UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

داستان کوتاه گدازه­‌های واژن

داستان کوتاه گدازه­‌های واژن

 

همه جا خاموش است و تنها نور وحشی چراغ‌های مرموزی چشمانم را به پلک‌زدن مجبور می‌کند. نمی‌دانم من حرکت می‌کنم یا این خیابان به‌حرکت افتاده است. شیشه مغازه‌ روبه‌رویم، به من می‌گوید ایستاده‌ام. همیشه ویترین‌ها برای تماشاکردن نیست؛ گاهی آن‌ها به تماشایت نشسته‌اند. شیشه مرا تار نشان می‌دهد؛ کمی خودم را نزدیک‌تر می‌کنم. حالا می‌توانم خودم را بهتر ببینم: من لخت هستم، موهای خرمایی‌ام را باد وحشی‌تر نشان می‌دهد، پستان‌هایم چون دو ببر خشمگین روی اندامم نعره می‌کشند. برهنگی‌ام هیچ مردی را به هم‌خوابگی تحریک نمی‌کند؛ وقتی فوران خونینی هستم در میان لب‌های بزرگ و کوچکی که از لای پاهایم به لحظات احتضار رسیده‌اند و لخته‌ها چون آتشفشانی بیرون می‌جهند و به ران‌هایم سرازیر می‌گردند. چشمه خونی در من به جوشش افتاده. بوی لاشه پرده‌ای گوشتی به مشامم می‌رسد. شاید جنینی می‌خواهد از چشمه بیرون بزند و خودش را بکوبد به سنگفرش خیابان؛ شاید به لحظه سقط رسیده‌ام، به لحظه خودکشی یک جنین.

سایه پیرمردی را می‌بینم که با عصا لنگان‌لنگان از نیمه‌های خیابان به شیشه نزدیک می‌شود. باید راهی برای پنهان‌کردنم پیدا کنم. شاید او همان باشد که خودش را به لنگی زده است. اطرافم را نگاه می‌کنم؛ هیچ کوچه‌ای نیست که پنهانم کند؛ تمام خیابان شیشه است. سنگینی سایه پیرمرد را حس می‌کنم. تمام شیشه را با هیکل درشتش اشغال کرده است. نمی‌دانم اندامم از پشت، چه تصویری دارد. ریزش خون را در تمام اندامم حس می‌کنم. پیرمرد باید خون‌ها را دیده باشد. از شیشه می‌توانم ببینم که با دست‌هایش افتاده به جان جیب‌هایش؛ دنبال چیزی می‌گردد. من می‌دانستم خودش است و پیدایم می‌کند. شاید دنبال چاقوست تا کارم را تمام کند. صدایش بلند می‌شود:

– خانم می‌شه این کاغذ رو ببینین. این آدرس رو پیدا نمی‌کنم. از صبح توی خیابونا سرگردونم.

چگونه می‌تواند برهنگی‌ام و این‌همه خون را ببیند و فقط کاغذی از جیب‌هایش دربیاورد و چنین درخواست مضحکی کند. فقط او از این نقشه‌ها می‌کشید.

 کاغذ را می‌گیرم و نگاه می‌کنم. سفید است و چیزی در آن نیست؛ جز ردّ لکه‌های خونی که از انگشتانم به کاغذ او سرایت کرده است. این پیرمرد یا دیوانه است یا خود اوست که با نقشه‌ای مرموز به من نزدیک شده است:

– این کاغذ آدرسی نداره؛ یعنی اصلاً هیچی توش نیست.

– مگه می‌شه! از صبح خیلی‌ها آدرس‌های مختلف بهم دادن.

چرا دست از سرم برنمی‌دارد. اینکه مردم شهر تو را فریب می‌دهند، ربطی به من ندارد. چطور نمی‌داند این روزها هیچ آدرسی تو را به آنجا که خودت می‌خواهی نمی‌برد. اصلاً حوصله‌اش را ندارم. چطور این‌همه خون را می‌بیند و سراغ آدرسی را می‌گردد که نیست.

– پس گفتی از این طرف برم، بعد هم بپیچم سمت اون خیابون، آره؟

می‌دانم به او حرفی نزده‌ام؛ اما هرکسی دوست دارد دنبال چیزی بگردد، این ماهیت زندگی‌ست. او هم به این کاغذ خالی دل بسته است. این واقعیت خون‌آلود با این پیرمرد سازگاری ندارد… .

شیشه دوباره خالی می‌شود و جایی برای نفس‌کشیدن پیدا می‌کند. پیرمرد فضای شیشه را پر کرده بود. فقط از طریق این شیشه می‌توانم اطرافم را زیر نظر داشته باشم. البته می‌دانم باید حرکت کنم و به سمتی بروم؛ اما نمی‌دانم چرا دل به این شیشه بسته‌ام. تمام شهر در چشمانم جای گرفته، گویی در بالای بام شهری ایستاده‌ام. می‌دانم تا گرگ‌ومیشِ صبح فاصله‌ای ندارم و باید خودم را بپوشانم؛ اما نمی‌دانم آخرین فرارم از کجا بود. چیزی به خاطر ندارم، جز او، که بعید می‌دانم آخرین فرارم از پیش او باشد؛ چون راهی برای فرار نمی‌گذارد. حالا نمی‌توانم برگردم به جایی که از آن خاطره‌ای در ذهن ندارم تا لباس‌هایم را بردارم. حتما دلیلی داشته که برهنه خودم را به خیابان‌ها سپرده‌ام. لباس‌های پشت شیشه می‌تواند بهترین گزینه باشد؛ اما اگر با سنگی آن را متلاشی کنم صدای دزدگیر همه را به اینجا می‌کشاند. این کار عاقلانه‌ای نیست، وقتی هنوز علت این خون‌ها را نمی‌دانم. شاید این چشمه خون در لای پاهایم رد هزاران خون باشد. باید با چیز دیگری خودم را بپوشانم تا خورشید با آن تابش بی‌معنی‌اش رسوایم نکرده است.

برگ‌ها را چون کفنی زرد به بدنم می‌چسبانم. حجم بالایی از برگ‌ها را به لای پاهایم فرومی‌کنم؛ باید این چشمه آرام گیرد. برگ‌های مرده با تن محتضرم همزادند. راه می‌روم چون درختی گوشت‌آلود که در پوشش برگ‌ها مدفون شده است. گام‌هایم بی‌اختیار تندتر می‌شوند؛ گویی با ضرباهنگ باد حرکت می‌کنند. هنوز صدای چکه‌های خون را از شکاف‌های اندامم می‌شنوم. گویی میراث‌دار خون هزاران بدنم در جنگ‌های نابرابر.

چون صدای خِش‌خِش چندش‌آوری در سکوت خیابان فرو‌می‌روم. کوچه‌ای خودش را جلوی پاهایم می‌اندازد با یک خانه در انتهایش و دری که با وزش باد، چون دهان هرزه او بازوبسته می‌شود و آوای متعفنی بیرون می‌دهد. چاره‌ای جز مخفی‌شدن ندارم تا خودم را به اولین خاطره پیش از فرارم برسانم، به اولین خاطره‌ای که بوی خون ندهد.

داخل خانه شده‌ام. بندهای زیادی دو طرف حیاط را به هم وصل کرده‌اند. بی‌قراری پارچه‌های سفیدی که با گیره‌هایی سرخ به طناب‌ها وصل شده‌اند و به این‌سو و آن‌سو خود را می‌کوبند و گاهی در هم می‌پیچند تا این اسارت را به گردن هم بیندازند… چندین پله روبه‌روی پاهایم قرار دارد. باید تن برهنه‌ام را زودتر به پارچه‌ها برسانم؛ اما این خانه عجیب فرو رفته است. اگرچه، تعدد پله‌ها طبیعی نیست؛ اما چاره‌ای ندارم جز پیوستن به این فرورفتگی، وقتی روز برای فاش‌کردنم دست‌به‌کار شده است. نمی‌دانم چرا هرچه پایین‌تر می‌روم، طوفان بیشتر می‌شود. پله‌ها با طوفان رابطه معکوس دارند. سرعت گام‌هایم را بیشتر می‌کنم و دوتا دوتا آن‌ها را از زیر پاهایم به گذشته می‌سپارم. حالا به سطح حیاط رسیده‌ام. سوزش و درد عجیبی در خاطره فرورفتگی‌هایم جریان دارد و خون از میان پاهایم به فوران بیشتری می‌افتد. ناگهان تمام پارچه‌ها خون‌های مرا می‌بلعند. انگار نیرویی مانع از پنهان‌شدنم می‌شود، نیروی او، او که این‌گونه نمی‌گذارد گوشت‌های تنم را در گوشه‌ای پنهان کنم تا آخرین خاطره شروع آوارگی‌ام را به یاد بیاورم.

ناگهان همه چیز می‌ایستد. آینه‌ای خودش را از بالای پشت‌بام پایین می‌اندازد و خرده‌هایش چون لشکری روبه‌روی چشمانم به راه می‌افتند. چهل دختر در چهل‌تکه از آینه ایستاده‌اند. بدنی آن‌سوی حیاط روبه‌روی پرده‌ای نشسته است؛ چاقویی در دست دارد و پرده‌ای گوشتی را سلاخی می‌کند و به جان لب‌های بزرگ و کوچکش می‌افتد. ناگهان، دهمین آینه، خونین می‌شود و صدای جیغی از عقربه‌های دور شنیده می‌شود. انگشتانی کلفت، لب‌های کوچکی را در آینه یازدهم چنگ می‌زنند و دختری از آینه دوازدهم فریاد می‌زند. پرده می‌لرزد و چاقویی تا انتها به قتل فرورفتگی‌هایی چهل‌ساله، دهانه واژن را می‌بلعد و زنی با موهای خرمایی به خیابان می‌دود با بکارتی در تصرف موهای سفید.

آینه­ها فریاد می‌زنند:

– تو از خودکشی تپه ونوس برگشته‌ای، از شرمگاهی که خلوتگاه فرورفتگی‌ها شد!

در چهلمین آینه، زنی با موهای خرمایی روبه‌روی تپه‌ای از موهای سفید به گفت‌وگو نشسته است. باید در آخرین خاطره، بدون خون باشم!

نگاهم می‌کنی، با چاقویی که در دستانت می‌لغزد، درست، در لابه‌لای شکافی که در جمله‌های پدرانه نقش مفعولی برجسته‌ای دارند. می‌دانم دستور زبان بدنت را الفبای مردانه نگارش می‌کرد. نیشخندت را می‌بلعم و در خاطرات تخت‌های شکسته‌ام می‌گویم:

– تو بهتر می‌دونی بعضی وقتا شکاف‌ها نقش فاعلی دارند!

نمی‌دانم دروغ می‌گویم یا نه… نیشخندت را با بوسه‌ای از لب‌هایم پس می‌گیری. می‌دانم نقدهای این‌چنینی چاقو را تیزتر می‌کند. با زبانت نیشخندی را که لای دندان‌هایم مزه شیرینی داشت، با خود به سمت خط مقدم می‌بری. عادت داشتم همیشه پشت جبهه‌های تنت تو را رصد کنم.

خودکار را در دستانم فشار می‌دهی تا چند عقربه باهم به عقب برویم، درست به اواسط زمستان. می‌گویی بنویس، صدایت می‌آید:

شدم، شدم، شدم. «شدم»، بیشترین واژه‌ای بود که در دهانت می‌چرخید. پدرت درحالی‌که روی تو می‌لغزید با این واژه به تو لبخند می‌زد؛ این یعنی پیروزی پدر بر بدنی بی‌پدر؛ مخصوصاً پیروزی بر حساس‌ترین قسمتی که سال‌هاست از خودت پنهان کرده‌ای، حتی وقتی در توالت باهم می‌نشستید و نقش خروج ادراری را برایت بازی می‌کرد. خودت و او را می‌گویم؛ خودتان را به آن راه می‌زدید که مثلاً به هم نچسبیده‌اید. او می‌داند در حین چسبیدن به تو، به‌شدت دور است. بالأخره باید یک‌جورایی این هم‌زیستی را می‌پذیرفتید، فرکانس صدایت را بالاتر می‌بری تا  این واژه طلایی را به گوش‌هایش برسانی. فریاد زدی:

– شدم، شدم، شدم.

«شدم» یعنی باید دیگر روی بدنش نلغزی و بروی سراغ دستمال، بعد لباس‌هایت را بپوشی و چای هم بریزی و وقتی او کنارت می‌آید، بگویی:

– می‌خوام بخوابم، برو چراغ رو خاموش کن.

همیشه تارهای موی سفید روی کله مردها مهم‌ترین قسمتی بود که می‌توانستی عاشقش شوی. هر چقدر موی سفید روی کله‌ای بیشتر بود، تو سریع‌تر عاشق می‌شدی. شاید مسخره باشد؛ اما موی سفید بوی پدر می‌داد، بوی چیزی شبیه به پدر. بابت این عشق، بارها بدنت را به پدران مختلف فروختی. تو در تمیزدادن این موضوع مشکل جدی داری؛ اینکه هر موی سفیدی، سفید از نوع همان اسپرمی نیست که با تخمک مادرت رفیق شده باشد و شکلی مانند تو را بیرون بدهد.

چراغ را خاموش کردی و به شطرنجی‌ترین اتاق خزیدی، روی تختی یک‌نفره. از این لحظه تا نیمه‌شبی دیگر، او پدر تو خواهد بود. کشو را باز کردی و باقی‌مانده‌اش را برداشتی و کنار تارهای سفید دیگری قرار دادی که از نیمه‌شب‌های گذشته روی بدنت، حتی توی دهانت بر جای مانده بود. همراه با موهایی از نیمه‌شب‌های پدرهای دیگری که از تن گذرانده بودی. تو کلکسیونر تارهای موهای سفید بودی.

پرده فروافتاد و پاهایت در انعکاس چهل آینه باز شد و در استخوان شکسته شرمگاهت که از تصادم موهای سفید برمی‌گشت، چاقویی فرورفت. تپه ونوس فروریخت و این‌گونه تو با موهای خرمایی، فرورفتگی‌هایت را سقط کردی.

فاطمه (صحرا) کلانتری

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

فاطمه کلانتری (صحرا)؛ متولد ۱۳۵۷ - تهران، نویسنده؛ شاعر؛ فیلمنامه‌نویس و کارگردان است. او در رشته‌های کارشناسی حسابداری، فیلمنامه نویسی، و کارگردانی سینما فارغ التحصیل شده و دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی است. صحرا کلانتری چهار اثر تالیفی در مقوله‌ی شعر دارد.
آثار تاکنون منتشر شده او عبارتند از:
«گردباد طرح انگشتان بی‌جهت من است»، ۱۳۸۸، نشر البرز فردانش / «خط عمود»، ۱۳۹۵، انتشارات مایا / «نقطه را فریاد کن»، ۱۳۹۵، انتشارات مایا / «خانه‌ام جایی است میان پوست و استخوان»، ۱۳۹۹، نشر دانشیاران / کتاب شعر-نقاشی “Alma das Mulheres” (اردوگاه زنان) به دو زبان لاتین و انگلیسی، کاری مشترک با ساندرا براگا نقاش برزیلی، نشر بین‌المللی اقیانوس بهشت - ۱۳۹۹، برزیل / رمان کوتاه «گنبدهای قرمز دوست داشتنی»، نشر مهری، لندن.
او با فیلم کوتاه تجربی «بلیط برگشت» در سال ۱۳۹۷ وارد جهان سینما شد. ساخت مستندی مشترک با رامین کاوه به نام «یک روز زندگی» در سه نسخه‌ی ایرانی؛ انگلیسی؛ روسی از دیگر فعالیت‌های سینمایی اوست که به جشنواره‌های خارجی ارسال شده‌است.

تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: