UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

مدرسه

مدرسه

نوشتۀ: *Donald Barthelme

ترجمۀ : داود مرزآرا

داود مرزآرا

داود مرزآرا

خُب، ما همۀ بچه ها را برده بودیم بیرون برای دیدن درخت‌کاری. چون فکر می‌کردیم این هم بخشی ازکار تحصیلی‌شان است. میدانید، می‌خواستیم ببینند طرز کار ریشه‌ها چه جوری است … و همین‌طورهم یاد بگیرند که چطور احساس مسئولیت کنند و از آن مواظبت نمایند وهرکس هم مسئول کارخودش باشد.  می فهمید منظورم چیست. ولی، همه‌ی نهال‌ها خشک‌شده بودند. تمام شان هم ‌نهال پرتقال بود. نمیدانم چرا خشکیدند، همه شان ازبین رفتند. همین وبس. شاید خاک شان خوب نبود و یا جنس کود و موادی که از نهال فروشی گرفته بودیم اشکال داشت. ما ازاین بابت شکایت کردیم. سی‌تا بچه بود وهردختر و پسری نهال کوچکی را در دست گرفته بود تا آنرا بکارد، درحالی که ما سی‌تا نهال خشکیده داشتیم. و مشاهده‌ی این بچه‌های کوچک که به این چوب‌های قهوه‌ای رنگ نگاه می‌کردند ملال آور بود .

اوضاع خیلی بد نبود، تا اینکه دوسه هفته قبل ازمسئلۀ نهال‌ها، همۀ مارها هم مردند. اما فکر می‌کنم مارها – خب، دلیل اینکه مارها مردند این بود که … یادتان هست بخاطر چهارروز اعتصاب، دیگ بخار مدرسه ازکارافتاده بود. این مسئله قابل توضیح بود. چیزی بود که می‌شد برای بچه‌ها توضیح داد که بخاطراعتصاب، دیگ بخار ازکارافتاد. پدرو مادرها هم که ازاعتصاب خبر داشتند نگذاشتند بچه‌ها به صف اعتصاب کننده‌ها نزدیک شوند. میدانستند اعتصاب یعنی چی.

 بنابراین وقتی دوباره دیگ بخار شروع به کارکرد و آنها مارهای مرده را پیدا کردند زیاد برآشفته نشدند.

شاید بخاطر این بود که به گیاهان وعلف‌های باغ زیاد آب داده بودند و حداقل، حالا فهمیده بودند که نباید زیاد آب میدادند. بچه‌ها خیلی حواس‌شان به گیاهان وعلف‌ها بود و بعضی ازآنها هم شاید … مید‌انید وقتی که ما مراقب نبودیم کمی زیادی آب داده بودند. و یا شاید… خب، من دوست ندارم به خرابکاری فکر کنم، هرچند که این مسئله قبلا برای ما اتفاق افتاده بود. منظورم اینست که به این مسئله هم فکر کردیم. احتمالا بخاطرهمین بود که قبل از آن موش‌های صحرائی مرده بودند وهمین طور یک موش سفید و یک مارمولک هم مرده بود. … خب، حالا بچه‌ها میدانستند که نباید کیسه‌های پلاستیکی را این طرف و آن طرف ببرند.

البته انتظار داشتیم که ماهی‌های مناطق گرمسیری بمیرند و برای کسی هم تعجب برانگیز نبود. ما برای آن ماهی‌هائی  که کجکی طاقباز روی آب افتاده بودند هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم، چون طرحی که برای تدریس ریخته بودیم مربوط به ماهی‌های مناطق گرمسیری بود. کاری نمی‌توانستیم بکنیم، این مسئله هرسال اتفاق میافتاد، ما فقط مجبور بودیم هرچه زودتر آن اتفاق را پشت سربگذاریم.

ما قرار نبود توله سگ داشته باشیم. حتا یک توله سگ. آن وقتی بود که دختر خانواده‌ی مردوخ زیر کامیون گریزلدا توله سگی پیدا کرد. او ترسیده بود که نکند بعد ازاین که راننده جنسش را تحویل داد، کامیون از روی سگ رد شود. توله سگ را برداشته بود گذاشته بود تو کوله پشتی‌اش و با خودش آورد‌ه بود مدرسه. اینطوری شد که ما صاحب یک توله سگ هم شدیم. به محض اینکه دیدمش گفتم خدای من شرط می‌بندم که این بیشتر از دوهفته زنده نمی‌ماند و بعدش…همان طورهم شد. بخاطر یک سری مقررات به هیچ وجه نمی‌توا‌نستیم آن را توی کلاس نگه داریم. اما تو نمی‌توانستی به بچه‌ها بگوئی که نمیتوانند توله سگ داشته باشند در حالی که یکی آنجا جلویشان بود. درست همان جا توله سگه شروع کرد به دویدن و واغ واغ کردن. وقتی من نبودم آنها برایش اسم گذاشتند.  اسمش را گذاشته بودند ادگار. همین. و کلی دنبالش دویده بودند و بازی کرده بودند و فریاد زده بودند، ادگارجون، بیا اینجا ادگار، بعدش هم چه جور ازخنده روده برشده بودند. لذتی که می‌بردند یک جورائی مبهم و دو پهلو بود. لذت من هم همان جور بود. برای من مسئله‌ای نیست که مثل بچه ها باشم. برای ادگارتو کمد انباری یک لانه درست کردند. همین. بعدش نفهمیدم چی شد که مُرد. حدس میزنم بخاطر ناخوشی. احتمالن آمپولی به او تزریق نشده بود. قبل ازاینکه بچه‌ها به مدرسه برسند، من او را از آنجا بردم بیرون. هر روز صبح بطور مرتب کمد انباری را چک می کردم. چون می‌دانستم که چه اتفاقی می‌افتد. آن را تحویل سرایدار دادم.

بعدش درمورد این بچه‌ی یتیم کره‌ای، در طرحی به اسم ” کمک به بچه‌ها ” که ازطرف کلاس به فرزندی پذیرفته شده بود. برای این کار تمام بچه‌ها ماهی ۲۵ سنت می آوردند. آن یک اتفاق ناگوار بود، اسم آن پسر کیم بود. احتمالن ما خیلی دیر او را به فرزندی قبول کرده بودیم و شاید هم علت دیگری داشت. درنامه‌ای که دریافت کردیم علت مرگ را ننوشته بودند و به ما پیشنهاد کرده بودند میتوانیم بچه‌ی دیگری را به فرزندی بپذیریم و تاریخچه‌ی جالبی را درمورد بچه‌ی جدید فرستاده بودند ولی ما دیگردل و دماغ این کار را نداشتیم وبرای کلاس خیلی سخت شده بود چون این احساس (‌که بطورمستقیم هیچ کس هم به من نگفته بود‌) دربچه ها پیدا شده بود که شاید احتمالن اشتباه از مدرسه بود. اما من فکر نمی کنم اشتباه از مدرسه باشد، بخصوص که من چیزهای بهترو بدتری در مدرسه دیده‌ام. فقط این یک بد شانسی بود. برای پدر‌ومادر بچه‌ها یک سری مرگ و میرعجیب وغریبی پیش آمد. مثلن، فکرکنم دونفرشان به حمله‌ی قلبی دچار شدند، دو مورد خودکشی داشتیم، یک موردغرق شدن. و کشته شدن چهارنفر باهم در یک تصادف رانندگی. و بالاخره یک سکته‌ی مغزی.

طبق معمول، در بین پدربزرگ‌ها و مادر بزرگ‌ها هم مرگ ومیر زیادی داشتیم ، وشاید هم این طور به نظر می رسید که امسال بیشتر بود. تا اینکه بالاخره فاجعه ای که رخ داد.

 فاجعه زمانی رخ داد که محوطه‌ی ساختمان جدید فدرال را گودبرداری میکردند وماتیو وین و تونی ماوروگوردا، داشتند در همان گوشۀ محل گود برداری با هم بازی می کردند، جائی که ازاین تیرهای چوبی بزرگ را روی هم گذاشته بودند.  بخاطر مرگ آن دو، قضیه به دادگاه کشیده شد که ازهمان گوشه شروع شد. پدرمادرها ادعا کردند که بخاطر تیرها‌ی چوبی‌ای بود که بطور نا‌مرتب و ناقص روی هم انباشته شده بود. نمیدانم آیا این موضوع درست بود یا نه. درهرصورت سال عجیبی بود.

یادم رفت که به پدر بیلی برانت اشاره کنم. او در یک درگیری، از یک نفر مزاحم که به صورتش ماسک زده بود و به زور وارد خانه اش شده بود، بصورت هولناکی چاقو خورد.

یک روز که سرکلاس با هم بحث میکردیم. بچه‌ها ازمن پرسیدند، ما به کجا داریم میریم؟ درخت‌ها، مارمولک، ماهی‌های منا‌طق گرمسیری، ادگار، باباها و مامان‌ها، ماتیو و تونی، آنها کجا رفتند؟ گفتم، نمیدونم، نمیدونم. و آنها پرسیدند، پس چه کسی میدونه؟ گفتم، هیچ کس نمیدونه. و آنها پرسیدند، آیا این مرگه که به زندگی معنا میده؟ گفتم‌، نه‌. این زندگیه که به زندگی معنا میده. آنها گفتند، آیا مرگ مبنای اصلی قضاوت ما از زندگی نیست؟ یعنی این مرگ نیست که سمت و سوی زندگی یک نواخت و روز مره ی ما زمینی‌ها را عوض می کنه واحتمالن به سمت دیگه‌ای، خارج از جهان مادی سوق میده. گفتم چرا، ممکنه اینطور باشه. آنها گفتند‌، ما دوستش نداریم، گفتم اینطور به نظر میاد. گفتند، حیف، شرم آوره. گفتم، آره، همین طوره، شرم آوره.

آنها گفتند، ممکنه به هلن ( دستیارمعلم ما ) اظهارعشق کنی که ما ببینیم چطوری این کارو می کنی؟ ما میدونیم شما هلن را دوست داری. گفتم، من هلن را دوست دارم، اما این کارو نمی‌کنم . گفتند، ما راجع به عشق بازی زیاد شنیده‌ایم اما هرگز ندیده‌ایم. گفتم منو اخراج می کنن و این کار غیرممکنه، هرگز نمیشه این کا رو به نمایش گذاشت.

هلن به بیرون از پنجره نگاه کرد. آنها گفتند، خواهش می کنیم، خواهش می کنیم به هلن اظهارعشق کن. ما میخوایم از یک ارزش دفاع کنیم. ما می ترسیم.

گفتم، نباید آنها بترسند، ( اگرچه خودم گاهی می ترسم) در حالی که درهمه جا ارزش‌های زیادی وجود دارد، هلن آمد جلو و مرا درآغوش گرفت. من چندین بار پیشانی اش را بوسیدم. ما همدیگر را بغل کردیم. بچه‌ها به هیجان آمدند. بعد تقه‌ای به در خورد. در را باز کردم. و یک موش صحرائی جدید وارد شد. بچه ها با صدای بلند هورا کشیدند.

[clear]

ـــــــــــــــــــــ

دونالد بارتلم، نویسندۀ رمان و داستان‌های کوتاه، شهرتش را مدیون داستان‌های کوتاه شوخ‌طبعانه و پست مدرن‌اش هست. او در آوریل ۱۹۳۱ در شهر فیلادلفیا، آمریکا به دنیا آمد ودر ژوئیه ۱۹۸۹ در شهر هوستون درگذشت.  بارتلم در کار نویسندگی از بزرگانی چون جیمز جویس و ساموئل بکت تاثیر گرفته است.

مجموعه داستان‌های کوتاه او با عنوان‌های: «۴۰ داستان» و «۶۰ داستان»، Forty stories & Sixty stories و همچنین رمان: «پدر مرده» The dead father از بهترین کارهای او هستند.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: