UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

یک مشت دروغگو

امیررضا بیگدلی

معرفی

امیررضا بیگدلی متولد تهران سال ۱۳۴۹، فارغ‌­التحصیل رشته زبان و ادبیات فارسی ست. 
تاکنون شش مجموعه داستان به نام‌­های :
«چند­عکس کنار­اسکله» درسال ۱۳۷۸نشر ماریه
«آن مرد در باران آمد» در سال۱۳۸۲ نشر قصه
«آدم‌ها و دودکش‌ها» در سال ۱۳۸۸ نشر ثالث
«اگر جنگی هم نباشد» در سال ۱۳۹۴ نشر الکترونیکی نوگام، لندن ۲۰۱۶
«دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم» ۱۳۹۹ نشر الکترونیکی نوگام، لندن ۲۰۲۰  
«آن سال سیاه» ۱۳۹۹ نشر ترنگ 
«چند نسخه از این کاغذها» نشر ترنگ در دست انتشار
«چه کسی پشت مرا می­‌خارد؟» (ساز و کار یک زندگی شایسته و بایسته)، در حوزه مدیریت و موفقیت زندگی، نشر ترنگ، ۱۳۹۷

جوایز:

در سال ۱۳۸۱ در اولین دوره جایزه ادبی صادق هدایت تندیس صادق هدایت برای داستان «حالا مگر چه می شود» از مجموعه «آن مرد در باران آمد»
در سال ۱۳۸۳ لوح تقدیر دومین دوره جایزه ادبی اصفهان برای کتاب «آن مرد در باران آمد»
در سال ۱۳۹۴ لوح تقدیر برای کسب رتبه دوم داستان کوتاه در بخش ادبی جشنواره تیرگان تورنتو ۲۰۱۵ برای داستان «سفته باز»
در سال ۱۳۹۸ لوح تقدیر برای کسب رتبه دوم داستان کوتاه در اولین جشنواره داستانی آب در اصفهان برای داستان «ورود سگ به پارک ممنوع»

***

دو لیر و شصت گَپی، پولِ بلیط اتوبوسی که در ده پانزده دقیقه، از ایستگاه پازارتکه تا میدان تکسیم می­رود حتی با دلار بالای یازده تومان کسی را نمی­کُشد، اما از طرفی ده دوازده کیلومتر پیاده گز کردن در دو ساعت از هتل تا آخر خیابان استقلال هم، برای مایی که با هزاران مارمولک­بازی دوهزار کیلومتر از سر خانه و زندگی­مان آمده بودیم تا به آنجا برسیم، آن­قدر سخت نبود که نخواهیم به آن تن بدهیم؛ به­خصوص پیاده­روی در نیمه­های مهرماه در شهری قدیمی با آب و هوای مدیترانه­ای که نرمه­باد پاییزی در کوچه­پس­کوچه­هایش لرزشی بر جان برگ­هایِ رنگارنگ می­اندازد و ریزه­باران گاه و بی­گاهش بر سنگفرش خیابا­ن­ها آهنگی دلنوار می­سراید، نه تنها ما تهران­نشین­هایی را که روز و شبمان در هوای آلوده سپری می­شود، بلکه هر اتوبوس­سوار یا متروباس­سواری اینجایی را هم به وسوسه می­اندازد تا خود را در پیاده­روهای اینجا رها کند که این کار در چنین شهر بادخیز و رنگارنگی «مُمدّ حیات است و مفرّح ذات».

خیال همین ریزه­باران و همان نرمه­باد بود که درست چند روز پس از آنکه اردوغان عملیات «چشمه صلح» را شروع کرد، ما را کشاند به سوی استانبول. چند روزی می­شد که ترکیه کردهای سوریه را زیر گلوله گرفته بود و هر چه این و آن درخواست ­می­کردند که دست از کشت و کشتار بردارد مردان ترک همچنان ادامه می­دادند.

حالا ما داشتیم می­رفتیم آنجا.

عصر روزی که به فرودگاه رفته و منتظر پروازمان بودیم، ترامپ برای چندمین بار یادآوری کرد که تمام نیروهای خود را از سوریه خارج خواهد کرد. آن روز از صبح پای روس­ها به منطقه باز شده بود. آنها هم در کنار نیروهای سوری می­خواستند به جنگ سر و سامان بدهند؛ اما آمریکایی­ها نمی­خواستند پای روس­ها به آنجا باز شود. ترکیه با توپخانه شمال سوریه را زیر گلوله گرفته بود. کردهای سوری می­گفتند: «ما هر کاری توانستیم کردیم، اما دستی به سویمان دراز نشد. برای همین جز خودمان کسی را برای دفاع از کوبانی نداریم. این سرزمین ماست و این سرنوشت کُردهاست.»

چند روز مانده به پرواز به شرکت مسافربری زنگ زدم و پرسیدم: «با این حال سفر به ترکیه خطرناک نیست؟»

گفتند: «چرا خطرناک باشه؟»

گفتم: «ترکیه درگیر جنگه.»

گفتند: «نه؛ از این خبرها نیست. با خیال راحت برید.»

دوشنبه بعدازظهر با خیال راحت راه افتادیم سمت فرودگاه. آن روزها اربعین هم نزدیک می­شد؛ مردم دسته­دسته می­رفتند کربلا. در فرودگاه پشت سر هم اعلام می­شد که مسافرین پرواز شماره فلان و بهمان به مقصد نجف به خروجی شماره چند مراجعه کنند. فقط نجف بود و نجف. پرواز ما چند ساعتی عقب افتاد، طوری که وقتی رسیدیم دم هتل ساعت پنج صبح به وقت آنجا بود و من جز خواب چیز دیگری نمی­خواستم، اما شراره آنقدر خوابالود نبود که همان دم در، از روی تابلوی هتل نفهمد این هتل به­جای اینکه سه ستاره باشد، دو ستاره است و وقتی پا داخل اتاق گذاشت و تخت دونفره را دید بگوید که شاید روزی روی چنین تختی بخوابد، اما آن روز حالا نیست و آنقدر جان داشت که بخواهد از آن کثافتخانه برویم بیرون.

اتاق سرد بود و نه چندان تمیز. بوی سیگار به مشام می­رسید. نه شیر آب گرم کار می­کرد، نه هواکش دستشویی. رفتم پذیرش و خواستم اتاق دیگری به ما بدهند. اما اتاق خالی نداشتند.

گفتم: «بخاری دیواری خاموشه.»

گفت: «خرابه.»

گفتم: «آب گرم نداریم.»

گفت: «باید تعمیر بشه.»

دست آخر یکی دو بالش و ملافه با یک پتوی اضافه گرفتم و به اتاق برگشتم.

شراره گفت: «چی شد؟»

گفتم: «اتاق خالی ندارن.»

گفت: «خاک تو سرشون.»

گوشی را برداشتم و چند عکس از اتاق و دستشویی و حمام گرفتم و در واتس­آپ برای راهنمای تورمان فرستادم. پشت­بندش هم نوشتم: «راستش رو بخواهین اتاق ما کثیفِ کثیفه. به ما هتل سه ستاره فروخته بودن، در صورتی که اینجا دو ستاره است. خیلی هم سرد و کثیفه. ما حتی امشب هم این جا نمی­خوابیم؛ بیدار می­مونیم. هر چه زودتر برای ما جایی پیدا کنین.»

خیلی زود جواب داد: «یعنی طور­یه که حتی نمی­تونید چند ساعتی خستگی راه رو در کنید؟»

فرستادم: «راستش رو بخواهین خسته­تر از اون هستم که بخوام درباره­اش چک و چونه بزنم.  اما خداوکیلی اینجا از کثیف هم کثیف­تره. شاید فقط دو تا آدم خسته مثل ما به ­خوابیدن تو چنین جایی تن بِدَن، اما فردا که بیدار شیم چی؟»

جواب داد: «الان کاری از دستم برنمی­یاد؛ اما صبح پیگیری می­کنم.»

راستش همان وقت صبح بود. اما اولِ اولِ اول ِصبح بود. جوابی ندادم.

شراره گفت: «چی شد؟»

گفتم: «امشب بخوابیم؛ فردا می­ریم یه هتل دیگه.»

کمی مکث کرد و گفت: «آخه اینجا تخت­خوابش جدا نیست.»

زن خوبی بود. چند وقتی بود که با هم آشنا شده بودیم، اما هنوز رویمان به هم باز نشده بود. برنامه چیده بودم که به خرج خودم بکشانمش آنجا و از خجالتش در بیایم؛ چند روزی از سر کول هم بالا برویم و کنار هم خوش باشیم. اما از همان اول سخت شد. رفتم دستشویی و لباس راحت پوشیدم. بیرون که آمدم به او قول دادم که امشب کاری به کارش نداشته باشم.

گفت: «امشب؟»

چیزی نگفتم.

دوباره گفت: «مگه شب­های دیگه چه خبره؟» و به من خیره شد.

آنقدر خوابالود بودم که بجز یک تکه جا و یک پتو به چیز دیگری فکر نمی­کردم. برای همین بدون اینکه جوابش را بدهم پریدم روی تخت و پشت به نیمه آن دراز کشیدم و خوابیدم.

فردا صبح همان­طور پشت به شراره از خواب بیدار شدم. نه دست و پایم لای دست و پای او گیر کرده بود و نه دست او خورده بود به جایی از تن من. هنوز خواب بود. ساعت نزدیک نُه صبح بود. بلند شدم، دست و رویی شستم، لباس پوشیدم و آمدم نشستم روی صندلی. گوشی­ام را برداشتم و وای­فای را روشن کرده، به اینترنت وصل شدم. اولِ وقت بود و باید نگاهی به بازار می­انداختم. دو سه روزی بود که شاخص نزدیک بیست هزار واحد کشیده بود بالا. روزنامه­ها در این روزها از بازگشت قدرتمند شاخص سهام حرف می­زدند و از آن با عنوان پرواز بورس بر باند بزرگان یاد می­کردند. من هم دیروز عصر سفرم را با خیال راحت شروع کردم. اما آن روز صبح اول وقت بازار شل کرده بود. بدش نمی­آمد بعد از چند روز افزایش کمی استراحت کند.

شراره که از خواب بیدار شد من سرم توی گوشی بود.

گفت: «تو که از همین اول صبحی کله­ات رو کردی توی گوشی، پس­فردا چطور می­خوای برای زن و بچه­ات نون دربیاری؟»

گفتم: «من از همین گوشی نون درمی­یارم. مگه خودِ تو رو هم از این تو نکشیدم بیرون؟»

صداش در نیامد تا دوباره گفتم: «اما بذار همین اول بهت بگم که من بچه نمی­خوام.»

شراره گفت: «اما تو می­دونی که من یه بچه دارم.»

«که قراره خرجش رو بابابزرگش بده.»

«به شرط اینکه پای کسی در میون نباشه.»

گفتم: «می­شه کاری کرد که جا پاش نمونه.»

شراره گفت: «به شرط اینکه یه وقت پاش نره تو کفش یکی دیگه.»

«اونقدر حواسش هست که پاش رو تو کفش یکی دیگه نکنه.»

«تا هر وقت که دلش خواست پشت کفشش رو بکشه و بره پی کار خودش؟»

گفتم: «کسی که از نیمه راه سوار می­شه شاید تا ته خط نیاد.»

«همچین آدمی باید پیاده بره؛ چون که اینقدرها هم بی­حساب کتاب نیست.»

«خوب ما هم اومدیم تا مشق عشق کنیم.»

شراره گفت: «انگار اشتباه اومدی؛ خط واحد نیست. باید دربست بگیری.»

«چه همسفر خوش­اخلاقی! پاشو دست و روت رو بشور، شاید کمی سر حال بیای.»

«کم­کم دارم از این که با تو اومدم سفر پشیمون می­شم.»

گفتم: «همین روز اول؟»

همین لحظه یکی از بچه­های گروه پیام فرستاد که بازار را به­عمد قرمز می­کنند تا روحانی را خراب کنند.

سرم که رفت توی گوشی شراره ادامه نداد. بلند شد تا دست و رو بشوید. گفت: «تو برو پایین، منم چند دقیقه دیگه می­یام.»

بلند شدم و همان­طور سرتوگوشی رفتم پایین.

یکی دیگر نوشت: «این­ها همه برای خالی کردن جیب من و شماس.»

یکی دیگر نوشت: «از الان تا انتخابات با شاخص بازی می­کنن که مردم رو بکشن پای صندوق.»

یکی دیگر فرستاد: «نه به انتخابات.»

فوری پیامش را پاک کردم و نوشتم: «بحث سیاسی ممنوع.»

همو نوشت: «اینجا همه چیز سیاسیه.»

نوشتم: «فقط تحلیل کارشناسی و حرف به ­درد بخور.»

کسی چیزی ننوشت، مگر چند تا شکلک.

کارم خرید و فروش سهام است و دلخوشی­ام روانشناسی. ارشد این رشته هستم و به این و آن مشاوره می­دهم. خوب می­دانم چه کار کنم و چه بگویم. از این راه دوستان زیادی پیدا کرده­ام که بعد از مدتی با آنها گپ و گفت خصوصی راه انداخته­ام و بعد بده و بستان. شراره هم یکی از آنهاست. وقتی آمد پایین شروع کردیم به خوردن صبحانه.

گفت: «بهشون بگو اتاقمون خیلی کثیفه.»

گفتم: «قرار شده راهنمای تورمون هماهنگ کنه. بذار ببینیم چه­کار می­کنه.»

به اتاق که برگشتیم سری به واتس­آپ زدم. پیامی از راهنمای تور نیامده بود. برایش فرستادم: «اگر برامون اتاق بهتری پیدا نکنید می­ریم لب خیابون می­خوابیم.»

این را به شراره گفتم. خندید و گفت: «غلط کردن. باید اتاق بهتری پیدا کنن.»

به او چشمک زدم. لبخند زد. زیبا بود؛ چشم و ابرو مشکی. موهایش را فرق از وسط باز می­کرد و به این­طرف آن­طرف شانه می­زد. موهایش می­ریخت روی گوش­هایش. اما کوتاه بود؛ روی گردنش را نمی­گرفت. برای همین همیشه گردنش پیدا بود.

گفتم: «بذار ببینم چی می­گه.»

چند دقیقه بعد برایم پیام فرستاد که «باور کنین من هیچ نخوابیدم. الان هم تو فرودگاهم تا مسافرای دیگه­ای رو ببرم هتل­هاشون. یکی دو ساعت دیگه خبر می­دم.»

برایش یک تشکر فرستادم.

شراره گفت: «باه.»

گفتم: «طرف هنوز نخوابیده برای همین گیج می­زنه.»

گفت: «چه­کار کنیم؟»

از او خواستم شال و کلاه کند تا بزنیم بیرون.

گفت: «کجا بریم؟»

گفتم: «هر جایی که دلمون بخواد.»

گفت: «پس اتاقمون چی؟»

گفتم که باید تا عصر صبر کنیم.

لباس پوشیدم و رفتم پایین. تا شراره بیاید نگاهی به بازار انداختم. درست و حسابی شل کرده بود. اما جای نگرانی نداشت. رفتم سراغ خبرها و گزارش­ها؛ تا چند ساعت دیگر قرار بود اردوغان در شورای همکاری کشورهای ترک‌زبان در باکو سخنرانی کند.

شراره که پایین آمد کلید اتاق را گذاشت روی میز پذیرش و چپ­چپ به مردی که آنجا ایستاده بود نگاهی انداخت و زیر لب غر زد. از هتل زدیم بیرون. هتل­مان در خیابان ملت بود، در محله پازارتکه. همین پیاده­رو سمت هتل را به سوی سه­راه آکسارای پیش رفتیم. ساعت نزدیک ده و نیم صبح به وقت ترکیه بود. هوا پاک بود و خنک. مردم در کافه­ها نشسته بودند و چای و قهوه می­خوردند. راسته داروخانه­ها را پشت سر گذاشتیم تا به سه­راه آکسارای رسیدیم. آنجا شلوغ بود. دست­فروش­ها و ارزان­فروش­ها داد و قال می­کردند. شراره نگاهش به فروشگاه­ها بود و من نگاهم فقط به خود او بود. شلوار مشکی چسبانی پوشیده بود با بلوز آستین حلقه­ای. بلوزش کوتاه بود و دور کمرش پیدا. یک کُت کوتاه هم دستش بود که گاهی تن می­کرد. قصدم این بود که در این چند روز پشت هر هفت تپه استانبول با هم بالا و پایین کنیم و نفس نفس بزنیم، اما با این هتلی که گیرمان آمده بود بد شروع شد.

بعد از آکسارای، محله لالهَ­لی بود و بعد به بازار سرپوشیده رسیدیم. بعد از بازار مزار آحمد پاشا بود. چسبیده به آن یک گورستان بود. چند پله می­خورد تا به در گورستان می­رسید. در باز بود و گورها دیده می­شد. جلو در یک تابلوی بزرگ گذاشته بودند که روی آن قیمت انواع چای و قهوه نوشته شده بود. انگار کافه­ای بود لابه­لای گورها. رفتیم تو. گورها را که پشت سرگذاشتیم به یک ایوان سرپوشیده رسیدیم که کافه بود. گورستان قدیمی و پردرختی بود که قبرها را لابه­لای درخت­ها کنده بودند. دورتادور ایوان شاخ و برگ چنارها به چشم می­آمد. برگ­ها در آن وقت سال رنگ­به رنگ بودند و با نرمه­بادی می­ریختند روی قبرها. پشت میزی نشستیم و سفارش قهوه دادیم. پیشخدمت فارسی می­دانست. اسمش مصطفی بود. از ترکمنستان آمده بود افغانستان و از آنجا آمده بود ایران و حالا سر از ترکیه درآورده بود. می­خواست از اینجا هم برود یونان تا از آنجا راهی ایتالیا شود و بعد خودش را برساند فرانسه. شاید از آنجا هم می­رفت انگلیس.

رمز وای­فای را گرفتیم و سفارش دادیم. سرهامان رفت توی گوشی . نگاهی به بازار انداختم . حسابی ریخته بود پایین؛ قرمز قرمز بود. بعد نگاهی به خبرها و گزارش­ها انداختم. سخنرانی اردوغان شروع شده بود. در گروه­های بورسی همه به زمین و زمان بد و بی­راه می­گفتند و این ریزش بازار را کار خود دولتی­ها می­دانستند.

شراره سرش را کرده بود توی گوشی. می­دانستم نگران چیست. زن جوان شوهر­از­دست­داده­ای بود که یک بچه هم داشت. می­خواست از حال بچه­اش باخبر شود. اما نمی­توانست زنگ بزند. می­ترسید زنگ بزند و لو برود. به آنها گفته بود برای زیارت می­رود نجف تا از آنجا با پای پیاده برود کربلا. او را در گروه روانشانسی پیدا کردم. چند بار پیام رد و بدل کردیم تا به قول و قرار رسیدیم. وقتی برای مشاوره آمد بیشتر به چشمم باحال آمد تا بیمار. آخر زن، به این خوشگلی که بیمار نمی­شود. 

قهوه­مان را خوردیم و زدیم بیرون. از جلو مجموعه سلطان­احمد گذشتیم و پیاده­رو کنار مسیرِ متروباس را به سمت پل گالاتا پیش رفتیم. زیر پل پر از ماهی­فروش بود و روی پل مثل همیشه پر از ماهیگر. بعد از پل، سمت چپ یک کوچه باریک را کشیدیم بالا تا به برج گالاتا رسیدیم. بعد افتادیم توی خیابان استقلال و رسیدیم به میدان تقسیم. سربالایی خیابان تا به میدان تقسیم حسابی به نفس انداخته بودمان. ساعت نزدیک دوی ظهر بود و من می­دانستم که امروز جابه­جایی در هتل ممکن نیست.

   شب که برگشتیم هتل شراره گفت: «از این مردیکه چه خبر؟»

گوشی را به اینترنت وصل کردم و نگاهی به واتس­آپ انداختم. هیچ پیامی نفرستاده بود.

برایش نوشتم: «یک روز گذشت و از شما خبری نشد. تو رو به خدا ما رو از این خراب شده ببرید بیرون.» و فرستادم.

پیام فرستاد: «به روی چشم؛ انجام می­شه.»

«کِی؟»

«با دفتر تهران هماهنگ کردم. هنوز جوابی ندادن. فردا اول وقت دوباره پیگیری می­کنم.»

همین.

شرار گفت: «چی می­گه؟»

برایش توضیح دادم و اضافه کردم چون ساعت دوازده ظهر را گذشته، امشب باید بمانیم. چیزی نگفت. چیزی هم نمی­توانست بگوید. خود من هم کاری از دستم برنمی­آمد. مانده بودیم در دست یک مشت دروغگو.

دست و رویی شستیم و ولو شدیم. من روی تخت دراز نکشیدم تا شراره راحت باشد. نشستم روی صندلی و گوشی به دست نگاهی به بازار آن روز انداختم. شاخصِ کل شش هزار واحد ریزش کرده بود. یعنی هر چه را در هفته پیش رشته بودیم یک روزه پنبه کرد. نگاهی به گروه تلگرامی سهام انداختم. همه می­گفتند فردا برمی­گردد. بعد به خبرها و گزارش­ها سر زدم. اردوغان سخنرانی کرده بود. گفته بود: «ما می­خواهیم در سرتاسر نوار مرزی شمال سوریه یک منطقه امن درست کنیم تا پناهندگان سوری که در کشور ما هستند به آن منطقه در کشور خودشان بازگردند.»

 حسن آقای روحانی ما هم در یک نشست خبری با خبرنگاران داخلی و خارجی اعلام کرده بود که یک جنگ بزرگ روانی، اقتصادی و سیاسی برای ما ایجاد شده بود که همه ایستادند و پشت بحران را شکستند. دولتِ خود را یک دولتِ برنامه‌ریز معرفی کرده بود و گفته بود که «قادریم از سخت‌ترین بحران‌های اقتصادی در زمان کوتاه خارج شویم.» او شاخص‌های اقتصادی را نشانه خوبی برای حرکت کشور در مسیر آرامش و پیشرفت می­دانست و برای جهانیان این پیام را فرستاده بود که ایران دنبال صلح است نه جنگ.

آن شب دلم می­خواست شرم و حیا را کنار بگذارم و کمی از سر و کول شراره بالا بروم. بی­دلیل که نیاورده بودمش آنجا. اما کثیفی اتاق دل­چرکینش کرده بود. هر چند کثافتکاری در جای کثیف خیلی بهتر از جای تمیز است، اما باز دلم نیامد.

به او گفتم: «دوست داری کمی مشق عشق بکنیم.» و خندیدم.

لبخندی روی لب­هایش نشست و گفت: «توی این کثافتخونه مگه می­شه عشق کرد؟»

خیالم راحت شد که اگر برویم جایی که تر و تمیز باشد پایه است.

گفتم: «روی تخت که تمیزه.»

پوزخند زد و گفت: «روی تخت که مشق نمی­کنن.»

گفتم: «مشق نمی­کنن، عشق که می­کنن.»

آن شب سرش را گذاشت روی سینه­ام و برایم حرف زد. دست آخر دوباره پشت به پشت هم گرفتیم و خوابیدیم.

فردا صبح بعد از صبحانه وقتی به اتاق برگشتیم پیامی برای راهنمای تور فرستادم. کمی گذشت و جوابی نیامد. یک پیام صوتی برای فروشندۀ تور در تهران فرستادم. پیامم را پخش کردم تا شراره بشنود.

«سلام جناب اسعدی. شما به ما هتل سه ستاره فروخته بودین، در صورتی که اینجا دو ستاره است و بسیار بسیار بسیار کثیفه. از کثیف­ترین مسافرخونه­های ناصرخسرو هم کثیف­تره.»

یکی دیگر فرستادم و آن را هم پخش کردم.

«ما دیروز ساعت پنج صبح رسیدیم و به زور خستگی خوابیدم. من همون وقت از راهنمای تور خواستم ما رو جابه­جا کنه. قول امروز صبح رو داد. اما خبری ازش نیست. این­چنین جایی شایستۀ ما نیست. خواهش می­کنم شما هم از تهران برای جابه­جایی ما به یک جای بهتر کاری کنین.»

هنوز پیام اول را نگاه نکرده بود. کمی منتظر ماندم. بعد سری به بازار زدم. ریزش شروع شده بود. حال و حوصله نداشتم. دوباره نگاهی با واتس­آپ انداختم. پیام­ها را ندیده بود. 

به شراره گفتم: «گور باباشون. اگر جابه­جا نکردن خودمون می­ریم جای دیگه.» و از او خواستم لباس بپوشد تا زودتر خودمان را به گردش یک روزۀ کشتی تنگۀ بسفر برسانیم. او هم زود آماده شد و از هتل زدیم بیرون.

همان روبه­روی هتل در ایستگاه پازارتکه سوار متروباس شدیم و ایستگاه اِمینو پیاده شدیم. چیزی به زمان حرکت کشتی نمانده بود. بلیط گرفتیم و سوار شدیم. زیاد شلوغ نبود. این کشتی هر روز صبح ساعت ده و نیم از اسکلۀ اِمینو که این سوی تنگۀ بسفر، نزدیک به دریای مرمره است راه می­افتد و ساعت دوازده و نیم به اسکله آنادولو کاوائی می­رسد. مقصد پایان تنگه است؛ جایی که دریای سیاه شروع می­شود. در طول راه این­سو یا آن­سوی تنگه چند ایستگاه دارد که در هر کدام قدری می­ایستد و چند مسافر سوار یا پیاده می­کند. بیشتر یک کشتی تفریحی­ است. رفتیم داخل اتاق کشتی و کنار پنجره روبه­روی هم نشستیم و به بیرون خیره شدیم. کشتی راه افتاد.

به شراره گفتم: «چطوره؟»

گفت: «عالی.»

گفتم: «خب، دیگه چه خبر؟»

پدر شوهرش برایش خط و نشان کشیده بود که اگر پای مرد دیگری به میان کشیده شود نه تنها بچه را از او می­گیرد بلکه کاری می­کند که او قید یک­هشتم را هم بزند. اما اگر سربه­راه بشود و دلِ برادر شوهرش را به ­دست آورد، پدر شوهر کاری خواهد کرد تا پسرش آن زن نازا را طلاق بدهد و با او زندگی جدیدی را شروع کند. آن وقت او هم چیزی برایشان کم نخواهد گذاشت؛ یک جشن توپ، یک خانه خوب. شراره در میان وسوسه و دسیسه گیر کرده بود. نمی­دانست چه­کار کند.

به اینجا که رسید گفتم: «نگاه کن.» و به سویی اشاره کردم.

نگاه کرد؛ دسته­ای از مرغان دریایی روی آب نشسته بودند. کشتی داشت میان تنگه پیش می­رفت و خورشید در پشت توده­ای از ابرها، کم­جان و بی­رمق می­تابید. بلند شدیم و رفتیم روی عرشه جلو کشتی. باد خنک پاییزی که از روی آب می­گذشت مرده را هم زنده می­کرد. تا می­توانستیم نفس کشیدیم. هر دو سوی تنگه دامنه­های سر سبز بود با خانه­هایی که شیروانی­های قرمز داشتند. پیش رو پهنای تنگه بود که به سوی دریای سیاه پیش می­رفت.

درست همان ساعت دوازده و نیم به اسکله آنادولو کاوایی رسید. این روستا یکی از آرام­ترین قسمت­های شهر استانبول است که در ابتدای دریای سیاه قرار دارد. کشتی پهلو گرفت و مسافرها پیاده شدند. بدون اینکه کسی چیزی بگوید همگی با نشان­هایی که روی در و دیوار نوشته شده بود راهی قلعه یوروس شدند. این قلعه متروک که فقط بخشی از آن بر جا مانده، بر بالای تپه­ای نه‌چندان بلند قرار دارد که از روی آن می­توان تنگۀ بسفر و دریای سیاه را دید.

من و شراره هم لابه­لای دیگران بالا رفتیم. بی­نظیر بود؛ سرسبز و باشکوه. افسوس نمی­توانستیم عکس بگیریم. شراره که به هیچ قیمت حاضر نبود و من هم بهتر بود عکسی نمی­گرفتم. شاید به اشتباه رو می­شد. کمی روی تپه قدم زدیم و دوباره برگشتیم پایین. آنادولو کاوایی، روستای کوچکی است که چند خیابان کوتاه و چند کوچه­پس­کوچه بیشتر ندارد. مردمانش بیشتر ماهی‌گیر هستند و ماهی‌فروش. همۀ غذاهایشان دریایی بود. یک جا نشستیم و سفارش ماهی دادیم. از فروشنده خواستم رمز وای­فای را برایم وارد کند.

آن روز هم بازار حسابی ریخته بود. قیمت­ها پایین کشیده بود و دست کمی از جنگ نداشت؛ جنگی که کسی در آن زنده نمی­ماند؛ چون همه سهم­ها قرمز بودند. وقتی غذایمان آمد گوشی را گذاشتم کنار و شروع کردیم به خوردن.

ناهارمان که تمام شد شراره از خودش گفت؛ از اینکه بخواهد زن کسی بشود که او خودش زن دارد ناراحت بود. از اینکه او بخواهد پیشاپیش با شراره قول و قرار بگذارد و بعد برود از زنش جدا شود بیزار بود. به­خصوص از این که همه این جریان­ها هم خواسته نفر سومی باشد. یعنی شراره سربه­راه بشود و به پدرشوهر قول بدهد که زن برادرشوهرش بشود. پدرشوهر هم کاری کند که برادر کوچکتر از زنش جدا بشود و با شراره زندگی جدیدی را شروع کند. فقط به بهانه اینکه زن برادرشوهرش نازاست بخواهد از او جدا بشود! از کجا معلوم که بردارشوهر مشکل نداشته باشد؟ شاید برادرشوهر و زنش یکدیگر را دوست داشته باشند. می­گفت که برادرشوهرش پسر بدی نیست؛ اما از خط و نشانی که پدرشوهرش کشیده بود خوشش نمی­آمد. زیاد هم نگران زن برادرشوهر نبود. می­گفت که قسمتش از قسمت خود او بدتر نخواهد شد. شراره شوهرش را از دست داده، اما او از شوهرش جدا خواهد شد. تازه فکر می‌کرد که پدرشوهرش مهریه­اش را می­دهد تا او هم بتواند جُفتِ جوری پیدا کند. جاری برایش مهم نبود، فقط دوست نداشت زندگی­اش با خط و نشان و به­زور شروع شود. اما از طرفی هم برای خودش به­تنهایی چشم­انداز روشنی نمی­دید. نمی­دانست با این وضعیتی که در کشور هست فردا پس­فردا عاقبتش چه خواهد شد.

حرفش که به اینجا رسید گفتم: «من و تو الان برای همین اینجا هستیم.»

شراره پوزخند زد. بدون شک می­دانست برای چه خرج سفرش را داده، به آنجا کشانده­امش. خودش هم پایه بود. با چنین قد و بالا و ناز و ادا نمی­توان از او چشم پوشید. آورده بودمش آنجا تا از او کام بگیرم. اما این اتاق لعنتی تا اینجای کار نگذاشته بود.

کشتی سر ساعت سۀ بعد از ظهر از اسلکۀ آنادلوکاوائی راه افتاد و همان مسیر آمده را برگشت. ما یکی دو ایستگاه زودتر، در اسکله اورتاکوی پیاده شدیم تا کمی قدم بزنیم. در کنار تنگه، خیابان پردارودرختی بود. همان را آمدیم تا رسیدیم به خیابان دُلمَه باغچَه­سی. این خیابان هم پردار­و­درخت بود؛ مثل ولیعصر خودمان. می­گفتند چنارهای آنجا را همزمان با چنارهای خیابان ولیعصر کاشته­اند. اسم خیابان هم به خاطر قصر آتاتورک چنین نام گرفته بود. یک سوی خیابان سینه دیوار پر از عکس­های قدیمی بزرگان ترکیه بود. در یکی از عکس­ها رضاشاه و آتاتورک کنار هم بودند. من و شراره افسوس خوردیم به اینکه چنین هوای پاکی در خیابان ولیعصر خودمان گیر نمی­آید.

تا ایستگاه کاباتاش پیاده آمدیم و بعد با متروباس خودمان را به هتل رسانیدم. وقتی کلید اتاق را از کارمند پذیرش می­گرفتیم شراره باز کمی غُر زد. به اتاق که برگشتیم گفت: «ببین از اینها خبری نشد.»

سری به واتس­آپ زدم. انگار پیام­های صبح را تازه دیده بودند، چون به ساعت عصر برایم پیام آمده بود که «به روی چشم. صد در صد پیگیری می­شه.»

پیام را برای شراره خواندم. گفت: «خاک بر سرشون» و اضافه کرد که خودمان برویم با صاحب هتل صحبت کنیم. گفتم که دیگر امروز به پایمان حساب شده. خواستم تا فردا صبح صبر کنیم؛ اگر خبری نشد از هتل برویم.

یک ساعت بعد پیامی برای تهران فرستادم که «نتیجۀ پیگیری چه شد؟» و رفتم سراغ خبرها. آن روز مثل اینکه نیروهای سوری بخشی از زمین­های خود را پس گرفته بودند. اما اردوغان می­گفت که این چندان اهمیتی نداد، چون آنجا کشور آنهاست. آنچه برای او مهم بود فرار گروه­های تروریستی از آنجا بود.

یک ساعتی که گذشت دوباره پیام فرستادم که «ما منتظر خبر شما هستیم.»

و باز رفتم سراغ خبرها. روحانیِ خودمان در جلسه­ای گفته بود که: «طی چهل سال گذشته به طور متوسط سالانه شش ماه بر امید به زندگی مردم در ایران افزوده شده است.» و اضافه کرده بود که آمریکا با این کارهایش مرتکب جنایت علیه بشریت شده است؛ اما تلاش دانشمندان و تولیدکنندگان ایرانی، ما را به سمت خودکفایی کشانده و هرچند این جنایت آمریکا نتواست به زندگی مردم لطمه­ای بزند، اما مردم کشور ما هرگز جنایت او را  فراموش نخواهند کرد.

دوباره یک ساعتی گذشت و باز جوابی نیامد. این بار یک پیام برایش فرستادم که شمارۀ همراه مدیر شرکتشان را برایم بفرستد و رفتم سراغ خبرهای بورسی؛ شاخص ده هزار واحد افت کرده بود. همه می­گفتند این در بورس ایران بی­سابقه است. توی گروه­ها نوشته شده بود که عده‌ای به­عمد دارند بازار سهام را قرمز می­کنند تا دولت را خراب کنند. بعضی­ها می­گفتند که بازار را آشفته کرده­اند تا قبل از انتخابات درستش کنند و مردم را بکشند پای صندوق­های رای. کسانی هم می­گفتند برخی شرکت­های سرمایه­گذاری با شرکت بورس دست­به­یکی کردند که قیمت را پایین بیاورند تا خودشان دسته‌جمعی سهم را جمع کنند و بعد بکشانندش بالا و حسابی سود کنند.

بعد از این خبردوباره سری به واتس­آپ زدم. هنوز پیام­ها را نگاه نکرده بود. حالا هم بی­تاب بودم هم بی­خواب. برایش فرستادم: «تو رو به خدا ما رو از اینجا نجات بدین.»

آن شب دیگر پشت به پشت نخوابیدیم. این­سو و آن­سو غلتیدیم؛ طوری که صبح وقتی بیدار شدیم دست و پایمان در هم گره خورده بود. صبح که بیدار شدیم دیدم پیام­ها را خوانده، ولی جوابی نداده. خیلی کوتاه نوشتم «سلام. یادآوری» و فرستادم.

سر صبحانه با شراره به این نتیجه رسیدیم که خودمان با مدیر هتل صحبت کنیم تا اتاقمان را جابه­جا کند. رفتیم سراغ پذیرش و گفتیم که اتاق ما خوب نیست.

گفت که خوب هست.

گفتیم که اتاق سرد است. یخ می­کنیم.

گفت که دستگاه را روشن کنیم.

گفتیم که خودت گفتی خراب است.

گفت که نه خراب نیست و کلید دستگاه را داد دستمان.

رفتیم به اتاق. دستگاه را روشن کردم. کمی کار کرد و اتاق شروع کرد به گرم شدن.

شراره گفت: «خاک تو سرشون.»

نشستم رو تخت و یکی­دو تا نفس عمیق کشیدم. دوباره گوشی را نگاه کردم. برایم یک پیام صوتی فرستاده بود.

«من شمارۀ شما رو دادم به کارگزار مقیم استانبول. خودش باهاتون تماس می­گیره و همۀ کارها رو انجام می­ده.»

شراره گفت: «اتاق گرم شد. برو بگو یه اتاق دیگه بدن.»

دوباره برگشتم پایین و به کارمند پذیرش گفتم که می­خواهم با مدیر هتل صحبت کنم.

گفت که او مدیر هتل است.

خواستم که یکی بالاتر از او باشد.

گفت که کسی بالاتر از او نیست.

گفتم که اتاق ما خیلی کثیف است.

گفت که تمیزش می­کنند.

گفتم که بوی گند می­دهد.

شانه بالا انداخت.

گفتم که از اینجا می­رویم.

باز شانه بالا انداخت.

دماغ سوخته برگشتم به اتاق.

شراره گفت: «چی شد؟»

گفتم: «هیچی.» و باز نگاهی به واتس­آپ انداختم. خبری از کارگزارشان نبود. آن روز با یک مشاور مهاجرت قرارداشتم تا از زیر و زبر زندگی در استانبول سر در بیاورم. از آنجا هم قرار بود بروم پیش یک آشنایی و کمی هم از او راهنمایی بگیرم.

خودم زنگ زدم به کارگزار. وقتی گوشی را برداشت از اول تا آخر همه چیز را تعریف کردم.

گفت که تلاش می­کند هتل دیگری برایمان پیدا کند.

حوصلۀ نگاه کردن به بازار را نداشتم. کمی نشستیم و دوباره برایش پیام فرستادم:

«ما چمدون­هامون رو بستیم و منتظر تماس شما هستیم.»

جوابی نیامد.

نیم ساعت بعد دوباره فرستادم: «قبل از ساعت دوازده اتاق رو خالی کنیم؟»

پیام صوتی فرستاد که جناب من دارم برایتان هتل پیدا می­کنم. به من بیشتر فرصت بدهید.

این بار زنگ زدم تا به او بفهمانم که اگر ساعت دوازده را بگذرد باید پول اتاق اینجا را هم حساب کنم.

گفت: «به این قیمت جایی پیدا نمی­کنم.»

گفتم: «اینجا شایسته ما نیست.»

گفت: «هر چقدر پول بدین همون­قدر هم آش می­خورین.»

گفتم: «شما نوشته بودین هتل سه­ستاره، در صورتی که اینجا دوستاره است.»

گفت: «ستاره­های ترکیه چندان حساب کتابی ندارد. حالا چه سه چه دو.»

گفتم: «من اینجا نمی­مونم.»

گفت: «هر جا دوست دارید برید.»

گفتم: «یعنی چه؟»

گفت: «یا براتون هتل پیدا می­کنم یا اتاقتون رو جابه­جا می­کنم یا باید همون­جا بمونید یا هر کاری دلتون می­خواهد بکنین.»

گوشی را قطع کردم.

شراره گفت: «خودت رو ناراحت نکن. همین جا می­مونیم.»

از دست همه عصبانی بودم؛ از دست شراره هم. آخر چرا این­قدر سخت می­گرفت. لباس پوشیدیم تا از هتل بزنیم بیرون. وقتی کلید را به پذیرش می­دادیم از آنها خواستیم اتاقمان را تمیز کنید. خواستم خوب تمیز کند.

لبخند زد و گفت: «تامام.»

پیش از اینکه از هتل بیرون برویم نگاهی به بازار انداختم. انگار دیگر ریزش نداشت. گوشی را گذاشتم توی جیبم و زدیم بیرون.

باید به محله شیشیلی می­رفتیم. همان جلو هتل سوار اتوبوس شدیم و جلو مرکز خرید جواهر پیاده شدیم. قرار شد شراره دو سه ساعتی همان­جاها بچرخد تا من به کارهایم برسم. آخر سر در طبقۀ بالایی که رستوران­ها بودند، همدیگر را پیدا کنیم.

وقتی که برگشتم شراره نشسته بود پشت میزی. همانجا سفارش ناهار دادیم.

گفت: «چی شد؟»

رفته بودم تا بدانم برای اقامت ترکیه چه­کار باید کرد. اول رفتم پیش شرکت مهاجرتی؛ بعد از آن رفتم پیش آشنایی که معرفی کرده بودند. چند راه داشت: یا باید خانه می­خریدم یا سرمایه­گذاری می­کردم یا با یک دختر ترک زندگی جدیدی شروع می­کردم.

شراره گفت: «سومی از همه بهتره.»

اما آن آشنا گفته بود که این­ها همه یک مشت دروغگو هستند. هیچ نیازی به این چیزها نیست. «برو دست زنت رو بگیر و بیار اینجا با هم زندگی کنین.» خودش هم همین کار را کرده بود؛ سه سالی بود که در استانبول زندگی می­کرد. هر سال ویزای مسافرتی یکساله می­گرفت. خانه کوچکی هم اجاره کرده بود و با زن و تنها بچه­اش آنجا زندگی می­کرد. سال به سال هم اقامتش را تمدید می­کرد. هر چند کار کردنش غیرقانونی بود اما خیلی­ها بودند که غیرقانونی کار می­کردند و هیچ دردسری هم برایشان نداشت.

شراره گفت: «خوب اینکه خیلی خوبه.»

گفتم: «تو پا می­شی بیای اینجا.»

گفت: «هرگز.»

می­دانستم نگران بچه­اش بود. این چند روز هم همش دلش شور می­زد. نگران این بود که بفهمند به جای کربلا آمده استانبول. اگر می­فهمیدند چه جوابی باید می­داد؟

از او پرسیدم: «پس چرا با من آمدی اینجا؟»

گفت: «نمی­دونم.»

گفتم: «چرا به بچه­ات دروغ گفتی؟»

گفت: «نمی­دونم.»

گفتم: «حالا چه کار کنیم؟»

گفت: «نمی­دونم.»

گفتم: «با نمی­دونم چیزی درست نمی­شه. باید دونست.»

شانه بالا انداخت. گفت: «برای همین اومدم سراغ تو.»

گفتم: «چه کار خوبی کردی!»

گفت: «اما انگار بدجایی اومدم.»

گفتم: «نه. جای خوبی اومدی.»

گفت: «اومدم تا تو بگی چه­کار کنم.»

 مکث کرد و گفت: «چه­کار کنم؟»

گفتم: «بلند شو بریم خیابون استقلال.»

بلند شد. از مرکز خرید جواهر زدیم بیرون. نه می­توانستیم چیزی بخریم نه می­توانستیم عکسی بگیریم. اگر یک­دفعه آشنایی سر راهمان سبز می­شد باید خودمان را پنهان می­کردیم. تا به آن روز که گیر نیفتاده بودیم. محله شیشلی از محله­های خوب و معروف شهر است. پیاده­رو خیابان هالاسکارگازی را سرازیر شدیم پایین. بعد از یکی دو ساعت رسیدیم به میدان تقسیم و افتادیم توی خیابان استقلال. عصر شده بود و خیابان استقلال داشت کم­کم شلوغ می­شد. هوای پاک و خنکای پاییز خستگی را از تنمان بیرون کرد. در یکی از پس­کوچه­های خیابان استقلال داخل کافه­ای نشستیم. شراره قهوه سفارش داد و من اِفِس. رمز وای­فای را هم گرفتم. راستش من همین را می­خواستم؛ دوست داشتم سبکبار زندگی کنم: یک درآمد مناسب و بعد از آن فقط سفر و گشت و گذار. با یک کوله­پشتی همه دنیا را بگردم و از این کوچه به کوچۀ دیگری بروم و «گوشه­ای پاک و پرنور» پیدا کنم که بتوانم نفسی تازه کنم و لبی تر. بعد دوباره کوله به پشت بیندازم و از این شهر به شهر دیگری بروم. همین.

سفارشمان را که آوردند شروع کردیم به نوشیدن. نم­نم می­نوشیدیم و حرف می­زدیم. البته بیشتر سرمان توی گوشی­ها بود. شراره می­ترسید رد پایش روی تلگرام یا واتس­اپ بماند. من که با  گوشی دوم سفر را شروع کرده بودم، ترسی نداشتم. نگاهی به بازار انداختم. آن روز دیگر ریزش نداشت. البته چندان جهشی هم نکرده بود. فقط درجا زده بود و همین پس از دو روز ریزش، عالی بود. بعد نگاهی به گروه­های خبری انداختم.

یکی خبری فرستاده بود که یک کله‌گنده آمریکایی گفته همه آقازاده­ها شناسایی شده­اند. عدد و رقم هم داده بود که چند نفر هستند و این چند هزار نفر چند تا خانه و چند تا حساب بانکی دارند و در هر حسابشان چقدر پول هست. همه اینها را جمع زده و گفته کل دارایی این­ها چقدر است و در آخر اضافه کرده که همۀ این­ها شناسایی شده و خانه­هاشان گرفته و حساب­های بانکی­شان قفل خواهد شد؛ چون این آقازاده­ها که از راه حلال پول به­دست نیاورده­اند و این نوعی پولشویی است. آنها به­زودی همه چیزشان را از دست خواهند داد و دست از پا درازتر به ایران باز خواهند گشت.

همین خبر را برای شراره هم خواندم. گفت: «به چه درد من و تو می­خوره.»  

گفتم: «پس چی به درد من و تو می­خوره.»

گفت: «برای چی من رو با خودت آوردی؟»

خودش می­دانست. اهلش هم بود. شاید می­ترسید زندگی­اش گند در گند شود. امروز همان شلوار سیاه چسبان را پوشیده بود با یک بلوز آستین‌کوتاه قرمزرنگ. این بلوزش هم کوتاه بود. وقتی راه می­رفت همه را دیوانه می­کرد؛ وقتی می­نشست همه را دیوانه می­کرد؛ وقتی می­خوابید باز همه را دیوانه می­کرد. من هم برای همین آورده بودمش که دست به دیوانه‌بازی بزنم؛ اما خودم هم ته دل می­ترسیدم. دو سه شب بیشتر نمانده بود و من باید در این روزهای مانده به او نشان می­دادم برای چه با خودم آورده­امش.

شب کمی دیرتر از همیشه به هتل آمدیم. از خیابان استقلال تا به هتل پیاده برگشته بودیم و همان جا در نزدیکی هتل غذای ترکی خوردیم. وقتی به هتل رسیدم کارمند پذیرش گفت: «اتاق شما تمیز شده. تامام.»

شراره مثل همیشه زیر لب «خاک بر سرشون» را گفت و رفتیم توی آسانسور. در اتاق را که بازکردیم نزدیک بود شاخ در بیاوریم. اتاقمان تمیز تمیز بود. موکت را انگار با شامپو فرش شسته بودند؛ حسابی تمیز بود. ملافه­ها نو بود. حسابی به اتاق سروسامان داده بودند. شرار گفت: «خاک تو سرشون. خوب این کار رو از اول می­کردین احمق­ها!» و رفت تا بخاری را خاموش کند. اتاق گرم گرم بود. لباس کندیم و تلویزیون را روشن کردیم. اول شراره رفت زیر دوش و بعد من. حسابی سرحال بودیم و کیفور.

سری به گوشی­ام زدم. نه از دفتر تهران خبری بود، نه از دفتر استانبول و نه از راهنمای سفر. اما رئیس جمهورمان بود. رفته بود دانشگاه تهران و گفته بود که سرنوشت کشور در انتخابات معلوم می­شود. ترکیه همچنان با سوریه می­جنگید. در سپیده دم همان روز روستاهای زیادی در سوریه به دست ارتش ترکیه گلوله‌باران شده بود. سوری­ها هم حسابی جواب داده بودند. به گفته دیدبان­حقوق­بشر آمریکایی‌ها هم به طور کامل از سوریه خارج شده بودند.

بعد نگاهی به گروه­های بورسی انداختم؛ بازار نریخته بود پایین. همان جای دیروزی مانده بود.

آخر شب از شراره پرسیدم: «اتاقمون خوبه؟»

گفت: «خوبه، اما این چند شب خواب راحتی نداشتم.»

پرسیدم: «چرا؟»

گفت: «روی این تخت راحت نیستم.»

گفتم: «امشب دیگه تمیزه. با خیال راحت بخواب.»

گفت: «من توی کثیف­تر از این اتاق­ها هم خوابیدم. از اینکه تخت جدا نیست راحت نیستم.»

گفتم: «وقت گرفتن هتل ازشون خواستم تخت­ها جدا باشه، اما خودت که می­بینی با یه مشت دروغگو طرف بودیم.»

لبخند زد.

گفت: «من و شوهرم همدیگه رو دوست داشتیم. اگه او نمی­مرد من الان اینجا نبودم. حالا هم آمدن من به اینجا اشتباه بود. من زن خرابی نیستم. نباید با تو می­آمدم.»

این را گفت و با دست چشم­هایش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. افسوس خوردم و به او نزدیک شدم. دست­هایم را روی بازوهایش گذاشتم و گفتم: «تو اومدی اینجا تا مشق عشق کنی.» چیزی نگفت. بازوهایش داغ بود. زیر لب غصه می­خورد و هق­هق گریه می­کرد. جز اینکه بتوانم بگویم روحش شاد و یادش زنده کار دیگری از دستم برنمی­آمد. کمی که آرام شد بازوهایش را رها کردم و دست­هایش را از روی صورتش پس کشیدم و به دست گرفتم. سرش را انداخته بود پایین و بغض داشت. دست­هایش را به دست گرفتم و دوباره کمی با او همدردی کردم. کمی که آرام شد درآغوش کشیدمش و دم گوشش از او خواستم آرام باشد و به آینده فکر کند. خواستم به تنها فرزندش بیندیشد. خواستم نفس عمیقی بکشید و به زندگی خوبی که بعد از این خواهد داشت فکر کند. بعد از آغوشم رها کردمش و دوباره دست­هایش را به دست گرفتم.

گفتم: «اتاق تمیز شده. من روی زمین می­خوابم، تو هم با خیال راحت روی تخت بخواب.»

این را که گفتم خودش را انداخت در آغوش من و سرش را روی سینه­ام چسباند.

آن شب با هم مهربان بودیم. او سرش را گذاشت روی سینه من و من دستم را گذاشتم روی سینه او. همین­طور پیش رفتیم.

گفت: «به من کمک می­کنی؟»

گفتم: «برای همین تو رو با خودم آوردم.»

تا نیمه­های شب به هم کمک کردیم. صبح که بیدار شدیم دست و پایمان لای دست و پای هم گیر کرده بود.

روز آخرمان بود. با اینکه تا نیمه شب بیدار مانده بودیم، اما قرار بر این بود که صبح زود بیدار شویم تا به جزیرۀ بیوک­آدا برویم. صبحانه خوردیم و زود زدیم بیرون. راستش بازار هنوز شروع نشده بود تا بتوانم نگاهی به آن بیندازم. فرصت دیدن خبرها را هم نداشتم. دیشب خوب پیش رفته بودم. رفتن به جزیره هم ما را به یکدیگر نزدیک­تر می­کرد. همان­جا سوار متروباس شدیم و آخر خط پیاده شدیم. اتوبوس­های دریایی به سمت جزایر پرنسس ساعت به ساعت حرکت می کردند. بلیط گرفتیم و سوار کشتی شدیم. 

جزایر پرنسس چهار جزیرۀ کوچک هستند که در فاصله نه چندان دوری از استانبول در دریای مرمره قرار دارند. هر روزه آدم­های زیادی می­روند تا از آن جزایر دیدن کنند. آخرین و بزرگترین آنها جزیره بیوک­آدا است که مقصد ما آنجا بود. وقتی به بیوک­آدا رسیدیم یک­راست رفتیم سراغ دوچرخه­های کرایه­ای. دو دوچرخۀ یک­ساعته کرایه کردیم و خیلی تند یک­ بار دور جزیره را گشتیم. بعد دوچرخه‌ها را پس دادیم و شروع کردیم برای بار دوم همان مسیر دوچرخه­رو را با پای پیاده بگردیم.

در مسیر دور جزیره، یک جا، راه به آب نزدیک می­شد. از همان­جا کمی بیراهه رفتیم تا خودمان را به آب رساندیم. سرد بود و نمی­شد پا توی آن گذاشت. همانجا نشستیم و از کوله­پشتی کمی خرت­وپرت بیرون آوردیم و به خوردن مشغول شدیم.

شراره گفت که وقتی لب آب می­رود دلشوره پیدا می­کند. چون آن روز رفته بودند شمال و لب دریا داشتند خوش می­گذراندند که شوهرش لخت شد تا تنی به آب بزند. «من و پسرمون نشسته بودیم روی زیراندازی که روی ساحل انداخته بودیم. شوهرم شنا بلد بود برای همین نگرانی نداشت. اما رفت و دیگر برنگشت. هنوز منتظرم برگرده.»

اولین بار هم برای همین دلهره و دلشوره پیش من آمده بود. من هم راهنمایی­اش کردم. خواستم که روزانه تمرین کند؛ چشم­هایش را ببندد، نفس عمیق بکشد و به بدن خود فکر کند؛ قسمت­های بدنش را در ذهنش بازسازی کند. وقتی چشم­هایش را بست و شروع کرد به بازسازی ذهنی من هم شروع کردم به باز بینی عینی. لعبتی بود.

این کارها را کرد و بعد از من پرسید چشم به راه باشد یا نه؟

گفتم: «نه.»

گفت که نمی­تواند.

از او خواسته بودم تا روزی هزار بار به خودش بگوید که زندگی هزار بالا پایین دارد و او می­تواند از همۀ آنها گذشته و آینده­ای درخشان برای خودش بسازد. او همه این کارها را می­کرد و هفته به هفته پیش من می­آمد. کمی که بهتر شد سفارش کردم به تنهایی یک مسافرت طولانی برود. اما انگار پدر شوهرش نمی­گذاشت. همین­طور ماند تا روزی که یادش دادم به آنها بگوید می­خواهد برود کربلا تا دلش باز شود، اما با من بیاید اینجا.

او هم راه افتاد و آمد.

عصر پیش از اینکه هوا تاریک شود سوار کشتی شدیم تا بتوانیم در روشنایی از چشم­انداز دور و اطراف لذت ببریم. وقتی به هتل رسیدیم هر دو خوشحال بودیم. اتاق­مان گرم و تمیز بود و می‌توانستیم خستگی این سفر یک روزه را با حمام کردن از تن بیرون کنیم. شراره که رفت زیر دوش من نگاهی به گوشی انداختم. نه خبری از فروشندۀ تور بود نه خبری از راهنمای تور و نه خبری از کارشناس تور. به قول شراره «خاک بر سرشون».

آن روز بازار سهام دوباره قرمز بود. شاخص هشت هزار واحد دیگر ریزش کرده بود. همه می­گفتند دیگر تمام شد و بر این باور بودند باید پول­ها را از بورس کشید بیرون و ریخت توی بانک. همه بازار سهام را دروغ و دبنگ می­دانستند که فقط آقازاده­ها به واسطه خبرهای محرمانه در آن سود می­برند. همه می­گفتند مملکت حساب و کتاب ندارد و کسی حواسش به مردم نیست.

رئیس جمهور ما هم در خبرها گفته بود که راهی جز این نداریم.

اردوغان یک آتش‌بس صدوبیست ساعته را پذیرفته بود. آمریکا قول داده بود که نه تنها تحریم جدیدی را علیه ترکیه وضع نکند، بلکه تحریم‌های جاری را هم برچیند. دیگران توافق آتش‌بس را خیانت آمریکا به کردها می­دانستند. وزیر خارجۀ ترکیه می­گفت که این آتش‌بس نیست، بلکه مکث کوتاهی­ است. رهبر سیاسی کردهای سوری می­گفت: «مردم ما این جنگ را نمی‌خواستند. ما از آتش‌بس استقبال می‌کنیم، اما در صورت هرگونه حمله از خود دفاع خواهیم کرد … آتش‌بس یک چیز است و تسلیم چیز دیگری است و ما آمادۀ دفاع از خود هستیم. ما اشغال شمال سوریه را نمی‌پذیریم.» و اردوغان در یک سخنرانی گفت: «ما حرکتی را که شروع کرده­ایم هرگز متوقف نخواهیم کرد. حالا هر کسی هر چه می‌خواهد بگوید. از چپ و راست دارند ما را تهدید می‌کنند که این پیشرفت را متوقف کنیم.» و ادامه می­داد که دست از این کار برنخواهد داشت. اما حسن آقای ما این شیوه ترکیه را نمی­پسندید. او دولت ترکیه را یک دولت دوست می­نامید و نگرانی­های آنها را دربارۀ نوار شمالی سوریه منطقی می­دانست؛ با اصل قضیه موافق بود، اما می­گفت: «راه­های بهتری هست.»  و اضافه می­کرد: «این کار آخر و عاقبت ندارد.»

آن شب بهترین شب سفرمان بود. شراره که از حمام بیرون آمد، من از هتل زدم بیرون کمی خرت‌و‌پرت خریدم و برگشتم. روی تخت بساطی پهن کردیم و شروع کردیم تکه­تکه خوردن و نم­نم نوشیدن. فردایش باید برمی­گشتیم ایران. برای همین آن شب تا توانستیم خوش گذراندیم. چند بار درست و حسابی مشق عشق کردیم؛ گفتیم و خندیدیم و از سر و کول هم بالا و پایین رفتیم، طوری که صبح که بیدار شدیم دو تا آدمی بودیم که توی هم تاب خورده باشند.

صبح خیلی زود از خواب بیدار شدیم. آمده بودند دنبالمان تا به فرودگاه ببرندمان. ساعت ده پرواز داشتیم. یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود که رسیدیم ایران. شراره رفت به نمازخانه خواهران با چادر و چاق­چور بیرون آمد. بدون اینکه قراری بگذاریم برایش یک دربستی گرفتم تا برود سر خانه و زندگی­اش. خودم نشستم توی فرودگاه تا ببینم چه­کار باید بکنم. به اینترنت وصل شدم و نگاهی به بازار انداختم. بازار در این یک هفته حسابی ریخته بود پایین؛ شاخص کل نزدیک سی هزار واحد کشیده بود پایین، اما آن روز دیگر مثل چند روز گذشته پایین نیامده بود؛ همانجا درجا زده بود و این بد نبود. بعد از این همه سرازیری اگر یکی دور روز درجا بزند نشانه خوبی برای برگشت به بالاست.   

نگاهی به خبرها انداختم؛ دیدبان حقوق بشر سوریه، هر دو طرف را به نقض آتش‌بس متهم کرد. هم کردهای سوریه و هم ترک­ها آتش بس را به هم زده بودند و دوباره شروع کرده بودند. آمریکایی­ها هم دیده بودند «آتش بس در شمال سوریه برقرار نیست»، برای همین دمشان را انداخته بودند روی کولشان از منطقه رفته بودند. می­گفتند در هنگام خارج شدن نیروهای آمریکایی، مردم محلی محصولات فاسدشده را به سمت آن‌ها پرتاب می‌کردند و به آنها توهین می‌کردند که پشتشان را خالی کرده بودن. آن­ها را رفیق نیمه­راه می­خواندند و نمی­دانم چه و چه و چه. یعنی هزاران شر و ور از زبان یک مشت دروغگو. حالا که در ترکیه نبودم به من چه مربوط بود که در آنجا چه خبر است؟ این­ها حرف­ها به درد من نمی­خورد.

آن یکی گوشی­ام را درآوردم و روشن کردم. همین که بالا آمد پیامک پشت پیامک بود که می­رسید. به اینترنت که وصل شدم یک­آن هزاران پیام سرازیر شد. بعضی از این پیام­ها هم از طرف زنم بود؛ بله زنم.

مدتی بود که حسابی به هم گیر می­دادیم. من دلم بچه می­خواست و او مردی را که صبح تا شب در این گروه­های روانی با زن­ها لاس بزند و کار و زندگی­اش هم بر اساس بورس باشد، مناسب پدر شدن نمی­دانست. نه تنها من را برای پدر شدن شایسته نمی­دید بلکه شک داشت با این وضعیت با من ادامه دهد. برای همین مدتی بود زده بودیم به­هم و هر جا پا می­داد یکدیگر را آزار می­دادیم. دست آخر قرار گذاشتیم از هم دور شویم. قرار شد من سر به بیابان بگذارم. برایش مهم نبود کجا بروم و چه­کار کنم؛ فقط می­خواست من بروم. دوست نداشت مرا ببیند.

به او گفتم: «چند هفته­ای باید خودم را گم و گور کنم.»

گفت: «بگو چند ماه.»

گفتم که یک کوله­پشتی برمی­دارم و گوشی خاموش می­روم؛ از آستارا تا بندرترکمن، لب دریا را روزبه­روز، شهربه­شهر می­گردم. بعد می­روم جنوب. از بندر ترکمن می­روم مشهد؛ از دل کویر خودم را می­رسانم کرمان. بعد شب­به­شب، شهر­به­شهر خودم را می­رسانم بندرعباس و بندربوشهر. بعد می­روم سمت خرمهشر و آبادان. از آبادان هم لب مرز عراق را بالا می­آیم تا برسم به مرز بازرگان.

وقتی گفت: «از آنجا هم یک سر برو ترکیه.» جرقه‌ای در ذهنم زده شد.

اما به او گفتم که شاید یک جایی پایم برود روی مین و دیگر برنگردم.

او گفت که من خیلی زرنگ­تر از این حرف­ها هستم.

گفتم: «این­طور بهتره.» 

پذیرفت.

از دست هم شکار بودیم. از روزی که من شروع کرده بودم به برگزاری کارگاه «مشق عشق»  او هم شروع کرده به برگزاری کارگاه «مشق شب». هر شب گیر می­داد و می­گفت: «تو که تو زندگی خودت موندی آخه چطور می­خوای به مردم بگی که چی چیه و چی چیچی نیست.»

همین­طور پیش رفتیم تا کارمان به اینجا کشید.

گفت: «حالا کی می­خوای بری؟»

گفتم: «چند روز دیگه.» و از خانه زدم بیرون.

آن یکی گوشی را برداشتم و به شراره زنگ زدم.

گفت: «چیه؟»

گفتم: «با یک مشق عشق موافقی؟»

گفت: «کجا برگزار می­شه؟»

گفتم: «استانبول.»

گفت: «چرا نباشم؟»

فقط باید راهی پیدا می­کرد تا سر پدرشوهرش را شیره بمالد.

گوشی را که روشن کردم پیام­های زیادی برایم ­آمد. حوصله نگاه کردن به آنها را نداشتم، چه برسد به خواندن و جواب دادنشان. گوشی را خاموش کردم و دوباره انداختم توی کوله. بلند ­شدم و از دالان شیشه­ای راهی ایستگاه مترو شدم. باید خودم را می­رساندم ترمینال جنوب؛ و آنجا تصمیم می­گرفتم که کجا بروم.

آبان ماه نود و هشت

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: