UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

روبرت و دل‌تنگی جمعه

روبرت و دل‌تنگی جمعه

 

خبر آمد خبری در راه است

سرخوش ان دل که از آن آگاه است

شاید‌این جمعه بیاید شاید

پرده از چهره گشاید شاید

***

جمعه بهانه است

دلم

تمام روزها

برای تو شعر می‌شود

جمعه بهانه است…

تو اگر نباشی

خیالت اگر نباشد

و دستت را بر سر روزها نکشی

تمام هفته

هیچ چراغی

روشن نمی‌شود!

***

چه هوا صاف باشد

 چه نباشد

جمعه روزی ست که

از طلوع تا غروبش

تنگی نفس دارم

***

هر کاری بهانه‌ای می‌خواهد. دل‌تنگی هم استثنایی بر ‌این قاعده نیست. یادش به خیر مادربزرگ که می‌گفت: “مادرجون دنیا رو می‌بینی، برای ما جمعه دل‌تنگی می‌یاره ولی مردم کشورهای دیگه که فردا اول تعطیل آخر هفته‌شون هست، دل‌تنگی که نمیاره هیچ، شادی هم با خودش می‌بره تو خونه‌هاشون.”

حالا که برگ درخت‌ها مثل وصله‌ی پیراهن کودکی که تا نیمه در سطل آشغال فرو می‌رود تا چیزی برای خوردن پیدا کند یا قبای پیرمردی که لنگ‌لنگان چرخ زوار دررفته‌اش را برای جمع کردن دور ریزهای مردم در کوچه‌ای تنگ و سربالایی می‌راند تا سفره‌ی خانواده را بی قوت نگذارد، فرومی‌ریزد تا فرش زرینی روی زمین پهن کند، تاریکی هم کمک می‌کند تا نه‌فقط جمعه که همه روزها دلگیر شوند.

فرش رزین زمین را از طبقه نهم مجموعه ساختمانی نگاه می‌کنم و آرام استکان قهوه‌ام را روی میز کنار پنجره می‌گذارم. دفتر نوشته‌های جمع‌آوری شده‌ام را ورق می‌زنم و باز در مورد جمعه می‌خوانم:

غروب جُمعه چَنگ می‌زند

به تنهایی آدم ها

اِنگار می‌خواهد

هر چه خاطره هست را

بیرون بکشد…

با خود بِبَرد…

در شیشه پنجره تصویر خودم را نگاهی می‌کنم و با خودم می‌گویم:

غروب جمعه‌ها همیشه دلگیره فرق نمی‌کنه تو ایران باشی یا به قول اروپایی‌ها شب تعطیل باشه و بخوای تا جایی که می‌تونی آبجو و عرق بنوشی و مست کنی.

اما برای من ایرانی جمعه هنوز همون غروب دلگیر بچه‌گی‌هام هست، مخصوصن با حال و هوای این روزها دل من و خیلی‌های دیگه که اندک خوشی‌مون سوار شدن به طیاره و سفر کردن به خاکمون یا جایی که معشوقه‌ای داریم و یا دیدار مادر و خواهر و برادر بوده، جمعه‌ها دلگیرتر هم شده. چرا؟ زیرا همه‌ی‌ این دل‌خوشی‌ها با پخش یه ویروس عجیب یه نام کرونا داره به فراموشی سپرده می‌شه. نمی‌دونم دلم پُره و هی می‌خوام حرف بزنم و بنویسم تا از تنهایی دلگیر رها شوم یا شوق نوشتن دل‌تنگی تنهایی را برام هدیه آورده،

بگذریم، می‌گفتم که آن روز انگار قرار بود با همه روزهای جمعه تفاوت داشته باشه. بعدازظهر پس از نوشیدن قهوه و تماشای فرش زرین زمین، خودم رو برای یک شب‌بیداری و کار تا صبح آماده کردم، لیوان قهوه‌ام را پُر کردم و راهی کار شدم.  

در راه‌پله تا به گاراژ برسم، فکر کردم امروز اگر پنجاه‌تا مسافر گیرم بیاد و هر کدام سی یورو بهم بدن، درآمد بدی نیست و می‌تونم با درآمد طول هفته هزینه‌های این ماه را بپردازم.

در ‌آینه ماشین خودم را نگاه کردم. کسی را دیدم که هنوز پُر بود از خستگی کار شب گذشته. خستگی بود با دل‌تنگی غروب جمعه که مدام در ذهن‌ام تکرار می‌شد؟

مسافرهای اول و دوم را طبق روال گرفتم و رساندم، نم‌نم بارون نمی‌گذاشت فکرم آرام بگیرد. گوشه‌ای پارک کردم و چشمانم را بستم. نسیم ملایمی از لبه‌ی باز شیشه‌ی ماشین به صورتم می‌خورد و من صدای قطره‌های باران را در ذهن می‌شمردم. تیک یک، تیک دو، ووو… نمی‌دانم چند قطره شد. آخر شمارش از دستم رفته بود.

میان قطره‌های باران، بر بال نسیم مردی دیدم که زندگی‌ام را جهنم کرده بود. مردی که هیچ‌گاه از همان روزهای نوجوانی که در آغوش‌اش بودم، برایم نه زندگی ساخت و نه روزهای شاد. جمعه سیاهی بود که بدون پرسش از من او را مرد خانه‌ام کردند. سیاهی آن روزها بسیار سخت و ترسناک است که می‌شود تاریکی و سرما و تنهایی این دیار که آخر دنیا است را تحمل کرد. همه را در خاطره‌های تلخ به صورت کتابی منتشر کرده‌ام تا دیگران بخوانند و درس بگیرند. ناخواسته اشک همه‌ی گونه‌ام را پوشانده بود و من دل به همین نوشتن خوش داشتم که‌ای کاش باز هم بنویسم. باد کمتر شده بود و باران نیز ملایم‌تر. صدای زنگ بی‌سیم تاکسیرانی مرا از دنیای خیال به خیابانی در هلسینکی پرت کرد که باید کار کنم، درخواست را قبول کردم و سریع راه افتادم،

دو کیلومتر که رفتم به آدرسی رسیدم که قرار بود کسی را سوار کنم. منطقه‌ای که بیشتر به درختان بلندش معروف است تا مردمش. خیابانی که مرا به آنجا رساند کوچه‌باغ‌های توتستان رضائیه را به یادم آورد. انتهای خیابان میدانی بود که با گل‌هایی تزیین شده بود که نام‌شان را نمی‌دانم. زیبا نیستند اما زنگ این گل‌ها هر بیننده‌ای را وامی‌دارد به تماشا. تماشای گل‌ها تمام نشده بود که زن و پسربچه‌ای از خانه‌ای بیرون آمدند و پسرک با انگشت به‌طرف من اشاره کرد.

پسرک در را باز کرد و خیلی مؤدبانه سلام کرد، لبخندی به پسرک زدم و جواب سلامش را دادم و به راه افتادم، پسرک سعی می‌کرد راه‌ها را تشخیص دهد و به من کمک کند که مثلا زودتر به مقصد برسیم. من هم دل به دلش می‌دادم و به حرفش گوش می‌کردم، بعد شروع به حرف زدن کرد، اما من که متوجه نشدم چه می‌گوید، سکوت کردم. ناگهان مادرش گفت این خانوم باید خارجی باشه و زبان ما رو بلد نباشه. پسرک سؤالش را دوباره پرسید: “خانوم رانندگی سخته؟”

پرسیدم با من هستی؟

گفت: بله.

فهمیده بود که برخلاف داوری مادرش، زبان‌شان را می‌فهمم و بعد سر حرف را با من باز کرد.

گفتم: رانندگی و کار تاکسی‌رانی را اگر دوست داشته باشی، هیچ‌کدام سخت نیستند.

پسرک با محبت تمام گفت اسم من روبرت هست من ایتالیایی هستم می‌تونم اسم شما رو بپرسم؟

آخ که چقدر این بچه شیرین‌زبان بود، اسمم رو بهش گفتم و براش توضیح دادم که من هم مهاجرم و مدت کمی هست اینجا زندگی می‌کنم. سعی کردم درس بخوانم و زبان بیاموزم و… و برایش گفتم که ملیت این کشور را هم دارم.

پسرک گفت ولی پدر من خیلی وقت هست اینجاست و اصلن زبان بلد نیست.

مادر پسرک هم وارد صحبت ما شد و کلی با هم گرم گرفتیم،

مادر روبرت برایم تعریف می‌کرد که مدت زیادی را در ایتالیا زندگی کرده و بعد دوباره با پدر روبرت به وطن خودش بازگشته.

روبرت با ذوق به من گفت که دوست دارم یه کتاب بنویسم و به چند زبان صحبت می‌کنم.

بهش گفتم می‌دونی من هم کتاب نوشتم؟

باورش نمی‌شد چشماش برق می‌زد و هی می‌گفت مگه میشه؟

گفتم آره و اسم کتاب رو به زبان انگلیسی بهش گفتم، پسر زرنگی بود سریع از اینترنت اسم کتاب و اسم خودم را پیدا کرد و با خوشحالی به مادرش گفت مامان ببین ما سوار ماشین یک خانوم نویسنده شدیم، و هی می‌گفت نه باورم نمی‌شه.

خنده‌ای کردم و بهش گفتم پسرم من خیلی کتاب ساده‌ای نوشتم. فقط می‌خواستم بهت بگم که نویسندگی کار راحتی هست و نیست. یعنی اگر دوست داری نویسنده بشی باید بسیار بخونی. به قول دوستی، برای نوشتن هر کلمه باید هزاران کلمه خوانده باشی تا جایی مناسب به کارش ببری. پس یادت باشه که هر روز دست کم یک ساعت کتاب بخونی. یادداشت برداری و چراهای نگفته نویسنده رو از خودت بپرسی. و به او گفتم که اگر تلاش کنی می‌تونی به آرزوت برسی.

مسافت زیادی رو پیمودیم تا به مقصد روبرت کوچولو و مامانش رسیدم. پیش از رسیدن، متوجه شدم که به زبان ایتالیایی چیزهایی به هم گفتند که معلوم بود قرار نیست من بفهمم موضوع چیست. موقع پیاده شدن روبرت از مامانش یک بیست یورویی گرفت و به من گفت خانم راننده این تمام پول هفته‌گی من هست که می‌خوام بدم به شما بابت یک جلد کتابتون.

بهش گفتم: روبرت عزیز ولی من کتابی همراه ندارم و در ضمن این کتاب به زبان فارسی نوشته شده.

گفت: خوب باشه بازم از این‌که من سوار ماشین شما شدم خوشحالم. خواهش می‌کنم‌ این پول رو قبول کنید.

مادر روبرت هم اصرار داشت که پول رو بگیرم. چون روبرت می‌خواهد از همین امروز وارد دنیایی شود که کتاب دوست‌اش باشد و کلمه‌ها را برای ساختن متن‌های جهانی بیاموزد.‌این تصمیم روبرت که نمی‌دانم تا چه اندازه پیش خواهد رفت را من و پدرش مدیون شما هستیم. روبرت باوجود آن‌که نویسندگی و شهرت را دوست دارد، کمتر کتاب می‌خواند و بیشتر با ذوق نویسندگی زندگی می‌کند. به او با چند جمله ساده و کوتاه یاد دادید که چگونه پیرامون خودش را با دقت ببیند و بی‌تفاوت از آنچه روی می‌دهد نباشد. از شما ممنونم.

بغض چشمانم رو پر کرده بود فکر می‌کردم دنیای روبرت و امثال این بچه چقدر دنیای پاک و قشنگی هست که حس آن سال‌هاست از ما دور شده.

بیست یورویی که روبرت به‌عنوان هدیه داده بود را قبول کردم و او با یک دنیا عشق کودکانه از ماشین پیاده شد. روبرت در سیاهی شب انگشتانش را مانند قلب درست کرده بود و هی تکرار می‌کرد دوستتون دارم خانوم نویسنده.

چراغ ماشین را چند بار برایش روشن و خاموش کردم و در تاریکی شب آرام‌آرام از روبرت دور شدم.

سیاهی سایه سنگین خودش را بر آسمان شهر پهن کرده بود و همراه با ابر گریه می‌کرد. باد هم دیگربار بر تن درختان شلاق می‌زد و صدای بغض من که حالا ترکیده بود و درون ماشین را پُر کرده بود، جمعه را یادم آورد و دلگیری آن.

اما در همین جمعه دلگیر لکه‌ای شیرین و گوارا بر پیرهن دنیای تنهایی‌هایم نشسته است: یک جلد کتابم با عشق به یک کودکی فروختم که نه زبان مرا می‌دانست و نه خودم را می‌شناخت. هنر بهترین وسیله رابطه است و امشب آن را تجربه کردم.

به‌پاس سپاس از روبرت پولی که از او گرفتم را به یادگار لای جلد کتابم نگه داشتم و جمعه را شاد بودم.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: