UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

حبس شده در …

 

من خوشحال بودم و خوشحال میمانم .درست برعکس  پدرم که شاد نبود.که نمیخندید. که از اول صبح یک  روز آفتابی یا بارانی کل روزش را از بر بود .هر روز دفتر نقاشی زرد رنگش را روشن میکرد و خودش را حبس در ایستگاه خراب شده میدید. و با ظرفیت ۴ نفره ی دفتر نقاشی خود هشت دم غمگین و حبس شده را به مقصد میرساند و هر روز صبح این غم را تکرار میکرد تا شب.من بغض های پدرم را میدیدم وقتی که هر آدم غمگینی به حرفش گوش نمیداد و درب دفترنقاشی را با حرص میبست. تنها لحظه رها شدن از حبس برای او زمانی بود که  دفترنقاشی اش را سر کوچه تنگمان جا میگذاشت و  شروع یک رهایی را با شمارش تعداد پول های پاره ی همان چندین ۸ نفر غمگین آغاز میکرد. تا به درب کهنه وپوسیده خانه برسد که سالهاست همین دروازه هم حبس بی سلیقگی  جمعی آدم بی توجه این خانه شده بود.تا پدرم برسد. برسد و مادرم که زنش بود را ببیند. ببیند که بیچاره او هم حبس بود،.

یا لابه لای عدس پاک کردن ها یا حبس در انتظار بین تیزر تبلیغاتی ماهواره یا حبس  در صفت یک  خانه دار حرفه ای با چاشنی با سلیقه بودن در فامیل. من حبس بودن را در چشمان مادرم میدیدم وقتی که از همسایه

. ناراحت بود فقط بخاطر اینکه احتمالا فراموش کرده بود پنج شنبه هفته قبل کاسه آش نذری ما را پس بدهد

زندان مگر چیست؟

همین پدرم زندان است…

آخرین باری که او را در زندان  دیدم،  شیشه دفترنقاشی اش را پنج سانتیمتری پایین داده بود و سیگار موند خود را دود میکرد و کلافه راه بندان بود و به صدای رادیوو چی خندان لعنت میفرستاد  و منتظر آدمهای غمگین با مقصد مشترک بود تا پول در بیاورد.

آخرین باری که پدرم را حبس دیدم همین دیشب بود. پدرم مسیر سر کوچیمان را تا دروازه خانه که به اندازه یک سیگار کشیدن فاصله بود طی میکرد و اسکناس های را میشمرد و بازهم غصه ی قسط های بانک را میخورد و شاید غصه آبروی ضامن های وامش را.

آخرین بار که پدرم را در تنگنا و حبس دیدم همین چند روز پیش بود که صبح زود بلند شد و با مادرم به اولین مسجد محله رفت و از سر ناچاری تکه کاغذی را به صندوق رای انداخت با اینکه دلش پر بود و جیبش خالی

با اینکه فقط از این خیابان ها صاف بودن و هموار بودن را میخواست

زندانی بودن را میشد در حس تلخ درک نشدن  پسر بزرگ خانواده که برادرم بود دید

با کلی افکار درست و ظاهری هنجار شکن با عبا و عمامه و ذکرهای نیمه شب و کلنجار رفتن او با مادرم بر سر تلفظ صحیح حمد و سوره در نماز.

آخرین باری که برادرم را حبس شده در خودش دیدم چند ماه پیش بود ،

وقتی که از پدرم متلک شنیده بود که چرا  شب عید لباس کارش که لباس روحانیت بود  سفید کرده؟

یا کنایه های مردم در کوچه بازار که بخاطر گرانی ها و سختی و مشقت زندگیشان، برادرم را مثل کاسه ای زیر نیم کاسه حکومت میدید و جوابی از او نمیشنیدند و اندازه ی زمین تا آسمان حرف در زبان به لنکت آغشته شده ی برادرم جا خوش میکرد.

خانواده من چقدر دوست داشتنی هستند.

من پدرم را دوست دارم، به خاطر دست تنگی هاش

بخاطر اینکه هر بار این آرامش را به مادرم میدهد و ترس مادرم را درست مثل خود من در نطفه خفه میکند که هیچ وقت زن دوم نمیگیرد

من مادرم را دوست دارم

چون ساعت  قرص های قلب پدرم را هیچ وقت فراموش نمیکند

من برادرم را دوست دارم، چون همیشه با لبخند جواب حرف همه را میدهد و همیشه سعی بر این دارد که همه چیز را درست کند و اول خودش را

من این خانواده را دوست دارم

 این بی پول بودنشان را

 این سگ دو زدن هایشان را

این نرسیدن هایشان را

 پیر شدنشان را دوست دارم

من بیش تر از همه مادرم را دوست دارم

 پیر دختری بود که پدرم او را گرفت

چه پیر دختر خوبی

مردی که لنگ نان شبش بود او را گرفت

چه لنگ نان خوبی

خیلی به هم میآمدند.

چه در و تخته خوبی.

برادرم را به دنیا آوردند و همانجا ماندند در خرج و خوراکش .چه ماندن خوبی

از نظر من با فاصله زیاد  بهترین یاسه دنیا مادرم بود و

پدرم سرافرازترین بی پول دنیا

آن ها مرا هیچ وقت به این دنیا نیاوردند.

 

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: