UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

اعتصاب غذای مهدی کروبی و من

اعتصاب غذای مهدی کروبی و من

وقتی به اعتصاب غذای کروبی از این دوردست نگاه می‌کنم، رای خودم را می‌بینم و رای مامان را که خوانده نشدند، تحقیر شدند و خواسته یک دیکتاتور بر رای مردم مستولی پیدا کرد

[clear]

مهدی کروبی رای من بود، در آخرین مرتبه‌ای که بر برگه رای سر خم کردم و با حرکت دست، نامی را نگاشتم. رای مادرم هم کروبی بود، فقط با این تفاوت که مامان، رنج‌کشیده سرطان، عصا بدست و خیلی آرام، تا جلوی صندوق رای گام برداشت و همان جلوی درب از مامان خواستند تا بنشیند و کارهای رای را انجام دادند و با احترام پرسیدند که چرا نگفتید صندوق سیار به خانه بیاید.

سپس، در کمال بی‌احترامی ممکن، نه رای من، نه رای مادرم را نشمردند.

در حقیقت، رای کروبی را در انتخابات سال ۱۳۸۸ کمتر از آراء باطله اعلام کردند تا به حساب خودشان، تا می‌شود او را تحقیر کنند. ولی در واقعیت، رای من و مادرم را تحقیر کردند. رای تمامی آدم‌هایی را تحقیر کردند که سر صندوق رفته بودند و بعد در کمال احترام، در روزهای بعد انتخابات از دولت می‌پرسیدند، رای من کجاست؟

سال‌هاست دیگر ایران نیستم.

در حقیقت تابستان امسال،‌ پنج سال کامل از آن روزی گذشته که چمدان بدست برای اولین مرتبه از مرز فرودگاه امام خمینی تهران خارج شدم و آخرین تصویر ایران، لحظه‌ای بود که در هواپیمای ترکی، بطری شراب سفید را باز کردم و به زیر پایم خیره ماندم، جایی که دریاچه ارومیه نیمه‌جان، ایران را جلوی چشمانم حک کرد و سپس از آن رد شدیم.

در تمامی این سال‌ها، ولی ایران همراه سال ۱۳۸۸ به سراغم برمی‌گردد – درست مثل همین چند ماه پیش که در کابوس نزدیک به صبح، خودم را دیدم که جلوی ردیفی از گاردهای امنیتی ایستادم و از خواب پریدم. چند لحظه طول کشید تا بفهمم من در شهر برنابی هستم، در ساحل غربی کانادا، و جایم امن است. هرچند تا چند روز مضطرب بودم.

آن ردیف گارد امنیتی هم حقیقی بود، البته به سال‌ها پیش تعلق داشت.

وقتی فردای روز انتخابات، نام محمود احمدی‌نژاد از صندوق‌ها بیرون ‌می‌آمد، صبحش سوار تاکسی به خیابان سجاد مشهد می‌رفتم و به‌خاطر ترافیک قفل شده، زودتر از ماشین بیرون آمدم تا کمی هم راه بروم.

نمی‌دانستم چه خبر است و پیاده سمت داروخانه حلال احمد رفتم، جایی که باید نسخه شیمی‌درمانی مامان را مهر می‌زدند، بعد من باید به اداره بیمه برمی‌گشتم، تایید داروخانه را می‌دادم که دارو را موجود دارند، بعد مهر می‌زدند که بیمه هم پرداخت هزینه تایید کرده است و بعد برمی‌گشتم داروخانه، بخشی از هزینه دارو را می‌دادم و آن را به خانه می‌آوردم تا فردایش به بیمارستان برویم.

در نزدیکی داروخانه ولی، یک ماشین کنار خیابان متوقف شد و چند نفر لباس‌شخصی از آن بیرون آمدند و جوانی که تی‌شرت سبز رنگی به تن داشت، بدون هیچ توضیحی یا حتی بیان جمله‌ای، به داخل ماشین کشاندند و با خودشان بردند.

وقتی به تقاطعی رسیدم که داروخانه در آن سمت خیابان قرار داشت – باید از یک چهارراه رد می‌شدم و سپس داخل خیابان فرعی می‌شدم، ولی تا از خیابان رد بشوم، از چند اتوبوس مامورهای گارد بیرون آمدند و جلوی چشمم صف کشیدند.

اولین بار بود با آنها از نزدیک روبه‌رو می‌شدم. شبیه به لاک‌پشت‌های نینجا بودند. سرتا پا مجهز به انواع ابزارهای دفاعی و یورش و تا من به جلویشان برسم، یک صف یکپارچه درست کرده بودند تا تقاطع را ببندند.

به من ولی اجازه رد شدن دادند، زیرلبی گفتم باید به داروخانه بروم و گذاشتند رد بشوم.

ولی آیا شما در زندگی‌تان از صف گارد امنیتی رد شده‌اید؟ هراس همراهش برای همیشه همراه آدم می‌ماند. فکر می‌کنم چند روزی طول کشید تا مامورهای گارد یاد بگیرند که نباید با مردم مهربان باشند. چون یک طرف حکومت ایستاده است و یک طرف مردم و مردم را باید تحقیر کرد، کتک زد و فراری داد تا دیکتاتور بتواند نفسی تازه کند.

امروز صبح، وقتی بیدار شدم و بر تخت‌خواب سرکی به توییتر کشیدم،‌ مقدم بر همه خبر اعتصاب غذای کروبی را خواندم و در گذر چند ثانیه، مشهد، مامان که عصازنان به‌سمت صندوق رای می‌رود، خیابان سجاد و مامورهای گارد از جلوی چشمم گذشتند.

بعد ذهنم به کافه گیاه رسید، در خانه هنرمندان تهران، وقتی با بهترین دوستم برای خوردن ناهار رفته بودیم.

دیگر مامان زنده نبود و من مدتی بود تهران زندگی می‌کردم. از شلوغی‌های تهران دیگر گذشته بود. مثل قبل نبود که هر روز ممکن بود شاهد گاردهای امنیتی باشی. راستش را بخواهید، بعد از مدت‌ها در آرامش از خیابان رد شدیم، به خانه هنرمندان رسیدیم و تصمیم داشتیم به هیچ چیز بدی فکر نکنیم.

ناهارمان را بخوریم، با هم وقت بگذارنیم و کمی هم که شده، خوشحال باشیم.

ناهار که تمام شد، به ایستگاه مترو که برمی‌گشتیم، قبل از ورود به خیابان اصلی، صدای موتورهای هزار را شنیدیم. بعد به خیابان وارد شدیم و با انبوه لباس‌شخصی‌هایی روبه‌رو شدیم که در خیابان‌ها جولان می‌دادند و خوشی می‌کردند.

نمی‌دانستیم چه خبر است. یکی‌مان برگشت و از دیگری پرسید، امروز قرار راهپیمایی بود؟ دیگری سر تکان داد که نه، خبری نبود. گوشی‌هایمان را چک کردیم و خبری نبود. واقعا چه اتفاقی افتاده بود؟

به خانه برگشته بودم که فهمیدم به خانه کروبی و میرحسین موسوی ریخته‌اند و هر دو را همراه همسرانشان به حبس خانگی کشانده‌اند.

این خاطره آخرین غذای خوبی است که در کافه گیاه خانه هنرمندان تهران خوردم – پارک کوچکی که برایم یادگار آرامشی فرهنگی بود، تبدیل به یک کابوس همیشگی از زندان شد. از دوستانم که بی‌کار می‌شدند، قلم‌شان حبس می‌شد و یا برای بازجویی خواسته می‌شدند. یا به حبس می‌افتادند.

امروز صبح وقتی توییت‌ها را رد می‌کردم، یاد آن خوشی‌های کوچک زندگی در تهران افتادم که به یک باره در ۱۳۸۸ تبدیل به تلخی محض شد.

همین من را در کنار اعتصاب غذای مهدی کروبی قرار می‌دهد – دلیلش این نیست که صد درصد حامی عقاید او باشم. در حقیقت به او رای دادیم، چون خواستار تغییر قانون اساسی بود. می‌خواست از زیربنا همه‌چیز اصلاح بشود. همچنین تیم همراهش برای من جذابیت بیشتری داشت و فکر می‌کردم می‌شود ایران را دوباره سرزنده کنند.

و راستش را بخواهید، زندگی داخل ایران شبیه به یک نفری است که کشتی‌اش غرق شده و وسط اقیانوس یک نخل پیدا می‌کند، از آن بالا می‌رود تا نجات پیدا بکند – چون مجبور است، چون چاره دیگری نیست.

کروبی، رای من در وضعیت چاره دیگری نیست، شده بود.

ولی در تمامی این سال‌ها، او تبدیل به مجموعه‌ای از خاطره‌ها هم برایم شد، چون زندگی درون ایران، سیاست را تبدیل به همه‌چیز زندگانی می‌کند، تا اینکه سیاست بخش کوچکی از زندگی آدمی باشد.

امروز کروبی هشتاد ساله است، سال‌هاست حبس خانگی را تحمل کرده و دو خواسته دارد، یکی اینکه بساط مامورهای امنیتی از زندگی خصوصی‌اش جمع بشود و دومی هم اینکه دادگاهی عادل او را جلوی چشمان مردمان ایران محاکمه کند. تا اگر جرمی مرتکب شده، بر اساس قانون جوابگویش باشد.

برای من ولی کروبی امید این است که تغییری حاصل بشود.

و وقتی به وضعیت او فکر می‌کنم، یاد برخورد میشل اوباما روبه‌روی تحقیرهای دونالد ترامپ و دار و دسته‌اش می‌افتم. او در روزها انتخاب، به هر کجا می‌رفت، این جمله را تکرار می‌کرد، «وقتی آنها خودشان را حقیرتر می‌کنند، ما خودمان را محترم‌تر می‌کنیم.»

خواسته‌اش این بود که نباید خودمان را به سطح حقیرانه رفتارهای نژادپرستانه، بیگانه‌هراس و مردسالارانه فحاش طرف مقابل پایین بکشیم.

کروبی خودش را به حقارت حاکمان جمهوری اسلامی ایران پایین نکشید، هرچند تا مدت‌ها همگام‌شان باقی مانده بود.

امیدوارم ولی حقارت حاکم بر ایران و بر او، به زودی برود.

راستش را بگویم، امیدوارم به زودی سید علی خامنه‌ای یا بمیرد، یا وارد دوران بازنشستگی‌اش بشود و همراهش اشتباه بزرگ ولایت مطلقه فقیه و شرهای همراهش از سر ایران رفع بشوند.

ولی تا آن موقع،‌ وقتی به اعتصاب غذای کروبی از این دوردست نگاه می‌کنم، رای خودم را می‌بینم و رای مامان را که خوانده نشدند، تحقیر شدند و خواسته یک دیکتاتور بر رای مردم مستولی پیدا کرد.

این روند باید عوض بشود، رای ما باید خوانده بشود، دیکتاتور هم باید برود.

حق کروبی هم نیست که در حبس خانگی باشد، یا به اعتصاب غذا دست زده باشد.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامه‌نگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی می‌کند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شده‌اند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمه‌اش در سایت‌های مختلف عرضه شده‌اند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وب‌سایت شهرگان منتشر شده‌اند. او فارغ‌التحصیل روزنامه‌نگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیس‌بوک‌اش مراجعه کنید.

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: