برقص
در این شهر کسی نمیترسد
جای کلمه اینجاست که طلوع کند…