UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

چند داستانک از بهاره اکبری

چند داستانک از بهاره اکبری

۱

پدر

پدرم مرد خودخواهی بود، با دستانی بزرگ و سری کوچک. بلندی پیشانی‌اش آدم را می‌ترساند. او هرگز نمی‌توانست جلوی آن آینه شفاف آویزان از درخت با تیغ صورت‌اش را بتراشد. چشمان‌اش می‌ترسید و آب دهان‌اش زیاد می‌شد. یک صبح بی نفت وقتی چراغ علاءالدین خوب دود می‌کرد و شعله‌اش زرد می‌سوخت، سرد… سرد، او تمام کودکی‌ام را با آن عروسک‌های بی‌سر، بی‌چشم و برهنه با پستانک‌های پلاستیکی‌شان فرو کرد در میان کیسه‌یی نخی. آن کیسه، کیسه‌یی بود که زمانی که مادرم  هنوز زنده بود، با آن ماست‌های غلیظ و گلوله‌های سفید خوشمزه‌ی ترشی را درست می‌کرد. پدرم با آن دست خالی از سیگارش کیسه را آویزان کرد به میخ طویله‌یی بزرگ. روی آن دیوار گچی و پوسیده. زمان کوتاهی گذشت، کوتاه اما فشردهِ سخت، نفس‌گیر. چنان که خونابه‌ام آرام آرام از میان تار و پود کیسه گذشت و شُرید روی کاشی‌های شکسته‌ی حیاط. من فقط درون کیسه گوسفندهای‌ام را می‌شمردم و صدای کشیده و شل خونابه را هم. گربه‌ی لاغر و پلاسیده دست از سر گربه‌ی ماده‌اش کشید، آمد پایین از آن فنس‌های دور دیوار و تمامم را برکاشی لیسید، گرم لیسید، مکرر و بی وقفه. احساس می‌کردم تمام بدن‌ام از درون فرو می‌رود. مثل قوطی کنسروی که کامیونی سنگین بچسباندش به آسفالت داغ و خیس.

آه… پدر الان من همان کیسه‌ام، کیسه‌یی فرو رفته و بی‌هویت برهمان دیوار، همان میخ، اما تو فراموش نکن، سیگارت را بتکان…

۲ 

آن دورها

کلید دو بار میان قفل چرخید. صدای باز شدن در، میان فضای خالی خانه و راه‌رو پیچید. دلهره‌یی مرا پیچاند میان ملحفه‌های سرد، چنان که بشود با دهان باز، سر را جوید. تو بودی… تو!

همان جسد سرد و گرسنه با همان چشمان از حدقه در آمده و بوی دهان غلیظ. انگار که لاشه‌ی حیوانی در انتهای حلقوم‌ات گیر کرده باشد. کلاه و آن بارانی را با دستانی لرزان، رام و سیاه می‌آویزی به قلاب پشت در و طبق عادت همیشگی‌ات، چشمان‌ات را تنگ می‌کنی و از پشت کرکره‌ی آشپزخانه، ساختمان‌های روبه‌رو را خوب دید میزنی.

نمی‌دانم شاید آن زن با بازوانی سفید و درشت دارد لباسی می‌آویزد به بند و برق پوست‌اش دلت را چنان می‌کند. نمی‌دانم… شاید پرنده‌یی به کابل برق چسبیده، بدن‌اش را تکان تکان می‌دهد و سخت جان می‌دهد. آن جا پشت آن کرکره‌ها، چیزی بود که تو را عمیق می‌مکید، آری می‌مکید.

زیر اجاق را با کبریت نیمه سوخته روشن می‌کنی. بوی باروت به قدری لذت بخش بود که قفسه‌ی سینه‌ام را چنان باز کردم که همه‌اش را بتوان درآن جا داد. از میان روشنی آشپزخانه جدا می‌شوی و دکمه‌های پیراهن‌ات را با آن دست خالی از سیگار باز می‌کنی. گربه‌یی از لبه‌ی پنجره پرید… آب به جوش آمد. قدم‌های‌ات تندتر شد. نزدیک که شدی آن وقت تو مرا دیدی. گردن‌ات را با جدیت به جلو کشاندی، آب دهان‌ات را به سختی بلعیدی و دهان من تلخ و چسبنده شد. انگار رگی در میان سینه‌ام پیچید. چانه‌ام لرزید و به سختی زبان‌ام را در میان‌اش پیدا کردم. آه… هر چقدر به تو فکر می‌کردم نمی‌شناختمت، دستان‌ات را نمی‌شناختم. آن ادکلن مرا دچار دلشوره‌یی آشنا می‌کرد. آن ساعت روی  دست‌ات، به تو هیچ ارتباطی نداشت. حرکت دست و پا و گردن‌ات مثل چرخ گوشت مرا می‌جوید. سنگینی آن بدن شل و وا رفته‌ات آه… کشنده بود. تمام نمی‌شد.

صدای تلفن جسد ناشناست را از من جدا کرد. تو با تلفن وقت زیادی حرف زدی و آب هم‌چنان به جوش می‌آمد. لحظه‌یی بعد تو را به یاد آوردم. تو… تو… آن کسی بودی که نمی‌شناسم‌ات. هرگز… سوسکی با شاخک‌های سیاه روی فرش می‌خزد هر روز. دیده بودم‌اش. او را خوب می‌شناسم. اما تو را نه… هیچ وقت. دیگر آب به جوش نیامد.

و تو به درون تاریکی من خزیدی.

۳

رفتم، رفتی، رفت 

هرگز این گونه از پا نیفتاده بودم. دست، دست دیگرم را پس می‌زد. سـر، نگاه‌ام را نمی‌چرخانید. گاهی تنه‌ام را در میان خیابان‌ها می‌یافتم و گاهی گوشه‌ی اتاق، پلاسیده ،گرسنه. دل دیدن، شنیدن و خواندن نداشتــم. نمی‌توانستم اندوه چرک‌آلود درونم را با کسی در میان بگذارم. حرفی بزنم، آهی بکشـم. مسئله‌ی من، مسئله‌یی ساده نبود. تو رفته بودی هزاران سال پیش. اما صدای بستن در، گوش‌های‌ام را رها نمی‌کرد و در میان خواب و بیداری تکرار می‌شد، تکرار… تکرار… اکنون چاره‌ی من چیست؟ چطور می‌شود دوباره به حالت عادی گذشته برگشت. آن روزهایی که آسوده، با تنی نیمه برهنه کنار پنجره در میان ساختمان‌های بلند بتونی لوله‌ی باریک سیگاری را دود می‌کردم و آرام پلک می‌زدم و از  آن ارتفاع آدم‌ها را نگاه می‌کردم که مانند حشره‌هایی موزی بر سطح باتلاقی مکنده تن‌های سیاه و کوچکشان را در خیابان جابه‌جا می‌کردند. اما حالا این ساختمان‌ها استخوان های قلبم را می‌شکنند، نفسم را می‌گیرند. چطور می‌شود یک‌باره انسان، انسان دیگری را که بسیار دوست می‌داشته بمی‌راند. اکنون صدای دوست داشتن‌های‌مان میان تمام لیوان‌ها عمود، محکم ته نشین شده است و گوشم را می‌کَرَد و زبانم را خوب بلد است بلالد. آه… آن روز که میان‌مان حرفایی تلخی گذشت، تو رفتی. در را بستی. من دچار دلهره و تشویشی سخت شدم. کمر به در سائیدم و آرام نشستم و ناخن‌های‌ام را جویدم. مچ دستم را، آرنج‌ام را، بازوانم را، بی‌رحمانه تمامم را جویدم. فکر می‌کردم باید درد کشنده‌یی داشته باشد اما نه… فقط سوزشی طولانی بود. نمی‌دانم درست چقدر زمان گذشت تا همه‌ام را بلعیدم. فقط دهانم مانده بود که می‌جهید، مثل یک حیوان. فک‌ام خسته شده بود، شره می‌کرد. دندان‌ام تیر می‌کشید. اما باید حرفهای‌ام را می‌گفتم، تا همه‌ام را نبلعیده بودم. با دهان‌ام شماره‌ات را گرفتم. الو… الو… خواهش می‌کنم قطع نکن. می‌گویم کاش فراموش‌ات نمی‌شد. یادت هست؟ این‌جا درست همین جا، روی این صندلی فلزی با کت شلوار شکلاتی، سیگار به دست نشسته بودی و می‌گفتی بلد نیستی در بستن و رفتن؟ یادت آمد؟ آه… اشتها ندارم. موهای‌ام گره گره شده‌اند. دهانم مزه‌ی گوشت خام می‌دهد. رو به یائسگی‌ام. ابتدای ریزش سنگواره های اندوه. جنگلی خشک پر از کفتارهای انتظار. تکه هیزمی شکسته، خشک، معلق بر آب. رها، بی‌تاب، بی‌سرانجام، حالا چه مانده از تو؟ این‌جا؟ فقط ته سیگارت میان زیر سیگاری زنده ست. جان می‌دهد دود. آتش زمستانی که قولش را داده بودی این بود؟ آدم برفی با چشمان من، دماغی با سوراخ‌های باز و دهان گشاد تو. سال دیگر، برف بارید اگر… اما کاش فراموش‌ات نمی‌شد. کاش آن صبح قبل از رفتن‌ات، با بنزین باک ماشین‌ات خودم را می‌سوزاندم و هجوم می‌آوردم درون آن مغز لعنتی‌ات و آن فکرها را همه را آتش می‌زدم. آه… هرگز این‌گونه انسان نمی‌تواند خودش را بجود. می‌ترسد از گوشت خام. صدای خرد شدن استخوان‌ام را می‌شنیدم و دیگر سوزشی هم نبود. صدای خرخره‌ام را شنید. تلفن را قطع کرد.

دهان‌ام، دهان‌ام را بلعید.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: