UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

یک جنایت کوچولوی خنده دار!

یک جنایت کوچولوی خنده دار!

اولش کمی گیج زد اما بعد، خوب که ما را بالای سرش دید، جیغ کشید. تا جایی که می توانست جیغ کشید، جیغ کشید و ما هر کدام، به سویی پا به فرار گذاشتیم. تا می توانستم، تا جان داشتم دویدم. وقتی پایم به ریشه درختی که از زمین بیرون زده بود، گیر کرد، دیگر رمقی برایم نمانده بود. سکندری خوردم. خواستم، اما نتوانستم روی پا هایم راست بشوم و با سر و صورت و شانه ام بشدت  به تنه بزرگ درختی بر خورد کردم. از حال رفتم. چشمانم را که باز کردم، دنیا داشت بالای سرم می گشت، دنیا آنقدر تند می گشت که حس کردم من نیز با آن می چرخم و در گودالی عمیق فرو می روم. پلکهایم را روی هم فشردم، چند بار و هر بار با تمام زوری که برایم مانده بود. کمی افاقه کرد اما هنوز جان نداشتم. همانجا همانطور ماندم تا بالاخره توانستم راحتر نفس بکشم. جایی روی سرم، دورو بر گوش چپم، بدجوری می سوخت اما دستم بالا نمی آمد تا بتوانم با انگشتم آنجا را لمس کنم. حتما زخم شده بود. باد گلویم را که بیرون دادم، آرام تر شدم. پایم را به ریشه درخت گیر دادم و زور زدم. توانستم خودم را کمی بالا بکشم. دستهایم جانی گرفتند. عرق پیشانی و سر و صورتم را که حالا با گل و برگ های پوسیده مخلوط شده بود، پاک کردم. سعی کردم بفهمم که کجا هستم. سر و گردنم را کمی بالا  گرفتم. فهمیدم. نزدیک باغ توت حاج آقا ابراهیم بودم حوالی زمینِ فوتبال. تا خود زمین فوتبال کم راه نبود اما جاده ای که  من در چند قدمی آن از پا افتاده بودم تنها راهی بود که به آنجا می رفت. حتی اگر یکی از دوستان داداش ناصرم هم از اینجا رد میشد و مرا می دید، آنوقت حسابم پاک بود. زود پیدایم می کردند! نمی خواستم به خانه بروم. یعنی جرات برگشتن به خانه را نداشتم. اما چه کار باید می کردم؟ خودم را جمع و جور کردم. به زور بلند شدم و خودم را پشت آن درخت تنومند مخفی کردم.

هوا بالاخره  تاریک شد. تشنه و گرسنه بودم اما جایی برای رفتن نداشتم. حتم داشتم که تا حالا همه، موضوع را فهمیده اند و پدرم و داداش ناصرم در بدر به دنبالم می گردنند تا حقم را کف دستم بگذارند. هوا سرد نبود اما می لرزیدم. پشه ها هم ولم نمی کردند. انگار بو برده بودند که من جایی برای رفتن ندارم و حالا برای آنکه به من بفهمانند که حاضر نیستند جایشان را با من قسمت کنند، چپ و راست حمله می کردند و نیشم می زدند! دستهایم را از آستین رکابی ام رد کردم و آنها را روی شکمم جمع کردم. حالا نمی لرزیدم اما دیگر دستی برای دور کردن پشه ها نداشتم! صدای واق واق سگی ازطرف ساختمان خرابه کارخانه چای می آمد. انگاراز چیزی عصبانی بود. خوب گوش کردم. سگ عصبانی بود! گوشهایم را تیز تر کردم. صدای سگ، صدایی بین نعره و زوزه شده بود.  صدای سگ عصبانی آنقدر بلند بود که انگار این من بودم که عصبانی اش کرده بودم. می دیدم که با چشمانی دریده و دهانی کف کرده نعره می زند. آب دهانش را روی پاهایم احساس کردم. پاهایم را به هم مالیدم. اگر او را با سنگی چیزی می زدند و به طرف من کیشش می دادند؟ یک دنیا شاش داشتم. پشه ها ولم نمی کردند. دستهایم را آزاد کردم و بی سر و صدا چند تایی را خفه کردم.  بعد با احتیاط جای پایم را محکم کردم تا بتوانم راحت بشاشم. چشمان جغدی که روی شاخه درخت روبرونشسته بود و مرا می پایید، نفسم را بند آورد. جلوی شلوارکم کاملا خیس شد. به تنه درخت چسبیدم. بدون آنکه چشم از جغد برگردانم تصمیم گرفتم تا آنجا می شود خودم را خیس کنم! داغ شدم. از بالا تا روی قوزک پای چپم می سوخت اما بدم نیامد. اگر پشه ها نبودند شاید کیف هم می کردم! جغد  روی شاخه خود را جا بجا کرد.  حالا فقط به این فکر می کردم که باید از آنجا دور شوم و خودم را  به جایی که لااقل تاریک نباشد برسانم. جایی که نور لامپی یا هر نور دیگری بر آن بتابد تا بتوانم لااقل خودم را ببینم.

نمیدانم چرا وکی به دور و بر خانه خودمان آمده بودم! بقالی آقای دبیری هنوز باز بود. عابری در خیابان نبود. روی نیمکت سیمانی کنار خیابان نشستم. ایکاش آقای دبیری مرا نمی شناخت. شاید آنوقت می توانستم از او کلوچه ای بخواهم. دلم هیچوقت این همه هوس کلوچه جوادیان و یک شیشه خنک کانادادرای نکرده بود. هوسی که حالا بسیار دور از دسترس بود. نه پولی همراه داشتم و نه آقای دبیری آدم دلسوزی بود. نوشته سر در مغازه اش را که به تازه گی توانسته بودم بخوانمش، از جایی که ایستاده بودم، دیده می شد:" نسیه داده نمی شود حتی به شما"! "شما" چند برابر بزرگتر از بقیه کلمات نوشته شده بود. آنقدر بزرگ نوشته شده بود که کافی بود کسی سواد خواندنش رامی داشت آنوقت حتی فکر تقاضای نسیه را هم نمی کرد. فکرش را از سرم بیرون کردم اما آنوقت دلم برای گدا ها سوخت. پشتم را به مغازه آقای دبیری کردم.  از دور ماشینی با سرعت به سمتی که نشسته بودم پیش آمد. نور چراغش داشت کورم میکرد اما لج کردم و همانطور نگاهش کردم. هنوز ده پانزده قدمی با من فاصله داست که  در چاله وسط خیابان افتاد. به طرف من کج شد. من پلک نزدم. ماشین در دو قدمی من  روی چرخهایش راست شد و از من گذشت. از خیابان فاصله گرفتم و در تاریکیِ پشت نیمکت بتونی خزیدم. آقای دبیری از مغازه بیرون آمد و جعبه های خالی شیر را تا جایی که قدش می رسید روی هم گذاشت. نگاهی به دور و برش انداخت. حتی به طرف من هم نگاهی انداخت. نمی توانست مرا ببیند. شاد شدم. آقای دبیری سیگاری آتش زد، آن را لای انگشتانش گرفت و به درون مغازه برگشت. ایکاش پول تو جیبی این هفته را با خودم  داشتم. ایکاش اصلا کار به اینجا نمی کشید و من می توانستم راحت به خانه برگردم. حتما تا حالا از لجِ من همه کوکوی سیب زمینی ای را که مادرم درست کرده بود، خورده بودند و حتی یک دانه تربچه نقلی هم باقی نگذاشته بودند! ایکاش آنقدر ترسیده بودم  که می توانستم به عبدل و حسن نه، بگویم. ایکاش حسن اینقدر دنبال جواب سئوالش اصرار نمی کرد. ایکاش اصلا سئوالی برایش پیش نمی آمد و همه چیز مثل دیروز بود یا لااقل مثل امروز صبح بود.  اصلا اگر از بالای درخت انجیر طوری افتاده بودم که مچ پایم در می رفت، حالا توی پشه بند دراز کشیده بودم و داشتم با خودم ِمنچ بازی می کردم. ایکاش برای یک بار هم که شده بود، بعد از نهار می خوابیدم و تا چند ساعت بلند نمی شدم!

دیروز بعد ازظهر همینکه صدای خرو پف مادرم درآمد، بلند شدم و با احتیاط از خانه بیرون زدم. کسی در کوچه نبود. بطرف خانه حسن رفتم. عبدالله پیش تر از من آمده بود و در زیر سایه سقف در خانه، نشسته بود. هنوز به عبدالله نرسیده بودم که حسن با پارچ آب پیدایش شد. هر دو خندیدند. حسن پارچ آب را روی زمین گذاشت و روی پله چوبی در ورودی نشست.

حسن گفت: آخه تو از کجا اینو می گی؟ مرغ کجا، آدم کجا؟

عبدالله گفت: می گم میدونم، میدونم دیگه!

گفتم: چی رو می دونی؟

عبدالله گفت: هیچی بابا، این میگه دخترا هم مث ما با کونشون شماره ۱ میرن، با اینجاشون شماره ۲!

گفتم: خوب راست میگه!

عبدالله گفت: برو بینیم بابا، شما هیچی نمی دونین. من می دونم، صد بار امتحان کردم!

حسن گفت: حالا گفتم که میخوام راننده تاکسی بشم اما نگفتم که خر م هستم تا هر چی که تو می گی باورکنم!

گفتم: تو اگه خر نبودی که میون این همه شغل که نمی رفتی راننده تاکسی بشی!

حسن گفت: باشه! به ارواح خاک بابام، بذار راننده تاکسی بشم، اگه یک کدومتون و سوار کردم، اگه اصلا گذاشتم به تاکسیم یه نیگاه هم بکنین، حالا…

عبدالله گفت: حالا مگه نیگا به تاکسی ت بکنیم چی میشه مگه؟ تو چقدر چوسی!

گفتم: آره، لابد اگه به تاکسی ش نیگا کنیم لاستیکاش پنچر میشه، مگه نه؟

حسن گفت: بیخودی نخندین. فکر کردی نمی شه؟ خاله اقدسم میگه بعضی ها چشمشون شوره، نیگاه به آدم که می کنن، ممکنه آدم در جا بیمره!

گفتم: حسن تو خیلی گاوی ها! آخه اگه چشمای من نمک داشت که نمی تونستم بازش کنم که!

عبدالله گفت: شوره! نه که نمک داره، شوره!

گفتم: آقای دکتر ِتر نزن بابا! توهم که خیلی….یعنی وقتی یکی میگه شوره یعنی چی؟ یعنی نمکش زیاده دیگه!

با نگاهم از حسن خواستم که حق را به من بدهد. حسن سرش را پایین انداخت.

عبدالله گفت: میگم شما دو تا خیلی خرین، هیچکی باور نمی کنه!باباجون شور که فقط یه معنی نداره که، شوری که تو چشم مردمه با شوری که غذا می شه فرق میکنه!

گفتم: خب! تو می دونی اون یکی معنی ش چیه؟

عبدالله گفت: یعنی…یعنی….

حسن گفت: ولش بابا! حالا یه چیزی گفتم دیگه. 

عبدالله گفت: من که چیزی نمی گم، این هی الکی دانشمند میشه!

گفتم: خب مگه تو مرض داری الکی حرف می زنی؟ بگو نمی دونم دیگه، دکتر!

عبدالله گفت: مرض خودت داری، یابو!

گفتم: یابو؟ یابو تویی، هیکلت یابوه!

حسن پرید وسط من و عبدالله.  

حسن گفت: آقا ما غلط کردیم، اصلا نه شور نه شیرین! به ابوالفص همه تون م سوار می کنم، مجانی مجانی، خوبه، صلوات برفست!

گفتم: اینه که هی زرالکی می زنه!

عبدالله گفت: تویی که زر میزنی الکی!

حسن گفت: بر شیطون مادر قبحه لحنت ها!

گفتم: باشه، لحنت!

عبدالله گفت: لحنت، صد تا!

عبدالله دست حسن را از سینه اش پس زد. در حالی که زیر لب غر می زد،برگشت، سر جایش نشست. اما بعد بلند شد، سرش را پایین انداخت و از کنار ما رد شد و با قدمهایی مورچه وار بطرفِ سر کوچه سعدی، از ما دور شد.

گفتم: آدم اینقد بچه ننه؟ نمیدونستم!

حسن گفت: منم میگم حرف عبدل درسته، اونا مثل مرغن! فقط یه کون دارن!

عبدالله پس از دو سه قدمِ کوتاه دیگر، ایستاد. سر جایش مکثی کرد و بعد به طرف ما برگشت. می خندید. حسن و من هم خندیدیم. عبدالله قدمهایش را تند تر کرد و به طرف ما آمد.

عبدالله گفت: من که از اول گفتم! هی میگم اینا مثل مرغن، هیشکی باور نمی کنه!

ساکت ماندم تا عبدالله از من رد شد و کنار حسن ایستاد. او دستش را روی شانه حسن گذاشت.

گفتم: من نه!من میگم اونا اصلا م مثل مرغ نیستن. عقبشون مثل ما پسراست اما جلوشون فرق داره، صافه!

حسن گفت: توهم یه چیزی می گی ها! من میگم ما مثل خروسایم، اونا مثل مرغا! خروسا جلوشون یه چیزی دارن، کوچولو اما مثل ما….مرغا فقط یه کون کوچولو دارن، جلوشون خالیه، هیچی نیست!

عبدالله نگاه موذیانه ای به من انداخت و بیشتر به حسن چسیبد.

گفتم: من خودم دیدم اینارو. هم عقبشون رو دیدم هم جلوشون، صد سال هم که بگی، من میگم اونا هم دوتا جا دارن، یکی برای شماره ۱ یکی هم برای شماره دو!

عبدالله گفت: تو مال کی رو دیدی؟ نکنه مال مادرتو دیدی ها؟ خدا آدم و کور می کنه اگه….

گفتم: کی گفته من مال مادرم رو دیدیم، یابو؟

عبدالله گفت: پسر تو چقد رو داری، بخدا می زنم تو سرت، بچسبی به آسفال ها؟

گفتم: اوهوکی! تنهایی یا شریک داری؟

دستهای حسن روی سینه ام مانع شدند. سر جایم ماندم.

حسن گفت: دِ شما چرا اینجوری می کنین بابا؟ چرا الکی هی ویق و ویق می کنین؟

گفتم: دِ جون مادرت ببین چی میگه این؟

عبدالله گفت: مگه من چی گفتم؟ تو که خواهر نداری مثل حسن، لابد وکی از مادرت بوده دیگه!

توانستم حسن را دور بزنم و خودم را به عبدالله برسانم. میخواست چیزی بگوید. امانش ندادم. با سر رفتم توی دلش. با هم افتادیم. روی زمین،بسرعت خودم را بالا کشیدم، افتادم روی عبدالله. با مشت کوبیدم توی صورتش. عبدالله ناله کرد، غیضش گرفت. با زانو هایش، محکم به پهلویم کوبید. دردم گرفت، به یک طرف کج شدم. عبدالله زور زد و من از بالای سرش پرت شدم. مهلت نداد. اینبار او بود که به سر و صورتم می کوبید. خواستم همان کار عبدالله را بکنم. زورم نرسید. خودم را شل کردم. عبدالله گمان کرد که وا داده ام. نزد. دوباره امتحان کردم. با تمام نیرو به پهلو هایش کوبیدم. با زانوی راستم به دنده هایش ضربه زده بودم. عبدالله نعره ای کشید و همانطور، نشسته روی سینه ام، دستهایش را توی شکمش جمع کرد و فحش داد.

عبدالله گفت: خار کوسه، نامردی؟

گفتم: نامرد خودتی، ِپدَ سگ!

حسن که تا آنموقع به تماشا ایستاده بود، کمک کرد تا عبدالله از رویم بلند شد. عبدالله نا له کنان رفت و سر جای من نشست. بلند شدم و خودم را تکاندم.

حسن گفت: به حرضت عباس می رم میگم، به همه می گم!

گفتم: چی رو؟

حسن گفت: حالا وقتی گفتم، می فهمین!

عبدالله هنوز خیال دعوا داشت. حالش که بهتر شد،  بدو بطرفم خیز برداشت. حسن داد زد.

حسن گفت: یا بابل هواجی! اِ توچرا مث خروس گردن لختی یه توی حیاط تون شدی؟ مال تو رو هم میگم، به امام زهرا مال تو رو بیشتر می گم!

عبدالله دستش را از یقه ام کند و بطرف حسن رفت.

عبدالله گفت: مگه من چی کار کردم؟ چی رو میگی؟

حسن گفت: می گم دیگه! به امام هشتم، به حرضت زینب، میگم!

عبدالله به من نگاه کرد. من نگاهم را از عبدالله گرفتم و به حسن زل زدم. حسن سرش را پایین انداخت. سرش را که بلند کرد، می خندید.

حسن گفت: آشتی؟ ها؟

به عبدالله نگاه کردم.

گفتم: آشتی!

بند کتانی عبدالله باز شده بود. خم شد و با حوصله بند کتانی اش را بست. من خودم را خوب تکاندم. حسن کنار عبدالله زانو زد. عبدالله بلند شد، حسن هم سینه به سینه او بلند شد. دستش را روی شانه عبدالله گذاشت.

حسن گفت: نه بابا، به کسی نمی گم!

گفتم: بگو حالا چی رو میخواستی بگی؟

حسن گفت: آخه تو می گی دخترا مثل پسران؟ دودول دارن؟

حسن رفت طرف در خانه، زیر سایه ایستاد. من هیچی نگفتم. رفتم و نشستم سر جای عبدالله. عبدالله هم بطرف ما آمد.

عبدالله گفت: آخه میشه مگه؟ دخترام مثل ما دودول داشته باشن؟ …پس چرا اونا دخترن ما پسر؟

حسن گفت: من چی می دونم. من که تا حالا ندیدم یه دختر و خطنه کنن، تو دیدی؟

گفتم: من که نمی گم اونا دودول دارن، اما از اینجاشون جیش می کنن نه از اینجا!

حسن گفت: آخه تو از کجا می گی؟

گفتم: من دیدم، تو حموم زنونه، والله!

عبدالله گفت: چی؟ حموم زنونه؟ تو اونجا چرا می ری؟

حسن باور نکرد. اما بعد از اینکه من چند بار قسم خوردم، پخی زد زیر خنده و پشت سر او عبدالله غش و ریسه رفت.

گفتند: حموم زنونه…حموم زنونه؟

گفتم: آره! اما دیگه نمی رم. این آخرابه مامانم می گفتن این غول بیابون تو لنگای زنا چیکار می کنه!

خندیدم.

عبدالله گفت: پسر، چه شانسی! یه بار مادرم بزور، من که نمی رفتم اولش، بزور می خواست من و ببره، حمومی رام نداد!

حسن گفت: ما که نه بابا! مادرم که بیرون نمیره حموم. جمعه ها اول خودش میره حموم تو حیاطِ مون، بعد بابام میره پشتشو کیسه می کشه، بیرون که میاد، منو می رفسته تو که بابام پوستم و بکنه، نامرد!

عبدالله گفت: تا حالا چند دفعه رفتی حموم زنونه؟

گفتم: خیلی، صد دفعه!

حسن گفت: حالا مگه اون تو چه خبره مگه؟

گفتم: راستِ راستش هیچی!پر جیغ و داد ننی کوچولوا، سرو صدای تاس و لگن و دعوا ها ی خانما. این خنده های خرکی شون می پیچه همچین، آدم کر میشه!

عبدالله گفت: میگم بد جاییه اونجا، هیشکی باور نمی کنه!

گفتم: اون اولاش خوب بود. خانما نازم می کردن، بهم چیز میدادن، پرتقال، گیلاس! اما حالا دیگه نه!

عبدالله گفت: بخدا میگم از خودت در می یاری، دروغکی میگی؟

گفتم: من دیدم دیگه، صد دفعه، اصلا می خوای براتون بِکشمش؟ حسن کاغذ بده!

حسن گفت: رو کاغذ که معلوم نمیشه.

گفتم: چی کار داری، من یه جوری براتون می کشم که معلوم بشه!

حسن نمی خواست به درون خانه برگردد.  تکه چوبی پیدا کردم. زانو زدم و روی زمین شکلی شبیه به قلب کشیدم.

گفتم: اولش اینجوریه که هیچی اون جلو شون نیست اما یه چیزی هست، یه چیزی که چسبیده، یه پوستِ کُلُف تره، صافه ها، یه پوست صافه ولی کلف، مث اینکه زنبور زده باشه، ورم داره یه کمی، یه خط هم اون وسط داره، از اونجا شاشِ شون می زنه بیرون!

حسن گفت: به امام هشتم، اگه اونا بتونن مثل من و تو با شاشِ شون تو هوا پل بسازن. می تونن؟

عبدالله گفت: برو بینیم بابا، تو که چیزی نداری، یه کوچولو، حالا مالِ این یه چیزی!

حسن گفت: به اروا خاک بابام اوندفعه مریض بودم، وگر نه به این کوچولویی ش نیگا نکن، می تونم رو یه رودخونه پل بزنم، به پنش تن!

عبدالله گفت: برو بابا! اگه تو رو رودخونه پل می زنی من رو دو تا دریا می تونم! بزرگتر!

حسن گفت: می خوای همین الان مسابقه، من تیزش کنم، اووه میره تا کجا!

گفتم:  برنده اش با من!

گفتند: باشه!

حسن و عبدالله شانه به شانه هم ایستادند. من زیر پایشان خط کشیدم. آنها خود را کمی جابجا کردند. هر دو نوک پاهایشان روی خط بود. من ده قدم شمردم و دوباره خطی به درازای عرض کوچه کشیدم. چیزی به شروع مسابقه نمانده بود که صدای حوا بگوشمان رسید. همه بطرف صدا برگشتیم. حوا و مادرش از پیچ کوچه نمایان شدند. حوا در حالی که چادر مادرش را می کشید، از او پول می خواست تا بستنی بخرد. مادرش بی اعتنا به او چادرش را روی سینه اش جمع کرده بود وتند وتند پیش می آمد. هر سه کنار هم به صف شدیم و در حالی که آنها را می پاییدیم به دیوار کوچه چسبیدیم. خانم نیازی به ما نزدیک شد، حوا چادر مادرش را رها کرد، قدمهایش را تند تر کرد، به مادرش رسید و همپای او از کنارمان رد شدند. هر سه سلام کردیم. خانم نمازی بدون آنکه از سرعتش کم کند یا نگاهی به ما بیاندازد، جوابمان را داد. حوا به ما خندید. برای حسن دست تکان داد و بعد بطرف مادرش دوید و دوباره چادرش را گرفت و کشید. خانم نمازی حالا تقریبا می دوید و حوا به دنبالش روان بود. همینطور  چسبیده به دیوار ماندیم تا خانم نمازی در خانه را باز کرد و با عجله داخل شد. حوا قبل از آنکه به داخل خانه کشانده شود،  دوباره برایمان دست تکان داد.  صدای بستن در توی سرم پیچید. از چیزی که به ذهنم رسیده بود یکه خوردم اما به زبانش آوردم. 

گفتم: حسنی، خانم نمازی اینا خونه شما می آن؟

حسن گقت: همسایه ان، کوری؟

عبدالله گفت: دختره براش دست تکون داد، ندیدی؟

حسن گفت: مگه چیه، من و می شناسه، شما رم می شناسه.

گفتم: پس رفیقه با هات!

حسن خندید.

حسن گفت: به حرضت عباس اینو! رفیق؟ خری تو؟

گفتم: مگه چیه حالا؟

حسن گفت: آخه مگه من دخترم؟ برو بابا! تو خودت چند تا رفیق داری، دختر؟

حسن راست می گفت. هیچکدام از ما با دختری دوست نبودیم، بازی نمی کردیم. البته هر کدام از ما دختر های زیادی توی فامیل داشتیم اما پسری اگر به دختر ها می چسبید، ننرو بچه ننه ای بود که سر به سرش می گذاشتیم و تا جا داشت مسخره اش می کردیم. بخصوص حالا که دیگر به مدرسه هم می رفتیم، دختر ها با دخترها و ما پسرها نیز باید با پسرها بازی می کردیم.

گفتم: حالا سلام علیک که دارین؟

حسن گفت: تو چت شد؟ چی میگی؟

گفتم آخه من یه نقشه دارم!

عبدالله و حسن پریدند جلو.

گفتند: چه نقشه ای؟

گفتم: اگه حسن از حوا بخواد…اگه بخواد دو تایی یه مسابقه پل سازی بدن، معلوم میشه، خودت می بینی دیگه …

عبدالله قایم زد پس کله ام. حسن چند قدمی رفت عقب تا به دیوار رسید. جوری به دیوار چسبید که انگار می خواهد دیوار را بشکند و از آن بگذرد. ساکت ماند.

گفتم: اِاِه! مگه پول نمی خواست، بهش می دیم، یه بستنی براش می خریم، خب؟

حسن گفت: دِ ول کن بابا. اینا چیه؟

عبدالله گقت: پول چی؟ من برا این کارا پولم و به خدا م نمی دم… باور نمی کنه این!

حسن گفت: فهمیدم! فهمیدم چی شده. تو، جن رفته تو کله ات!

گفتم: جن کیه؟

عبدالله گفت: جن یعنی شیطون! نشنیدی که میگن بر شیطون لحنت؟

گفتم: لحنت به تو! لحنت به خارو مادرت، خار..

عبدالله نگذاشت حرفم تمام بشود. تر و فرز زیر پایم پایین رفت، دستانش را دور زانو هایم قفل کرد، با شانه اش هولم داد. به پشت افتادم. عبدالله روی سینه ام نشست و چپ و راست به سر و صورتم مشت کوبید. یادم آمد که عبدالله خواهرش را که از او بزرگتر بود، مدتها پیش از دست داده بود. او هنوز برای خواهرش دلتنگی میکرد. دلم برایش سوخت. تقلایی نکردم. او تا نفس داشت به سر و صورت و گردنم مشت زد. خسته شد. حسن اصلا دخالت نکرد. عبدالله روی سینه ام زور زد و بلند شد. نگاهش که به من افتاد پقی زد زیر گریه. حسن جلو امد. دستش را به طرفم دراز کرد. دستش را گرفتم و بلند شدم. با پشت دستم فینم را پاک کردم. پشت دستم خونی شد. با گوشه رکابی ام دماغم را پاک کردم.

حسن گفت: مث اینکه جن رفته تو کله هر دوتا تون!

خندیدیم، عبدالله هم وسط گریه اش، خندید. سرش را پایین انداخت اما خیلی زود نگاهش را به طرف ما برگرداند و دوباره خندید.  ما هم خندیدیم.

حسن گفت: ایشالا جن می ره، ایشالا! ربی علی مستقین، ربی علی مستقین…آمین!

گفتم : اینا چیه؟ چی میگی؟

حسن گفت: خاله ربابم می دونه اینا رو، اون اوساس تو کار این جنا!

عبدالله گفت: حالا رفته؟

حسن لب ورچید و بعد زل زد توی صورتِ من و عبدالله. دنبال چیزی توی صورت مان گشت. انگار پیدایش کرده باشد، خندید.

حسن گفت: آره! خدای شکر!

عبدالله گفت: حسن تو قیافه ات عین جنه بخدا، حالا میگم هیشکی باور نمی کنه!

هر سه خندیدیم.

عبدالله گفت: بالاخره چی شد؟ نقشه چی شد؟

حسن گفت: ول کن بابا، من خرم دم نداره! نقاشی تم نمی خوام.

گفتم: من که میدونم، عبدالله هم یه خرده می دونه، این تویی که کله پوکی!

عبدالله گفت: بی خیال بابا، اگه بفهمن می دونی چی می شه، من یکی مُرده م!

حسن گفت: منم!

من چیزی نگفتم. حق با آنها بود. اگر پدرم می فهمید من بیشتر از آنها می مردم!

عبدالله خود را کنار کشید تا من سر جایش بنشینم. من سر جای خودم نشستم. عبدالله خندید و سر جای خودش نشست. حسن اما بی تاب بود. موضوعی سخت مشغولش کرده بود. حسن اصلا آقا موسی را ندید. حتی زنگ دوچرخه اش را هم نشنید. شانسکی شد که آقا موسی آتش نشان با دوچرخه اش نزد به او. آقا موسی دوچرخه اش را که منحرف شده بود، تنها یکی دو وجب مانده تا زانوهای عبدالله متوقف کرد.

آقا موسی گفت: بر هر چه بچه بی پدر و مادره لعنت! تخم جن حواست کجاست؟

حسن سرش را پایین انداخت. آنقدرسر جایش ماند تا آقا موسی لااقل به بقالی آقای دبیری برسد!

گفتم: رفت بابا!

عبدالله گفت: من که میگم جن رفته تو تنِ این، باور نمی کنی؟

حسن سرش را به آرامی بالا گرفت. دور بر را خوب نگاه کرد. خیالش که راحت شد، نیشش باز شد.

حسن گفت: من یه نقشه دارم، به ابوالفص نمره یک!

حسن با اشتیاق بطرف ما آمد.  زیر پای عبدالله چمباتمه زد و دستش را روی زانوی او گذاشت.

حسن گفت: به پنش تن یه نقشه ایی که نگو! فقط یه کمی ترسیدنیه!

حسن هنوز همه نقشه اش را تعریف نکرده بود که احساس کردم که ته دلم خالی شده است. موهای تنم سیخ مانده بودند.

عبدالله گفت: درم درم درم، درم درم دم درم، بالاتر از خطر!

 آن همه شور اشتیاق حسن، مجابم می کرد که او جدی نیست و همه حرفهایش تنها حرف است.

گفتم: پسر خیلی کیف میده اگه میشد!

حسن گفت: اگه میشد چیه؟ ما که هیچی نکردیم هنوز!

عبدالله گفت: ِاهه!می ترسی تو، نه؟

گفتم: مگه تو می ترسی؟

عبدالله گفت: یه کمی!

گفتم: منم یه کمی!

حسن گفت: فکر ترسش م کردم. من می دونم. من بلدم دعا کنم!

گفتم: مگه دعا چی کار می کنه منو؟

حسن گفت: بابا تو هم که مش رحمتی! دعا نباشه که دیگه هیچی! تازه، از اون ورش نقاب هم می زنیم!

عبدالله گفت: نشه چی؟

حسن گفت: اگه شد؟ من می دونم! دلت بیخودی کوچیک نشه!

گفتم: اگه یه چیزی بشه، اگه منو گرفتن میگم همش تقصیر تو شد!

حسن گفت: نامردیه! به این میگن نامردی!

عبدالله گفت: آره، این نامردیه!

گفتم: بابا بخدا همین دیشبی یه کتک مفصل خوردم من! اینجام هنوز…

حسن گفت: به پنش تن اگه نشه، میشه!

عبدالله گفت: من باهات میام! هرچی بشه بشه!

گفتم: باشه! منم می آم.

حسن گفت: پس فردا یه خرده بعد از ناهار دم در خونه ما. نقاب یادتون نره!

 

شب هر چه کردم، نشد که بخوابم. خوابم نمی برد. هنوز صبحانه را نخورده بودم که خانه خلوت شد. تنها مادرم بود که  مشغول کار های خودش بود. میلم نمی کشید. ایکاش نامردی کار آسانی بود، نبود! دست به کار شدم. ته جعبه کفش ملی نو ی که پدرم برای مدرسه خریده بود خیلی مناسب بود. با قیچی خیاطی مادرم، آن را به اندازه صورتم بریدم. دو تا چشم کشیدم و بعد جای آنها را با حوصله در آوردم. گوشه چپ و راستش را سوراخ کردم. تکه ای نازک از لاستیک کشی تیر کمانم را بریدم و آن را در سوراخهای دو ور نقابم گره زدم. نقاب را به صورتم زدم و در آینه نگاه کردم. خودم خودم را نمی شناختم! خیالم تا حدودی راحت شد. برای آنکه اصلا کسی مرا نشناسدبا تکه ذغالی که برای نقاشی روی دیوار های تازه رنگ شده مردم، قایم کرده بودم، خوب سیاهش کردم. دوباره آن را به صورتم زدم و در آینه نگاه کردم. درست همانی شده بود که می خواستم. نقابم را در حیاط، نزدیک در خانه، پشت شمشاد ها مخفی کردم تا موقع رفتن بردارمش. به ظهر چیزی نمانده بود. اما ایکاش هیچوقت ظهر نمی آمد!

عبدالله زودتر از من رسیده بود. هنوز به عبدالله نرسیده، حسن از در خانه بیرون پرید. دست هر کدام از ما یک تکه کاغذ که چند بار تا خورده بود، داد.

گفتم: این چیه؟

حسن گفت: اِ این دعای حرضت ابوالفصه، زود باش بگیر!

عبدالله گفت: بخوریمش؟

حسن گفت: نه نه! این خوردنیش نیستا! بزارین تو جیباتون.

گفتم: من که جیب ندارم.

عبدالله گفت: بکن تو سولاخ کش تنبونت!

از آسمان آتش می بارید. مادرم صبح گفته بود که تابستان به آخرش رسیده است و گرمای این چند روز آخرین روزهای گرم سال خواهد بود. با اینهمه به نظر می آمد که هوا هیچوقت خنک نخواهد شد. کوچه ساکت ساکت بود. سنجاقک درشتی روی شاخه گلی که از سقف در خانه حسن به پایین آویزان بود، نشست. عبدالله انگشت شست و نشانه اش را مثل نوک انبر به هم نزدیک کرد و با احیتاط تا دم سنجاقک رساند. نتوانست، سنجاقک پر زد و رفت. من خودم را با گلهای کوچکِ سفید و زرد ی که بالای سرم آویزان بودند، مشغول کردم. آیا می شد دعایی که حسن نوشته بود در دل آنها طوری عمل کند که از انجام کاری که در پیش داشتیم، منصرف شوند؟

حسن گفت: بچه ها حاضر؟ همه با هم یا ابوالفص!

گفتیم: یا ابوالفص!

دنبال حسن براه افتادیم. باید از حیاط – باغشان می گذشتیم و بعد از باغ دکتر. باغ دکتر باغ بزرگی بود که درآن گوجه، بادمجان، خربزه و هندوانه در ردیف های مختلف کاشته شده بودند. حتی چشمم به یک ردیف خیار هم خورد، اما نه من و نه هیچکدام از ما، تمایلی به کندن چیزی نشان ندادیم. از پرچین باغ دکتر که رد شدیم، حیاط خانم نمازی پیدا شد. از لابلای پرچین حیاط نگاه کردیم. همانطور که حسن گفته بود، ننویی را که یک سرش به درخت فندق و سر دیگرش به یک درخت عجیبی بسته شده بود، دیدیم. ننو تکان نمی خورد. انگشتان پای حوا از ننو بیرون زده بود.

حسن گفت: یا امام هشتم!

گفتیم: یا امام هشتم!

من از ترس خنده ام گرفت. عبدالله با آرنجش محکم به پهلویم زد. دادم درآمد.

حسن گفت: هیشش! بچه ها موقع شه!

گفتم: حالا تا همینجاش بسه دیگه!

حسن گفت: به حرضت عباس اگه نامردی کنی، دیگه….

عبدالله گفت: من که گفتم این نامرده!

گفتم: نامرد اون….

حسن گفت: هیشش! ببین همش یه دقه اس، میریم تو حیاط، تو تونکه شو می کشی پایین. خوب که نیگاهامون و کردیم، در می ریم. از این راه، نه راهی که اومدیم. این راه، میره باغ حاج ولی، از اونجا هم هر کی میره خونه خودش تا فردا!

گفتم: چرا من؟

عبدالله گفت: برای اینکه تو دیدی دیگه!

حسن گفت: آره بابا، یا علی!

گفتم: اگه مادرش، کسی خونه باشه چی؟

حسن گفت: اَاَه! تو که بابا….ببین نامردی نداریم ها! باباش سر کاره، مامانش م با مامان من رفتن خیاطی، بیش بتول خیاط، این صد دفعه!

به زحمت از پرچین رد شدیم. و پاور چین پاورچین به ننویی که حوا در آن خواب بود، رسیدیم. قلبم تندو تند و بلند  و بلند به قفسه سینه ام می کوبید. دیدم که حسن کاغذ دعایش را از جیبش در آورد و در دهانش گذاشت و قورتش داد. من بزور آب دهانم را قورت دادم. پشت لب عبدالله دانه های درشت عرق به ردیف نشسته بودند. گمان کردم که پلک چشم چپ عبدالله می لرزد. پلک چشم چپ عبدالله می لرزید. او کف دستانش را به رانهایش مالید و به حسن نگاه کرد. حوا سرش کج افتاده بود روی شانه اش. روی پیشانیش تا زیر موهایش، عرق نشسته بود. آب دهانش از گوشه لبش راه افتاده بود. او خواب خواب بود. حسن به من اشاره کرد، عبدالله نزدیک تر آمد. حوا تنکه گلداری به پا داشت. رکابی سبز رنگش مثل رکابی سبز من بود. حسن از زیر ننو سر خورد آنطرف، عبدالله بمن چسبید و به جلو هولم داد. عرق سر و صورتم را  با پشت دستم پاک کردم. عبدالله پایم را لگ کرد. راهی نداشتم. دستهایم را جلو بردم. می دیدم که دستهایم می لرزد. چشمهایم را بستم، چنگ زدم که تنکه حوا را پایین بکشم. اما بمحض آنکه دستان عرق کرده ام به تن حوا خورد، او بیدار شد. اولش کمی گیج زد اما بعد جیغ کشید، جیغ کشید و ما هر کدام به سویی پا به فرار گذاشتیم. حوا همه ما را شناخته بود. ایکاش لااقل نقابم را با خودم داشتم…

ژانویه ۲۰۱۲   

ونکوور

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: