فاطمه اختصاری، خاطرههای زندان و داستانهای شهری
شهرگان: راههای مختلفی برای برخورد در مقابل فشارهای زندگی وجود دارد و فاطمه اختصاری راه نوشتن را در این میان انتخاب کرده است. زندگیِ روزمره باشد یا کابوسها یا اینکه نیروهای امنیتی به خانهات در کرج بریزند و تو را بدون اطلاع خانواده، دوست و آشنا به زندان انفرادی منتقل کنند، اختصاری برخوردش نوشتن است.
بخشی از این برخورد اجباری است و به شیوه بازجویی از او برمیگردد که بازجو سوالها را مینوشت و سپس جوابهای او را رد میکرد تا دقیق آنچه از او خواسته شده، همان را بنویسد. بخشی دیگر یک انتخاب است. وقتی اختصاری از زندان آزاد شده بود، در یک وبلاگ خصوصی و با اسمی مستعار، آنچه در ذهنش بود، همه را نوشت.
حالا که او دیگر ایران نیست، این حرفها در کتاب «مُردهای که مُرده بود یک نفس عمیق کشید یا ۳۸ روز انفرادی اوین،» توسط توانا در امریکا منتشر شده است. این اثر البته الکترونیکی است و خواننده با فشار یک کلیک و بدون پرداخت وجهای، نسخه پیدیاف آن را دریافت میکند.
در این ۶۰ صفحه، اختصاری روایتی خطی از به زندان افتادن و آزادیاش را مقابل چشمان خواننده میگذارد. یا آنطور که خودش در مقدمه اثر نگاشته است، در ایران این نوشتهها برایش حکم نگاه کردن به آینه را داشت و «در بازخوانی نوشتههای وبلاگ، سعی کردم ادبیات آن روزها را تغییر ندهم. فکر میکنم هر کلمهای که آن زمان استفاده کردهام حس خاصی را منتقل میکند که احتمالا ترس و استرس، جزئی از آن بوده و نمیخواهم با تغییر کلمات، تغییری در حس آن روزهایم ایجاد کنم.» (صفحه ۸ کتاب)
ولی در این روایت خطی، اختصاری فضا را درهم شکسته جلوی مخاطبش میگذارد.
خاطره سازمانبندی بخصوص خودش را درون مغز آدم دارد و آنطور که واقعیت اتفاق میافتد، همهچیز را ثبت نمیکند. بلکه به آن مجموعهای از احساسها و تصویرهای ظاهرا بیربط را هم میافزاید. اختصاری روایت زندان را همراه دلنگرانیهای قلبی و خاطرههای ادبی، اجتماعی و فرهنگی نگاشته است. همچنین ردی از تجربههای زندگی شخصی را هم به آن افزوده است.
«انگار به کودکی برگشته بودم. سر وقتش پستان را میکنند توی دهانت و باید مک بزنی. مجبوری. همین یک انتخاب را داری. نهایتا میتوانی سرت را برگردانی و وَنگ بزنی یعنی یک چیزیت هست که شیر نمیخواهی. آن وقت پستان را از دهانت میکشند بیرون. باید میگفتم مامان جیش دارم. همان کلمه جیش را هم که میگفتم، مامان با سرعتی عجیب به سمت دستشویی هدایتم میکرد. کاغذِ تا شده را از لای دریچه میله میله پایینِ درِ سلول میگذارم بیرون تا بیایند ببرندم دستشویی. مامان! جیش! و زندانبانها به فلانشان هم نیست.» (صفحه ۱۲ کتاب)
در نتیجه خواننده در دریایی از افکار رها میشود و بایستی دست به یک سفر کوتاه و کمی ترسناک بزند: در سلول انفرادی قرار بگیرد، جلوی نگاه بازجو بنشیند، سوال و جواب پس بدهد و در کنار آن نقلقولهای چهرههای نامآشنا را بخواند. مشت نمونه خروار فکرهایی که از ذهن اختصاری در زندان گذشتهاند. بدین شکل، کتاب بیشتر از آنکه یک روایت مرسوم از خاطرههای زندان باشد، تبدیل به بیانیه اجتماعی میشود.
یک نفر را به صرف نوشتن و فکر کردن به زندان انداختهاند و بهانهای برایش تراشیدهاند. او را آنقدر نگه میدارند تا آنچه میخواهند خدمت بازجو بدهد. حالا ولی وقتی او به گذشته نگاه میکند، تصویر مبهمی میبیند از آنچه اتفاق افتاد و آنچه واقعا درونش اتفاق افتاد. بسته به خواننده است که چقدر همراه اختصاری در این سفر باشد و چقدر دست به مخاطره بزند و در فکرهای او غرق باشد.
«کاوه گلستان یک مجموعه عکس از زنان کارگر جنسی محله شهر نو تهران دارد به اسم قلعه. در مصاحبهای گفته بود نزدیک شدن به این آدمها و عکس گرفتن ازشان کار سختی بوده. اما کم کم به او اعتماد میکردند. در همان مصاحبه یک جمله درباره روسپیها میگوید: هیچ کس نیست که با آنها حرف بزند. اما باید بدانیم که اینها در برابر کوچکترین رابطه صادقانهای بغشان میترکد.
مدتی طولانی بود که کسی با من حرف نزده بود. و مفهوم حرف زدن خیلی فراتر از خارج شدن کلمات صدادار از دهان یک نفر و رسیدن به گوش نفر بعدی است. مدتها بود هیچ رابطه صادقانهای نداشتم. همان اولین جملههایی که بین من و همسلولیام رد و بدل شد، بغضم را ترکاند.» (صفحه ۳۷ کتاب)
«مُردهای که مُرده بود…» دومین کتابی است که اختصاری پس از زندان و خارج از ایران عرضه کرده است. پیشتر او داستانهای کوتاهش را همراه با دیگر نوشتهها، عکسها و اموال خصوصیاش به دوران زندان باخته بود.
نیروهای امنیتی لپتاپ او را با خودشان بردند، ولی وقتی دوباره آن را پس دادند، تمامی فایلهای اختصاری را پاک کرده بودند و طوری پاک کرده بودند تا نشود با استفاده از نرمافزارهای موجود، آنها را دوباره زنده کرد.
اختصاری بعد از زندان و در دوره انتظار تهران و ترکیه، بخشی از داستانهایش را دوباره نوشت و چند اثر را به آن اضافه کرد و نتیجه «شنا کردن در حوضچهی اسید» است که انتشارات اچانداس مدیا آن را در لندن، انگلستان، در دو قالب چاپی و الکترونیک منتشر کرده است.
در این کتاب ۸۱ صفحهای، ۱۷ داستان کوتاه قرار گرفتهاند. در اینجا، اختصاری سراغ آدمهای شهرنشین و روزگار آنان میرود. فضای داستانهایش، بدون اشارهای مستقیم به مکان، خاطرههای تهران و کرج را در ذهن مخاطب زنده میکنند.
در هر کدام، او بدون آنکه خودش را درگیر توصیف مکان و فضا بکند، بیشتر متمرکز بر بیان داستانش میکند. یک مرتبه خواننده را به داخل داستان هول میدهد و قبل از اینکه مخاطب درست و حسابی بفهمد چه شده، او را از فضای داستان بیرون میکشد و روایت را قطع میکند.
بدین شکل نه میگذارد مخاطب به داستان اعتماد پیدا کند، نه اینکه روایت را بتواند بپذیرد و او را مجبور میکند تا قضاوت خودش را به آنچه خوانده اضافه کند تا بتواند نتیجه بگیرد. بخصوص که فضاسازیهای کتاب در یک موضوع مشترک هستند: احتمالا خواننده را دوباره به خون، میل به مرگ و تنهایی برمیگردانند و او را بالای سر شخصیتهای داستانی قرار میدهند تا با چشمهایی باز خیره بماند که چه میشود.
کتاب اغلب شخصیتهای زن را در مقابل جامعهای تحتتاثیر مردسالاری قرار میدهد و روزگار آنان را در چنین فضایی شرح میدهد، هرچند سعی نمیکند خودش را محدود به فمینیسم بکند.
««صدایش نازک شده بود و شکننده. یک لحظه لرز تمام تنم را گرفت. باید میرفتم توی آشپزخانه و یک کشیده میخواباندم زیر گوشش و میگفتم «داری با زندگیت چیکار میکنی بیتا؟ داری چه غلطی میکنی؟» با عصبانیت بلند شدم که… یکهو دستمال را گرفت جلوی دهانش و دوید سمت دستشویی. دویدم پشت سرش و پشت در ایستادم. داشت استفراغ میکرد. چند لحظه در سکوت گذشت. در را آهسته باز کردم. سر چاه نشسته بود و لبهایش را پاک میکرد. چشمهایش قرمز شده بود. انگار همان بچه پنج سالهایست که دست و پای عروسکش را قیچی کرده و بعد از گریه ریسه رفته. زل زد توی چشمهایم و گفت «من این بچه رو نمیخوام مامان!»» (صفحه ۷۶ کتاب)
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.