UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

سه شعر از ویدا فیروززاده

 

 

۱

رفت
که پرنده را برگرداند به آسمان
که زخم های درخت افرا را ببندد
پاک کند زمین را
از خون قاعدگی تمشک
و برای سرماخوردگی ماه آویشن دم کند
که رکاب بزند تا مزرعه آفتاب گردان
رفت
لاک بزند ناخن بچه های گندم را
کمی آب بپاشد به صورت کوچه
این شهر چقدر کوچه وخیابان دارد..‌.
رفت
رفت
آنقدر که
از گذشته تا امروز
فاصله رفتنش رودخانه ای شده
که کفش به سطح آ ب می آورد

۲

روزی
این قطار
مسافرش را در تیرماه می آورد
همراه با تکه ای از خورشید
روزی
این قطار
مسافرش را می آورد
با زنجیری بر دستهای موج
با شهری قدبلند
وخانه ای پر از ساعت
وآدمهایی که گل آفتاب گردانند
روزی این قطار
سال را می آورد
ماه ای که از شش جهت غروب است
و دردی که شبیه پرتقال پا به ماه است
روزی این قطار
خودش را می آورد
با استخوان های خم شده
دهانی که مه بالا می آورد
و حافظه ای که در آن
تمام بعد از ظهر ها زندانی اند

 

۳

مادرم بال داشت
و پدر بزرگ ام
این پرنده اما نه
مادرم را به ابرهای پنبه ای سپردم
و پدر بزرگ را به درخت بلوط
کلماتی در دهانم است
میان دندان هایم می فشارم اشان
باید بگویم
ترس اشاره ای است
که با ل های پدر بزرگ را به درخت بلوط داد
من
به دیوارنگاه می کنم
و درخت پیر باغچه همسایه
که نصف خودش را روی دیوار انداخته
وپرنده
نشسته در فرودگاه شلوغ
با ل هایش را به نگهبان گیت تحویل می دهد
دنیا چقدر شبیه هم شده
پرنده
هواپیما
در را بستم
کفش ها را خاک کردم در باغچه همسایه
می روم با بال های پرنده
برایت کمی آسمان
چند تکه ابر
بیاورم
تا کفش ها بخواهند شکوفه بدهند
کمی مرز را به سمت خانه بکشانم


#ویدا فیروززاده

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: