
از داستان «پنهان در روشنا»
… نمی دانم تا حالا تجربه اش را داشتی یا نه که بدترین بلاها درست موقعی خودشان را به تو می...
بیشتر بخوانیدصفحه را انتخاب کنید
محمدرضا حجامی | ۶ آذر ۱۳۹۹
… نمی دانم تا حالا تجربه اش را داشتی یا نه که بدترین بلاها درست موقعی خودشان را به تو می...
بیشتر بخوانیدمحمدرضا حجامی | ۱۱ مهر ۱۳۹۹
… چه کسی فکرش را می کرد یک روزی ماسک هم بشود جزء اقلام احتکاری که برای پیدا کردن چند تاش...
بیشتر بخوانیدمحمدرضا حجامی | ۲۹ اسفند ۱۳۹۴
… بعد از ظهر یک جمعۀ مه آلود است. در زورقی نشسته ام و با آسودگی خاطری غریب، پارو زنان به سوی...
بیشتر بخوانیدمحمدرضا حجامی | ۱۵ آبان ۱۳۹۴
بچههای اعماق روایتِ زندگیِ مردم محلهای در جنوب شهر تهران، پایتخت ایران است با نگاهی مذکر. جنوب...
بیشتر بخوانیدمحمدرضا حجامی | ۲۴ آبان ۱۳۹۳
یک سالِ دیگر گذشت. یک سال دیگر بی تو. نمیدانی چقدر جایت خالی است. بعد از مدتها، دیشب با من...
بیشتر بخوانیدمحمدرضا حجامی | ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
صندلی را عقب کشید و روبروی پرندهٔ کاغذی نشست. سرش را کمی به راست چرخاند و به ظرفِ آب پرنده که...
بیشتر بخوانیدمحمدرضا حجامی | ۷ فروردین ۱۳۹۳
تقدیم به محمد محمد علی نازنین هنوز چند دقیقه ای به ۶ بعدازظهر مانده است. دستی از پشتِ دستگاهِ...
بیشتر بخوانیدمحمدرضا حجامی | ۲۲ آذر ۱۳۹۲
مرد، هراسان بهطرف میزِ کنفرانسِِ بزرگِ وسطِ اتاق پیش میآید اما نرسیده به آن، متوقف میشود....
بیشتر بخوانیدمحمدرضا حجامی | ۱ شهریور ۱۳۹۲
منتظرم! هنوز و تمام این سالهایی که بی تو گذشت! نه خیال کنی از تو گله دارم، نه! می دانم، این من...
بیشتر بخوانیدمحمدرضا حجامی | ۵ آبان ۱۳۹۱
اولش کمی گیج زد اما بعد، خوب که ما را بالای سرش دید، جیغ کشید. تا جایی که می توانست جیغ کشید، جیغ...
بیشتر بخوانیدمحمدرضا حجامی | ۲۸ مهر ۱۳۹۱
خیلی ساده و در دو جمله، حرف آخر را اول می گویم که مثل بسیارانی دیگر، از خوانندگان ثابت و دائمی...
بیشتر بخوانیدمحمدرضا حجامی | ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
از کی شروع شده بود؟…. از اولین تو سری که از پدرم برای خطای نکرده، خورده بودم یا از آنروزی که...
بیشتر بخوانیدمحمدرضا حجامی | ۲۲ مهر ۱۳۹۰
خرداد – هشت و پنج دقیقه – صبح آقا یدالله طبق معمول هر روز، صبح زود بیدار شده بود. او باید ریشش را...
بیشتر بخوانید