UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

داستان کوتاه: گرهِ گیس‌باف

داستان کوتاه: گرهِ گیس‌باف

R. Choopaniرحمان چوپانی نویسنده‌ای‌ست اهل جنوب و ساکن اصفهان. شرح حال او را به قلم خودش بخوانید: «در جنوب به دنیا آمدم. خرمشهر، خیابان خلیج فارس، روبه‌روی نخلستان‌های سر بریده. که آن زمان سبز سبز سبز بودند. مادرم از اهالی دریا بود با عطر پوست نواز شرجی، شمایل مینار و خنکای کودری، ماهی سرخ کرده را با ولع می‌خورد و میگوی خشک شده را…. پدر اما در کودکی داغی بر دل داشت. سرب داغ قزاق سینه‌ی ستبر پدربزرگ را خیلی زودتر از این‌ها درانده بود. کودکی هرچه بود در غریو گلوله و آتش نخلستان‌سوز به باد فراموشی سپرده شد. همان نخلستانی که کودکی مرا تا به هفت بند تمام در ریشه فرو برده بود.»

به اتفاق تنها پسر و دامادش، که در اداره‌ی ثبت و احوال کار می‌کرد، و یکی دو نفر دیگر از اقوام، رفته بودند سردخانه‌ی اداره‌ی متوفیات. مرد که قد کوتاهی داشت و موقع حرف زدن با دو انگشت شست و اشاره مدام گرهِ گیسباف بالای شاه مهره‌ی تسبیح‌اش را ورز می‌داد و به زمین خیره می‌شد، گفته بود: “اگر خواستید می‌توانید روئیت‌اش کنید !”

یکی از آن دو زن که همراه مرد کوتاه قد آمده بودند تا درِ خانه و خبر را بدهند؛ برای تک تک افراد خانواده از خداوند طلب صبر و اجر کرد و دیگری ، یک جلد قرآن به پیرمرد تقدیم کرد با یک پرچم سه رنگِ تا خورده. آن زن که بیشتر از دیگری حرف می‌زد، مدام چادر را روی کله‌اش عقب جلو می‌کشید .

به سردخانه که رسیدند تازه فهمیدند اشتباهی آمده‌اند. مسئول سردخانه نگفت: چارتیکه استخون رو که تو سردخونه نمیذارن !

در مسیر سردخانه تا بنیاد شهید، پیرمرد تو این فکر بود که زنی را که مدام چادرش را عقب جلو می‌کشید، قبلا کجا دیده؟ از خودش پرسید اون اوایل؟! وقتی خبر دادند مفقود الاثر شده؟….. ااااااااااه! استغفرا…. !

تنها پسرش، به یادش آورد که  خانمه همونه که وقتی یک سال بعد از خبر مفقودالاثری رفتند بنیاد شهید، بهشون گفت که فرزند شما مفقود‌الجسد شده نه مفقودالاثر !

این همون خانمه‌اس بابا!

پیرمرد به یاد آورد وقتی رو به روی همسرش ایستاد و با کف دست محکم به پیشانی پهنش زد و گفت:  “میگن مفقودالجسد شده نه مفقودالاثر”! زن دو دستی به صورتش کوبیده بود و فق فق‌کنان گفته بود: “مفقودالجسد دیگه چه صیغه‌ای خدا؟!؟!؟!”

دالان تنگ و تاریکی در طبقه‌ی اول ساختمان بنیاد شهید، وصل می‌شد به پارکینگ بزرگی که اتاق کوچکی در گوشه‌ای از آن احداث شده بود. مرد کوتاه قد، از کمد فلزی توی اتاق، بسته‌ی پارچه‌ای سفید رنگی را که سر و ته آن مثل کاغذ دور یک شکلات، پیچیده شده بود، گذاشت  روی میز. صدایی مثل به هم خوردن چند تکه سنگ، یا شیشه، یا چند تکه از یک ظرف چینی شکسته شده به گوش رسید .

مرد کوتاه قد، با گرهِ گیسباف بالا سرِ شاه مهره‌ی تسبیح‌اش به شماره‌ای که با رنگ قرمز روی پارچه‌ی شکلات پیچ، نوشته شده بود، اشاره کرد و گفت: این شماره پرونده‌ی پسر شماست! همون شماره‌ای که روی پلاکی که کنار جسدش پیدا کردن حک شده بوده!

پیرمرد توی این فکر بود که این گرهِ گیسباف را قبلا کجا دیده؟ تنها پسر، به پدر نگفت؛ توی دست رئیس دانشگاهمون! شاید چون خودش هم مطمئن نبود. دامادش از خودش پرسید: “انگاری رئیس اداره‌مون هم همین تسبیح رو دستش می‌گیره؟! “

مرد کوتاه قد، قبل از آن که چند تکه استخوان را مجدداً شکلات پیچ کند، تسبیحش را دور مچ دست راستش چند دور تاباند و بعد سر و ته محموله‌ی شکلات پیچ شده را با دو دستش گرفت و توی تابوت گذاشت. این طور به نظر می‌رسید که گره گیسبافِ شاه مهره‌ی تسبیح، مثل زنگوله‌ای به استخوان‌های شکلات پیچ آویزان شده بود.

بهمن ماه ۹۰

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

۱ نظر

  1. افرا آب شناسان

    دست مریزاد. درود بر رحمان چوپانی

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: