UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

پرونده‌ای که خاک می‌خورد

پرونده‌ای که خاک می‌خورد


ناییل مُرد. همین دیشب فهمیدم. سلیمان زنگ زد و کمی درد دل کردیم و آخر سر پرسید: ناییل رو یادته؟

پرسیدم: همونی که ما رو از مرز ترکیه رد کرد؟

گفت: خودشه. بنده خدا سر مرز گلوله خورده و تموم کرده.

پرسیدم: تو از کجا فهمیدی؟

گفت: من باهاشون ارتباط داشتم. زنش عایشه از آنکارا زنگ زد و همه چی رو بهم گفت.

خواستم بپرسم که بدست مرزداران ترکیه کشته شده یا بدست پاسداران. ولی نپرسیدم. در اصلِ قضیه هم فرقی نمی‌کرد. خبر مهم این بود که ناییل با آنهمه زرنگی و کارکشتگی بالاخره گیر افتاده بود.

ناییل سال‌ها قبل، من و همسر و بچه‌هایم را همراهِ چند نفر دیگر از مرز ترکیه رد کرده بود.

* * *

از رضاییه که راه افتادیم، چند ساعتی طول کشید تا سواره و پیاده به دِه مورد نظر ناییل برسیم. قرار بود شبانه با اسب و قاطر راه بیفتیم که خبر رسید پاسدارانِ مرزی به خاطر پیشمرگان، منطقه را قرق کرده‌اند. ناییل گفت که تا اطلاع ثانوی دندان روی جگر بگذاریم و صبر کنیم تا راه باز بشود. ما هم پذیرفتیم. در حقیقت اطاعت کردیم. چون کار دیگری نمی‌توانستیم بکنیم.

از اطراف ده مرتب صدای تیراندازی می‌آمد. آن شب ناییل دو ساعتی از پیش ما رفت. وقتی برگشت، گفت که ممکنه پاسداران بریزند دِه و خانه‌ها را تفتیش بکنند. از خبرچین‌ها می‌ترسید. می‌گفت در دِه چند نفری هستند که به پاسداران رپورت می‌دهند. بعد من و همسرم وبچه هایم را برد به جایی انبار مانند و گفت که آنجا بمانیم تا ببیند چکار می‌تواند بکند. تاکید کرد که غیر از خودش کسِ دیگری با انبار سر و کار ندارد. انصافا راست هم می‌گفت. این قدر موش و حشره توی تاریکی انبار وول می‌خوردند که کسی جرات نداشت پا داخل انبار بگذارد!

مانده بودم که چه جوری بچه‌ها را آنجا نگه دارم. همسرم یک چادر پیچیده بود به خودش و گوشه ای کز کرده بود. پسر چهار ساله‌ام آرام نمی‌گرفت. هی گریه می‌کرد و می‌گفت: بابا بریم خونه!

خُب چی می‌توانستم بگویم! دستم را می‌گرفتم جلو دهانش و التماس می‌کردم که لااقل آهسته گریه کند.

ولی دخترم می‌فهمید. یعنی ترس را می‌فهمید. با اینکه شش سالش بود، صدایش در نمی‌آمد. همانجا یاد گرفت که چه جوری می‌شود بی صدا گریه کرد.

ناییل هر دو- سه ساعت با اندکی نان و ماست می‌آمد پیش مان و یادآوری می‌کرد که خطر زیاده و باید فلان قدرِ دیگه به رام جور کنی.

می‌گفتم: خانه خراب من که نمی تونم اینجا پول بزام. بذار پام برسه به ترکیه، اونوقت هر چی خواستی برات جور می‌کنم، به خدا به پیغمبر…

این قدر فشار آورد تا اینکه همسرم آهسته صدایم کرد و چیزی گذاشت کف دستم و گفت: بده بهش بذار گورشو گم کنه!

بی انصاف از حلقه‌ی ازدواج همسرم هم نگذشت.

دو روزی داخل همان انباری سر کردیم، تا اینکه یک زن با بچه‌ی مریضش پیش ما آمدند. می‌گفت که از دست شوهرش می‌خواهد به ترکیه پناهنده شود. بچه‌ی دو- سه ساله اش از تب می‌سوخت. با دیدن وضع بچه و زن درمانده ای که فقط اشک می‌ریخت و ناله می‌کرد، بدبختی‌های خودمان را فراموش کرده بودیم.

فردای آن روز زن و شوهر جوانی هم که لام تا کام حرف نمی‌زدند، به ما پیوستند.

سرِ شب راه افتادیم. زن‌ها و بچه‌ها و نیز زن و شوهر جوان سوار اسب بودند و من و ناییل جلوتر از همه، در سکوت کامل پیاده می‌رفتیم. گاهی برمی گشتم و اسب‌ها و زن و بچه‌ام را نگاه می‌کردم که روی اسب تکان می‌خوردند و همزمان چُرت می‌زدند. به آینده‌ی نامعلومی فکر می‌کردم که از آن هیچ نمی‌دانستم. چیزهایی که از وضعیت پناهندگان ترکیه شنیده بودم، نگرانم می‌کرد. فکر می‌کردم اگر اندک پولی که همراه داریم، تمام بشود، چکار باید بکنم! آیا خواهم توانست از دوستان سابق، که قبل از من راهی خارج شده بودند، کمک بگیرم؟ سرنوشت بچه‌ها که دنبال خودم می‌کشاندم چه خواهد شد؟

نصف شب بود و داشتیم به آخرین دهِ مرزی ایران که در چند صد متری یال کوه بود، نزدیک می‌شدیم که حالِ بچه‌ی همسفرمان بد شد. از اسب آوردیمش پایین و چند بار با آبی که همراهمان بود، پا شویه اش کردیم، ولی چاره ای نکرد. از شدت تب می‌سوخت. زن‌ها دور بچه را گرفته بودند و با هم مشورت می‌کردند. هر کس چیزی می‌گفت و راه حلی را پیشنهاد می‌کرد. من و ناییل و مرد جوانی که بندرت حرف می‌زد، با اندکی فاصله در تاریکی دور هم نشسته بودیم و سیگار می‌کشیدیم. مرد جوان که به نظر می‌آمد از هوادارانِ سازمانهای چپ باشد، از بقیه‌ی مسیر و از خظرات راه می‌پرسید. ناییل می‌گفت اگر سه چهار ساعتِ دیگر دوام به یاریم، همه چیز درست خواهد شد. من و ناییل داشتیم ریگ‌های داخل پوتین مان را خالی می‌کردیم که جیغ مادر بچه بلند شد. با عجله خودمان را به زن‌ها رساندیم. سر بچه افتاده بود روی شانه اش و تکان نمی‌خورد. گویا شب‌هایی را که توی دِه گذرانده بودند، مریضی کار خودش را کرده بود. حالا زن، بچه را گرفته بود بغلش و فریاد می‌زد و کوه را بالا و پایین می‌دوید.

ناییل خودش را باخته بود و هی تکرار می‌کرد: بابا سرو صدا راه ننداز، خطر داره!

کسی نمی‌توانست بچه را از دست مادرش بگیرد. همه گیج و درمانده بودیم. فریادِ زن در تاریکی شب در کوهها می‌پیچید و ترس توی دلمان می‌ریخت. انعکاس ناله‌ها شبیه فریاد و زاریِ هزار زن سوگوار از صخره‌ها بر می‌گشت و ما را که انگار در محاصره‌ی ارواح گرفتار آمده باشیم، همچون آدمهای مسخ شده، بسوی هم می‌کشاند. همسرم که در چند قدمی من هاج واج صحنه را نگاه می‌کرد، ناگهان بغضش ترکید و همراه گریه گفت: بابا یه کاری بکنید!

چکار باید می‌کردیم؟ به زن می‌گفتیم داد و فریاد راه نیندازد!؟ پس گریه و زاری برای چه موقعی بود! تازه، به چه امیدی آرامش می‌کردیم! بچه های من که تا آن موقع بی صدا در کنار مادرشان کز کرده بودند، همزمان با مادرشان شروع کردند به گریه. ولی نه من و نه کسی دیگر سعی در آرام کردنشان نکردیم. فاجعه چنان ناگهانی و غیرمنتظره بود که همه منگ بودیم.

 تا اینکه ناییل به خودش آمد و گفت: اینجوری نمی شه!

رفت و سعی کرد بچه را به زور از آغوشِ مادرش بیرون بکشد. زن مقاومت می‌کرد و بچه را که هر لحظه سرش به سمتی کج می‌شد، به آغوش می‌فشرد. ناییل بهر طریقی بود بچه را از آغوش مادرش بیرون کشید و گفت: شماها همین جا بنشینید تا من برگردم.

و در تاریکی شب گم شد. اگر نمی‌گفت هم ما مجبور بودیم همانجا بمانیم تا برگردد. در تاریکی شب و بالای کوه‌ها و صخره های عجیب و غریب که به عمرمان ندیده بودیم، کجا می‌توانستیم برویم.

حالا زن زیر صخره‌ی بزرگی افتاده بود روی خاک‌ها و موهایش را می‌کند. همسرم و زن جوانی که همراهمان بود، بطرفش رفتند و بالای سرش نشستند و همزمان که زار می‌زدند، سعی می‌کردند که او را آرامش کنند.

برای من دنیا به آخر رسیده بود. دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. نه به گذشتن از مرز فکر می‌کردم و نه هر خطری که ممکن بود پیشِ رویمان باشد. چیزی که حتی فکرش را نمی‌کردیم اتفاق افتاده بود وما بی آنکه بتوانیم کاری بکنیم، تنها نظاره گر بودیم. دیگر چه چیزی می‌توانست دردناک‌تر از آن برایمان پیش بیاید!

ده- پانزده دقیقه بعد ناییل در حالی که نفس نفس می‌زد، برگشت و گفت: درست شد، راه بیفتید بریم.

پرسیدیم: چی درست شد، بچه کو!؟

گفت: بچه رو دفنش کردم.

زدیم به سرمان: یعنی چکار کردی، اصلا از کجا فهمیدی که بچه مُرده!

داد زد: بابا چرا نمی‌فهمید؟ ما که نمی تونیم جنازه با خودمون ببریم.

بعد افسار اسب‌ها را بست دور یک سنگِ بزرگ و افتاد جلو و گفت: دنبالم بیایید تا نشونتون بدم.

افتادیم دنبالش و طوری کنار هم راه می‌رفتیم که توی تاریکی گم نشویم. من دست بچه‌ها را گرفته بودم و دنبال خودم می‌کشاندم. پنجاه متری نرفته بودیم که ناییل یک کپه خاک را نشان داد و گفت: ایناها، اینجاست.

تازه یک سنگ هم گذاشته بود روی خاک‌ها که مثلا شبیه قبر باشد.

مادرِ بچه ناگهان چنگ زد به موهاش و فریاد کشید: دخترم…

 و خودش را انداخت روی خاک‌ها. حالا همه جمع شده بودیم دور کپه‌ی خاک و اشک می‌ریختیم. صدای ضعیف گلوله ای از دور دست‌ها به گوش رسید و و لحظه ای همه را به سکوت وا داشت. ناییل که دوباره کنترل امور را دست گرفته بود، با غیظ گفت: به سه بابا، تا صبح که نمی تونیم اینجا بمونیم، باید راه بیفتیم. در غیر این صورت من تکلیف خودمو روشن می‌کنم. بعد بلند شد و رفت طرف زن که صدای ناله اش کوه را پر کرده بود و دست گذاشت رو دهانش و گفت: بدبخت مگه میخوای همه رو به کشتن بدی!

زن ناگهان آرام شد. یعنی دیگر نه حرف زد و نه گریه کرد. شد مثل یک بچه‌ی حرف شنو. تازه بعضی وقت‌ها هم بلند بلند می‌خندید و ما را می‌ترساند!

تا به آنکارا برسیم و زنِ همراهمان را به UN تحویل بدهیم، همسرم از او مواظبت می‌کرد. ولی هیچ اثری از بهبودی در رفتارش مشاهده نکردیم.

* * *

ناییل مُرد و با مرگش پرونده ای را که سال‌ها داشت در ذهنم خاک می‌خورد، برای همیشه بست.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: