داستان کوتاه پرسفونه
ساعت کلیسا چند ضربه زد وقتی که از خانه بیـرون آمـدم .
UA-28790306-1
صفحه را انتخاب کنید
عزت گوشهگیر | ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
ساعت کلیسا چند ضربه زد وقتی که از خانه بیـرون آمـدم .
ناصر پویش | ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
پایش را روی پایم گذاشته بود. فشار میداد و همه حواسش به من بود
هدیه سلیمانی | ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
کار سختی بود
دلجویی از دلدار کردن کارِ سختی بود!
مهناز محمودی | ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
مثل جوجهنسیمِ فروردین، لانهای لای خیزران میجُست
مرضیه رشیدپور-کیمیا | ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
بی امان صدای باران
مرا به سینهات میفشارد، آفتاب!
محمود تقوى تكيار | ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
چند شعر کوتاه از محمود تقوى تکیار
مينا بنیاسد | ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
استخوان ترقوهام را میجود
شبیه فرشتهی مرگ
که گلوی مردگان را.
مهرنوش مستحقانزاده | ۱۵ فروردین ۱۴۰۳
بر تخت نسیم، گل، نشاندن دارد
شببو هوس قصیده خواندن دارد
رضا حدادیان | ۱۵ فروردین ۱۴۰۳
آتش گرفتم بی تو و پروا نکردم
پروانگی کردم ولی پَر _ وا نکردم
مهدی رودسری | ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
«تقدیم به فرامرز اصلانی که ناگاه گذشت و این قصهی همین گذشتن است»
سعید جهانپولاد | ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
وسط عَرعَر ارّه برقی و
نالهی کشداردرخت گردو