UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

از داستان «پنهان در روشنا»

از داستان «پنهان در روشنا»

… نمی دانم تا حالا تجربه اش را داشتی یا نه که بدترین بلاها درست موقعی خودشان را به تو می رسانند که فکر می کنی همه چیز بر وفق مراد تو پیش می روند، که یکهو بوم! خلاصه اش این که چند وقتی بود بیکار شده بودم. به راضیه که بروز ندادم یعنی نمی شد. با خودم نشستم به حساب و کتاب کردن. گفتم تا کار دیگری دست و پا کنم عجالتن بد نیست با همین قارقارکی که یادگار مادر خدا بیامرزم است مسافر جا به جا کنم. یکی دو روزی هم رفتم اما بیشتر نکشید. یک تعمیر اساسی می خواست تا ماشین مسافر کش بشود. این بود که رفتم سراغِ عمو کارن. نمی شناسیش. مکانیک ارمنی محله ماست. گفت خرجش زیاد است. چانه نزدم. موتورم را نقد کردم و پولش را کارت به کارت ریختم به حسابش و ماشین را خواباندم تعمیرگاه.

دو هفته بعد زنگ زد که بیا ببرش. وقتی دیدمش باورم نشد. یک پژو تحویل ما داد انگار آکبند کارخانه. راستی، کار مکانیکی داشتی ببر پیشش. البته گمان نکنم ماشینت حالا حالاها به اش احتیاجی داشته باشد. خلاصه، پنجشنبه دم غروب ماشین را از تعمیرگاه گرفتم و شب را هم به امید فردا با جوک و بگو و بخند سر کردیم.

صبح، هنوز تو رختخواب وول می خوردم که راضیه سر و سینه زنان خبر آورد که بنزین از امروز گران می شود. انگار دنیا را خراب کرده اند سرم. نمی دانم تا چند وقت اما وقتی متوجه دور و برم شدم که راضیه مشغول کفن و دفن کردن رئیس جمهور بود و مثل ابر بهار اشک می ریخت. جلوش را نگرفتم. از تخت پایین آمدم تا آبی به سر و صورتم بزنم. راضیه داشت تکلیفش را با خانوادۀ رهبری روشن می کرد که من سُر خوردم تو آشپزخانه. احساس گرسنگی می کردم. نانِ تازۀ تو سبد، اشتهام را دو چندان کرد. نشستم به خوردن. نمی دانم مزۀ نفرین های عجیب و غریب راضیه بود لای نان سنگک یا مربای آلبالو، هر چه بود صبحانۀ آن روز حسابی به ام چسبید. می دانم باور نمی کنی اما به جان جفت مان، تا یک هفته خدا خدا می کردم از آن همه نفرین های از ته دلِ راضیه لااقل یکی دو تا ش هم که شده اثر بکند و فرجی بشود اما همۀ آن نفرین ها تاثیر عکس داشت. اوضاع نه تنها بهتر نشد بلکه یک عالم آدمِ ریز و درشت مثل خودم و خودت… شاید شما نه، تو آتشی که به پا شد سوختند و خاکستر شدند…

ماشاالله، بزنم به تخته به نظر نمی رسد ستون زندگی امثال شماها با این جور چیزها بلرزد. عوضش آن ها که دیگر ستونی برای زندگی نداشتند، از پیر و جوان که زده بودند به سیم آخر و ریخته بودن تو خیابان ها بلکه ورق را برگردانند، بخت شان برگشت. بگو بدبینم، اما تا من به یاد دارم شانس و اقبال تو این مملکت همیشه طرف زورگو غش کرده. همان چند روز، عقلم را حسابی صیقل داد.

فروردین ٩٩

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: