UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

شعری از بهرام روحانی

ای کاش تو را در بازوانم

در حالتِ استمراری

یا حوالیِ آغوشم

در ماضیِ بعید

گُم‌اَت کَرده بودم

 

اما تو در کَرانه‌‌ی کاهل

پنهان شده بودی

در زُهدِ زمان

و زِهدانِ “زندگی”

آن سوها که بوی باران

به جِداره‌ی جهان

هرگز نمی‌رسد

 

و پنهان شدنِ تو

تاوان داشت…

 

تو با پرندگان نمی‌خواندی 

در درختی لانه نمی‌کَردی

من می‌مُردَم

و این شعر را

هرگز نمی‌گفتم 

 

اما نَه تو گُم شُده بودی

نَه من پیدایت کَرده بودم

 

و این‌گونه هر دو آزاد ماندیم

جنگل شُدیم

تو به درختِ من تکیه زَدی 

من به آوازِ تو برگ ریختم 

 

آن‌گونه مَردُمی که “آزادی” را می‌فهمیدند

پُشتِ این پاییز

در مُشتِ تمامِ “زنان” جهان

پنهان می‌شدند

برای پرندگانِ تو آشیانه می‌ساختند

و روی همه‌ی درختانِ من را

سفید می‌کَردند

آه…

 

#بهرام_روحانی 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: