UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

آرایشگاه زنان

آرایشگاه زنان

جلو در ورودی یک پرده بود که صدای ولوله ی زنان در بدو ورود به گوش می رسید. تلویزیون چسبیده به دیوار روی کانال بیست و چهارساعته ی فیلم هندی بود و کارکنان هنگام کار یا استراحت چشمشان دوخته به آن سمت دیوار بود. از یک اتاق صدای گریه ی دخترانه ای به گوش می رسید، دو نفر از کارکنان که یکی از لبنان و دیگری فلسطین بود با هم به صدای گریه می خندیدند. آرایشگر اول هیکل چاقی داشت که از درشت بودن گذشته بود و باسنش به زور دنبالش کشانده می شد. آرایشگر دوم که برای مانیکور و پدیکور بود زن زیبا و خوش چهره ای بود و در اولین نگاه مشتری را به خود جلب می کرد که برای مذاکره سوی او برود. آرایشگر ایرانی برای بند انداختن صورت بود و ابروهای خودش در اثر تتوهای چندباره و پاک کردن آن شکل هشتی ِ بسیار ترسناکی به خود گرفته بود، طوری که جای جوهرهای رنگ و وارنگ قبلی مانده بود و بالای خط خطی ها یک ماژیک پهنی جای ابرو کشیده بود و مانند نور افکن برق می زد. او در حالیکه روی صورت مشتری مشغول بود علت سر و صدا را پرسید. آرایشگراول با خنده گفت: دختر بیست و پنج ساله ای را برای عروسی اش آورده اند که تجربه ی این اپیلاسیون را نداشته و دارد گریه می کند.

 آرایشگر ایرانی گفت: عه مگه نسلشون منقرض نشده؟ پس برای نقطه ی مرکز چه می کنه. شخصی که داخل مشغول کار ِ دختر بود گفت: اتفاقا به خط مقدم رسیده ایم برای همین آه و ناله می کند. دختر باریک قد بلندی روی صندلی منتظر نشسته بود و از مسخره کردن مشتری ها توسط آرایشگران احساس ناراحتی و آزار می کرد. بلند شد این پا و آن پا کرد که جای دیگر برود. مسئول پذیرش از او خواست باز هم منتظر بماند نوبتش نزدیک است. آرایشگر دوم پای زنی را در تشت گذاشت و برای وقت گذرانی شغل و وضعیت تاهلش را پرسید. مشتری، خود را چهل و خورده ای سال معرفی کرد و گفت که مدیریت یکی از بزرگترین شرکت ها را بر عهده دارد. او در آرایشگاه هم نقاب از صورت خود بر نمی داشت و از گرما لبه ی آن را باد بزن خود کرده بود. خیلی راحت از زندگی شخصی اش صحبت کرد و گفت: بیوه است و مردی را برای خود انتخاب کرده که امشب با او همخوابه شود برای همین آمده که به خود برسد. آرایشگرها لحظه ای سکوت کردند، قیافه هایشان پر از کنجکاوی شد و از پوشش زن و تناقض رفتاری اش متعجب شدند. آرایشگرهای هندی در حال حنا زدن زیر لب آهنگ هندی می خواندند، حباب آدامس می ترکاندند آن چنان مشتری را به حرف نمی کشیدند. آرایشگراول از دختری که منتظر بود درخواست کرد روی صندلی بنشیند و موهایش را مرتب کند. دختر با خجالت از سوال پرسیدن هایی که انتظارش را می کشید روی صندلی با تزلزل نشست. آرایشگر موهای او را به هوا انداخت  ول کرد دوسه بار این کار را انجام داد و خندید. سپس با چشمک و حرکات دست لاغری دختر را جلو ِ آرایشگر دوم به شوخی گرفت. او هم لبخند ملیحی تحویلش می داد. دختر همه ی رفتارهای او را در آینه می دید و به روی خود نمی آورد اما خشمش را در مشتش پنهان می کرد. آرایشگرهای دیگر در مورد زندگی شخصی مشتری هایشان که حضور نداشتند صحبت می کردند. نظرات زناشویی صادر می کردند و در نهایت حق را طبق سلیقه خودشان به هر طرف که می خواستند می دادند و در آخر می گفتند: خدا عالم است. دفعه بعد که خانم فلانی و بهمانی آمد می پرسم ببینم سر و کارش به کجا رسید. دوباره از نو اسم و زندگی های جدیدی از مشتریانشان در ذهن را به میان می آوردند و در موردشان دلسوزی  یا با بی رحمی مخصوص به خودشان قضاوتشان می کردند. این حرف ها حین کار یک نوع نشخوار ذهنی برایشان به شمار می آمد. بوی نفتی که در حنا بود دماغ دختر را سوزاند و پر پر به عطسه افتاد. آرایشگر اول با فکر اینکه او عربی نمی داند و از ابتدا انگلیسی صحبت کرده بود با همکاران خود دوباره او را به استهزا گرفت و گردن لاغر دختر را به زرافه تشبیه کرد. در حالی که شانه در سر دختر مانده بود رو به آرایشگر بلند شد و گفت: تو داری من رو مسخره می کنی؟ آرایشگر با نگاه به همکارانش گفت: چی؟ نه. دختر گفت: آره داری دقیقا همین کار رو می کنی. آرایشگر دوم  مشتری خود را ول کرد و دختر را با مهربانی روی صندلی نشاند و انگار که از اخلاق همکار خود خبر داشته باشد نگاه ناخوشایندی به او انداخت. برای آرامش آرایشگاه همه با اِهم اِهم کردن گلویشان را صاف کردند و سر به کار خود فرو بردند. آرایشگراول با جدیت گفت: موهای تو خیلی کوچک هست. من هیچ کاری نمی توانم باهاش بکنم. نه می می توانم بالا ببرم و حالت بدهم نه وسط نگه دارم. خیلی هم سبک هست حتی اگر اسپری نگهدارنده بزنم و سشوار خالی یک ساعت بعد فر می خورد باید موهایت را اول درمان می کردی بعد می آمدی اینجا. آرایشگری که مدیر بود و در بخش پذیرش نشسته بود گفت: اجازه بده من نگاهی بیاندازم. او موهای دختر را برانداز کرد و گفت: یک استایل قارچی یا پسرانه ی زیبا از این موها می شود در آورد.  و رو به آرایشگر گفت: بهانه نیاور. دختر با خیال راحت دوباره به صندلی تکیه داد. غبغب آرایشگرش در آینه تکان می خورد، با حرص موی او را سشوار می کشید و از نو قیچی می کرد. دختر سبک بود و صندلی ِ آرایشگری مدام دور پای آرایشگر می چرخید و او را کلافه کرده بود. صدایش در آمد و گفت:  مگر بچه هستی محکم بنشین وقتی تکان می خوری نمی فهمم کدام سمت رو قیچی کردم می فهمی؟

آرایشگر دیگری در گوشه سالن مشغول پرسش و پاسخ از زنی بود که مشکل مردانه ی همسرش را بساط خنده ی کارکنان کرده و خود نیز می خندید. آرایشگر هندی گفت: یعنی با این همه ناتوانی از او شش بچه گرفته ای؟ الله برکت دهد. دخترک همچنان موهایش زیر دست آرایشگرش شکنجه می شد از شنیدن حرف های زنانه ی آن محیط احساس انزجار می کرد و از طرفی کم حرفی خودش، آرایشگر را کلافه کرده بود چون هر سئوالی از خود و زندگی اش می پرسید با بله یا خیر و یا خیلی کوتاه جوابش را می داد و دنباله ی حرفش نمی آمد. یکی از آرایشگران گفت: کاش این مشتری من بود چون حوصله شنیدن دردودل هیچ کس را ندارم خیلی هم دختر آرام و نازی است. آرایشگر ِ دخترک پوزخند زد. صدای جیغ دختری که برای اپیلاسیون در حال گریه بود همه را یاد بخش زنان و زایمان می انداخت و خنده ی همه را در می آورد. آرایشگر موهای دختر را درست کرد سپس پشت شانه او زد تا بلند شود.

 قبل از پرداخت پول به بخش پذیرش دختر به او گفت: تو اخلاق کاری و حرفه ای نداری و سلیقه ای با من رفتار کردی، به صرف اینکه از ظاهر من خوشت نیامد یا با تو گرم نگرفتم که از زندگی شخصی ام حرف بزنم و مایه خنده ی مشتری های بعدی ات بشوم. برای همین همیشه از آرایشگاه رفتن بدم می آمد چون آداب و معاشرت تان مثل کوسِ کولی است. همه حرفی داخلش محض ِ خنده و سرگرمی نشخوار زده می شود. من نصف هزینه را می پردازم که جریمه ای برای خودت باشد نه مدیرت. مدیر در بهت مانده بود و قبل از رفتن دختر از او بابت رفتار کارمندش عذرخواهی کرد. آرایشگر با دو دست او را هوو کرد ولی دختر باز متوجه شد و بازنگشت که پاسخی بدهد.

#نائله یوسفی

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: